جسدت همچو جام و روحت راح
راح می نوش در صباح و رواح
جسدت همچو جام و روحت راح
راح می نوش در صباح و رواح
جسم و جان است همچو آب و حباب
نظری کن به عین ما دریاب
جام گیتی نما به ما دادند
نعمتاللّه در او هویدا شد
جان کهنم به عشق نو شد
دل رفت و به عشق در گرو شد
جام بی می بگو چه باشد هیچ
رند بی وی بگو چه باشد هیچ
تن فدا کن که در جهان سخن
جان شود زنده چون بمیرد تن
ترشروئی و دیگر تلخ گوئی
دلی سخت و کفی در بخل محکم
تو را چکار که در سفره چیست یا ز کجاست
بخور ز روی ارادت که نعمتاللّه است
ترازو گر نداری تو ، تو را زوره زند هر کس
کسی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تافته خوش آفتابی بر همه
گر ببیند ور نبیند بر همه