چیزی که مراد دل بر آن است
دلخواه من است و دلبر آن است
چیزی که مراد دل بر آن است
دلخواه من است و دلبر آن است
چون که پر داد مرغ جان را باز
لاجرم می کند چنین پرواز
چون من ز راه سلامت نمی رسم به سلامت
مقیم کوی ملامت شدم به خیر و سلامت
چون مجرد شد او و عریان شد
آفتاب خوشی بر او برتافت
چو خسرو از لب شیرین نمی برد کامی
قیاس کن که به فرهاد کوه کن چه رسد
چون دلم کار خاک کم کردی
ننشسته به دامنم گردی
جوابی خوش چو آبی بشنو از ما
که دریابی طریق جمله اسما
چشم آن دارم که حال چشم من پرسد نگار
زان که بی نقش خیالش دیده ام شد دلفکار
جسم و جانی که دارد این انسان
مصحف جامع است خوش می خوان