به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عشق آمد و جام می به دستش

جانم به فدای چشم مستش

برخواست بلا و فتنه بنشست

از قد بلند و زلف پستش

بنشست به تخت دل چو شاهی

یا رب چه خوشست این نشستش

صد توبه به یک کرشمه شکست

سرمستی چشم می پرستش

ای عقل برو که عشق سرمست

عهد من و توبه هم شکستش

در مذهب عشق هیچ بد نیست

نیک است هر آنچه عشق هستش

رندیم و حریف نعمت الله

سر بر قدم و به دست دستش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:36 AM

 

بیا ای نور چشم اهل بینش

به نور او جمال او ببینش

نیازی کن اگر او می کند ناز

به جان می کش تو ناز نازنینش

نثار تو است گنج کنت کنزا

مراد او توئی از آفرینش

اگر عالم تو را بخشد خداوند

تو او را از همه عالم گزینش

هوای آبرو داری که یابی

بیا با ما در این دریا نشینش

گهی سازی زند گاهی نوازد

هم آن آرام جانست و هم اینش

جهان روشن شده از نعمت الله

نماید نور سید در جبینش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:36 AM

 

ساقی سرخوش ما همدم ما می بینش

جام می را به کف آور به صفا می بینش

آفتابیست که بر هر دو جهان تافته است

می نماید به تو روشن همه جا می بینش

نقش بستیم خیال رخ او بر دیده

خوش خیالیست در این دیدهٔ ما می بینش

خیز و آئینه از مردم بینا بطلب

بنشین در نظر ما و خدا می بینش

نور چشمست که چشمت ابداً روشن باد

برو ای نور دو چشم و ابداً می بینش

گر جفائی کند آن دوست به جان منت دار

بکش آن جور ولی لطف و وفا می بینش

بنده با سید سرمست حریف است مدام

پادشاهی به کرم یار گدا می بینش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:35 AM

 

پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش

بر افکن زلف از عارض شب من روز گردانش

چه خوش درد دلی دارم که هر درمان فدای او

به جان این درد می جویم نخواهم کرد درمانش

دلم گنجینهٔ عشق است و نقدگنج او در وی

اگر گنج خوشی جوئی بجو در کنج ویرانش

اگر در مجلس رندان زمانی فرصتی یابی

ز ذوق این شعر مستانه درآن مجلس فروخوانش

اگر زاهد ز مخموری نخواهد نعمت الله را

به جان جملهٔ رندان که می خواهند رندانش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:35 AM

 

چه خوش جمعیتی داریم از زلف پریشانش

بود دلشاد جان ما که دلدار است جانانش

بیاور دُردی دردش که آن صاف دوای ماست

کسی کو درد دل دارد همان درد است درمانش

دلم گنجینهٔ عشقست و خوش گنجی در او پنهان

چنین گنجی اگر جوئی بود درکنج ویرانش

من ازذوق این سخن گفتم تو هم بشنو به ذوق از من

بیا و قول مستانه روان مستانه می خوانش

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

سر ما و آستان او ، دست ما و دامانش

اگر تو آبرو جوئی بیا با من دمی بنشین

که دریائیست بحر ما که پیدا نیست پایانش

حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید

بنوش این ساغر می را به شادی روی یارانش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:35 AM

 

هفت هیکل به ذوق می خوانش

معنی یک به یک همی دانش

سخنی عارفانه می گویم

از لب دُرفشان خندانش

سر بینداز بر سر میدان

همچو گوئی به پیش چوگانش

هر خیالی که نقش او دارد

نور چشمم به دیده بنشانش

موج و دریا به نزد ما آب است

جام و می را حباب می خوانش

دردمندی که درد دل دارد

دُرد درد دل است درمانش

باش همراه سید رندان

در طریقی که نیست پایانش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:35 AM

همه عالم چو شبنمی دانش

غرق بحر محیط گردانش

نقطه در الف نظر می کن

الفی در حروف می خوانش

هر خیالی که در نظر آید

نقش بند و به دیده بنشانش

دردمندی که درد دل دارد

باشد آن درد عین درمانش

عشق شاه است گنج سلطانی

دل عشاق کنج ویرانش

جام می می دهد به ما ساقی

بستان این و نو شکن آنش

جام گیتی نماست سید ما

همه عالم تن است و او جانش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:35 AM

عزتی ده مرا به عزت خویش

زنده گردان مرا به طاعت خویش

غصهٔ غم ز پیش دل بردار

شادمان کن مرا به خدمت خویش

در دلم آتشی است بنشانش

رحمتی کن به جان حضرت خویش

پاک گردان دلم ز هستی خود

غیر را ره مده به خلوت خویش

همت من ز تو تو را خواهد

برسانم به کام همت خویش

دولت من وصال حضرت توست

دولتی ده مرا به دولت خویش

نعمت الله به من تو بخشیدی

یا ز مستان ز بنده نعمت خویش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:34 AM

 

سوختم بر آتش دل عود خویش

یافتم از خویشتن مقصود خویش

من ایاز حضرتم اما به عشق

او ایازست و منم محمود خویش

تا نشستم بر سر کوی غمش

ساکنم در جنت موعود خویش

بود من در بود او نابود شد

فارغم از بود و از نابود خویش

دیده ام جانان جان عالمی

در میان جان غم فرسود خویش

تا مرا بخشید حق نور وجود

واقفم از واجد و موجود خویش

جان مقبولم قبولش اوفتاد

دلخوشم از طالع مسعود خویش

ز آفتاب مهر رویش دیده ام

نور عالم سایهٔ ممدود خویش

عارف دل در برم رقصان شده

ز استماع نغمهٔ داود خویش

عاشق و میخانه و صوفی و زهد

هر کسی و عادت معهود خویش

سید از هستی خود چون نیست شد

ایمن آمد از زیان و سود خویش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:34 AM

 

بیا ای نور چشم ما و خوش بنشین به جای خویش

منور ساز مردم را و هم خلوتسرای خویش

به هجرت مبتلا گشتم به وصلت آرزومندم

چه باشد ار به دست آری رضای مبتلای خویش

به غیر از ساقی رندان ندارم آشنا دیگر

شدم از عقل بیگانه به عشق آشنای خویش

بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز

دم ما یک دمی خوش کن به آواز نوای خویش

دوای درد دل درد است اگر داری غنیمت دان

که دارد در همه عالم ازین خوشتر دوای خویش

تو سلطانی به حسن امروز و سید بندهٔ جانی

کرم فرما به لطف امروز بنواز این گدای خویش

ادامه مطلب
پنج شنبه 5 مرداد 1396  - 10:34 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 268

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4565152
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث