دیدهٔ ما چو نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
دیدهٔ ما چو نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
دلم آئینهٔ حق است از حق
می نماید جمال حق با حق
دهن و چشم و لبت هر سه به هم خوب افتاد
راستی خوبی تو جمله به وجه افتاده است
دل مغرب نور ماه شاهی است
دل مشرق مهر صبحگاهی است
دل نرم و کف بخشنده آن گاه
دگر گفتار خوب و روی خرم
در وصف و کمال قدر او گفت
لولاک لما خلقت الا فلاک
دل حاضر دار با خدایت
تا فیض بیابی از عنایت
در وحدت اگر کثرت ما محو شود
دریا ماند نه موج ماند نه حباب
در هوای مجلسش چندان بگریم همچو شمع
کآب چشمم نرم گرداند دل چون آهنش
در مظاهر آنچنان پیدا نمود
در همه آئینهای ما را نمود