گر تو عارف شوی شوی بخشی
این چنین عارفی به ار بخشی
هرچه گیری به او ازو گیری
هر چه گیری از او به او بخشی
گر تو عارف شوی شوی بخشی
این چنین عارفی به ار بخشی
هرچه گیری به او ازو گیری
هر چه گیری از او به او بخشی
رایت الله فی عینی بعینه
و عینی عینه فانظر بعینه
مبینی عند غیری غیر عینی
وعندی عینه من حیث عینه
ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی
حجابی لایزالی من صفاتی
وجودی کالقدح روحی کراحی
فخذ منی قدح و اشرب حیاتی
خانهٔ تاریک اگر روشن کنی
خلوت خود چون سرای من کنی
گر بیابی یوسف گل پیرهن
کی سخن با ما ز پیراهن کنی
گر بمیری ز خود بقا یابی
ور کشی زحمتی عطا یابی
هر که مرد او دگر نخواهد مرد
گر نمردی بمیر تا یابی
چون برسی به بحر ما واقف حال ما شوی
تا نرسی به ما چو ما عارف ما کجا شوی
موج و حباب را بمان آب چو تشنگان بجو
تا که به عین ما چو ما واصل عین ما شوی
نگاری مست ولا یعقل چو ماهی
در آمد از در خلوت به گاهی
سیه چشم و سیه زلف و سیه خال
سیه گز بود پوشیده سیاهی
خانهٔ تاریک اگر روشن کنی
خلوت خود چون سرای من کنی
گر بیایی یوسف گل پیرهن
کی سخن با ما ز پیراهن کنی
ظاهر جامیم و باطناً می
این یک مائیم و آن دگر وی
چون ظاهر و باطنت یکی شد
نه جام و نه می بماند هی هی
شمع خوشی افروختی عود دل ما سوختی
از بهر بزم عاشقان شمعی ز نور افروختی
جز عاشقی کاری دگر از ما نمی آید دگر
زیرا که از روز ازل ما را چنین آموختی