به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

این سعادت بین که ما را رو نمود

حضرت بی چون نگویم چو نمود

روشن است آئینهٔ گیتی نما

حسن روی او به ما نیکو نمود

در دو آئینه یکی پیدا شده

بیشکی باشد یکی و دو نمود

آفتابی نیمشب بر ما بتافت

نور او در چشم ما مه رو نمود

گه به ترکستان به ما بنمود ترک

گه به هندستان به ما هندو نمود

در محیط بیکران افتاده ایم

عین ما بر عین ما هر سود نمود

ما نظر از سید خود دیده ایم

هم به نور دیدهٔ او او نمود

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

 

آفتاب مه نقابی رو نمود

تو نکو می بین که او نیکو نمود

ذره ها روشن شدند از آفتاب

نور او بنگر که مارا هو نمود

دیده ام آئینهٔ گیتی نما

او جمال و بر کمالش رو نمود

خود به خود بنموده است در عین ما

تا نگوئی او به ما و تو نمود

صدهزار آئینه دارد در نظر

در دو آئینه یکی رو دو نمود

آب چشم ما به هر سو شد روان

آبروی ما از آن هر سو نمود

خوش برو بر دیدهٔ سید نشین

تا ببینی روی او چون رو نمود

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

 

جان مجنون فدای لیلی بود

در دل او هوای لیلی بود

خاطر دل شکستهٔ مجنون

مبتلای بلای لیلی بود

ذوق لیلی نبود بی مجنون

بود مجنون برای لیلی بود

عاشق و رند و مست و لایعقل

روز و شب در قفای لیلی بود

هر خیالی که نقش می بستی

نظرش بر لقای لیلی بود

راحت جان خستهٔ مجنون

از جفا و وفای لیلی بود

جان سید فدای مجنون باد

زانکه مجنون فدای لیلی بود

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

 

گر یکی در هزار خواهد بود

که مرا یار غار خواهد بود

بحر و موج و حباب و جو آبند

چار ناچار چار خواهد بود

می ما نوش کن که نوشت باد

که می بی خمار خواهد بود

گاه عشقست عشق بازی کن

که تو را آن به کار خواهد بود

عقل اگر منع ما کند از عشق

تا ابد شرمسار خواهد بود

هر که گیرد میان او به کنار

بی میان و کنار خواهد بود

در قیامت چو چشم بگشایم

نظرم بر نگار خواهد بود

هر که او دوستدار ما باشد

هم ورا دوستدار خواهد بود

سیدی چون ز بندگی یابند

سیدم بنده وار خواهد بود

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

 

یک دم بی می نمی توان بود

بی می خود حی نمی توان بود

بی عشق دمی نمی توان زیست

بی ساغر می نمی توان بود

ما سایه و عشق یار خورشید

بی بودن وی نمی توان بود

بی جام شراب و عشق لیلی

مجنون در حی نمی توان بود

مستیم و خراب و لاابالی

بی نالهٔ نی نمی توان بود

تا کی غم این و آن توان خورد

در ماندهٔ کی نمی توان بود

بی بود وجود نعمت الله

والله که شی نمی توان بود

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

 

چون شراب صاف درمان است مارا دُرد درد

زان همی ریزم فرود آیم به روی دُرد درد

گرم می دارد مرا صوف و حریر عشق او

غم ندارم گر ندارم در هوای برد برد

من ز میدان بلایش رو نگردانم به تیغ

رستم دستان کجا ترسان شود از گرد گرد

آفتاب روشن روی منیر میر ترک

کی مکدر گردد از گردی که باری کرد گرد

تو نه ای مرد نبرد درد درد عشق او

ده هزار ار خانه گیری او بدادی نرد برد

ناجوانمردی که او در عشق جانان جان نداد

شاید ارزنده دلی گوید که آن نامرد مرد

تا بزرگی کرد تدبیری که نانی را خورد

نعمت الله دید بسیاری که نانی خورد و مرد

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

 

آن لحظه که جان در تتق غیب نهان بود

در دیدهٔ ما نقش خیال تو عیان بود

بودیم نشان کردهٔ عشق تو در آن حال

هر چند در آن حال نه نام و نه نشان بود

عشق تو خیالی است که ما زنده از آنیم

بی عشق تو دل زنده زمانی نتوان بود

ما نقش خیال تو نه امروز نگاریم

کز روز ازل جان به خیالت نگران بود

گفتی که در آئینه به جز ما نتوان دید

چندان که نمودی و بدیدیم همان بود

خوش آب حیاتست روان از نفس ما

تا هست چنین باشد و تا بود چنان بود

سید قدحی باده به من داد بخوردم

آری چه کنم مصلحت بنده در آن بود

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

 

بود روزی خواجه ای سالار کرد

می کشیدی درد و می نوشید درد

کیسه های سیم و زر بر هم نهاد

عاقبت غیری ببرد و خواجه مرد

شیشه ای بودش پر از نقش و خیال

اوفتاد آن شیشه و شد خرد و مرد

بر سر پل ساخت خواجه خانه ای

سیل آمد ناگه آن خانه ببرد

هر کجا دیدیم رند سرخوشی

بود و نابود جهان یک سَر شمرد

گر به صورت عارفی رفت از جهان

جان امانت داشت با جانان سپرد

خلعتی از جامهٔ سید بپوش

ور نه خود سهل است خرقه صوف و برد

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

 

هر که بد زیست عاقبت بد مُرد

نیک و بد هر چه کرد با خود برد

صاف درمان کجا خورد بی درد

دردمندی سزد که نوشد درد

هرچه خود رشته ای همان پوشی

خواه صوفش بباف خواهی برد

داشت غیبی ز فاسقی عیبی

لاجرم فسق کرد و فاسق مرد

نان شیراز خورد و شُکر نگفت

زین سبب در میان آب فسرد

همه با اصل خویش وا گردند

خواه لر می شمار خواهی کرد

زندهٔ جاودان بود بی شک

هر که او جان به یاد حق بسپرد

در همه حال با خدا باشد

آنکه خود را از این و آن نشمرد

همچو سید مدام سرمست است

از می او کسی که جامی خورد

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

 

خواجهٔ غافل برفت و جان سپرد

بی خبر از معرفت چیزی نبرد

بود مخموری و مستی می فروخت

صاف می پنداشت می نوشید درد

شیشهٔ پندار می بودش به دست

اوفتاد و شیشه اش شد خرد و مرد

صوفیان پوشند صوف خدمتش

صوفئی بودی که می پوشید برد

هر نفس نوعی دگر گفتی سرود

گه ز لر گفتی سخن گاهی ز کرد

عاشقانه جان سپاری کن چو ما

زانکه عاشق جان خود را می سپرد

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

رحمت الله علیه آن مرد ، مُرد

ادامه مطلب
دوشنبه 2 مرداد 1396  - 11:05 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 268

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4565399
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث