دردمندیم و از دوا فارغ
مستمندیم و از شفا فارغ
مبتلائیم و از بلا ایمن
بینوائیم و از نوا فارغ
در وصالیم و فارغ از هجران
در بقائیم و از فنا فارغ
ما طلبکار او و او با ما
یار جویای ما و ما فارغ
بندگانیم و ایمن از سید
پادشاهیم و از گدا فارغ
دردمندیم و از دوا فارغ
مستمندیم و از شفا فارغ
مبتلائیم و از بلا ایمن
بینوائیم و از نوا فارغ
در وصالیم و فارغ از هجران
در بقائیم و از فنا فارغ
ما طلبکار او و او با ما
یار جویای ما و ما فارغ
بندگانیم و ایمن از سید
پادشاهیم و از گدا فارغ
این حضور عاشقان است و سماع
صحبت صاحبدلان است و سماع
حضرت مستان خاص الخاص او
مجلس آزادگانست و سماع
یار با ما در سماع معنوی
این معانی را بیان است و سماع
گر دوای درد می جوئی بیا
درد دل درمان جان است و سماع
در حریم کبریای عشق او
های و هوی عاشقان است و سماع
هر که را ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است و سماع
کاه و جو خلق برد خوش خوش
در خرمن وی فتاد آتش
و آن کس که خورد ز مال مردم
حلقش گیرد به روز مرگش
هر کس که چنان شود چنین است
قربان شو هم بگو به ترکش
دُرد دردش دردخواری بایدش
دردمندی بردباری بایدش
گر بنالد بلبلی عیبش مکن
عاشق است و گلعذاری بایدش
دل به دلبر جان به جانان می دهد
هر که او وصل نگاری بایدش
رند سرمستی که می نوشد مدام
خوش حریفی و کناری بایدش
در چنین میدان که ما گوئی زدیم
پادشاهی شهسواری بایدش
دل بود آئینه او آئینه دار
آینه آئینه داری بایدش
یار یاران ترک اغیاران کند
گرچه سید یار غاری بایدش
نور چشم است و مردم دیده
در نظر دائماً نشانندش
روح محض است از سرش تا پا
یک به یک بوسه واستانندش
نقش غیری خیال اگر بندم
آب چشمم ز دیده رانندش
عاشقانی که سیدم بینند
در تحیر که تا چه خوانندش
عاشقانه به یاد او سرخوش
ساغر می چو عاشقان درکش
مست او شو چه جای هشیاریست
نوش کن جام بادهٔ بی غش
دل اصحاب عشق و صحبت دوست
جان یاران و مهر آن مهوش
عشق او آتش است و ما چون عود
خوش بود عود خاصه بر آتش
آستین بر جهان جان افشان
دامن از دست ملک دل درکش
از سر هر دو کون خوش برخیز
بنشین یک زمان به عشقش خوش
روز عید است باش قربانش
همچو سید ولی مگو ترکش
آفتابست و ماه خوانندش
همه بینند ولی ندانندش
جام عین شراب دریابش
همچو آب و حباب دریابش
همه عالم تن است و او جانست
خوش حبابی پر آب دریابش
آفتابی ز ماه بسته نقاب
ماه بین آفتاب دریابش
دامن بندگی ساقی گیر
شاه عالی جناب دریابش
غیر او گر خیال می بندی
می نماید به خواب دریابش
گر به میخانه فرصتی یابی
نوش می بی حساب پایانش
نعمت الله را اگر یابی
رند و مست و خراب دریایش
عشق او در جان روان می دارمش
جان چنین خوشتر چنان می دارمش
مهر او روشن تر است از نور چشم
گرچه از مردم نهان می دارمش
گنج عشقی دارم اندر کنج دل
لیک بی نام و نشان می دارمش
یک عروس بکر دارم در ضمیر
از برای عاشقان می دارمش
دردسر می داد عقل بوالفضول
از بر خود بر کران می دارمش
سید از داد و ستد آزاد شد
فارغ از سود و زیان می دارمش
روح اعظم نایب حق خوانمش
لاجرم بر تخت دل بنشانمش
اسم اعظم خوانده ام از لوح دل
خازن گنج الهی دانمش
مهر و مه می خوانمش در روز و شب
گه به صورت گه به معنی خوانمش
عهد با او بسته ام روز ازل
تا ابد پابند آن پیمانمش
نور چشمست او و دیده دمبدم
در خیالش سو به سو گردانمش
عقل مخمور است و من مست خراب
گر درآید این چنین کی مانمش
نعمت الله مخزن اسرار اوست
هرچه می خواهم ازو بستانمش
آن یکی از هر یکی می جویمش
دو نمی گویم یکی می گویمش
دیده گر نقش خیال غیر دید
پاکبازانه روان می شویمش
شد معطر عالمی از بوی او
این چنین بوی خوشی می بویمش
یک حقیقت در دو عالم رو نمود
در دو عالم آن یکی می گویمش
سیدم تخم محبت کاشته
از محبت من چنین می رویمش