خشت عقل از قالبش بیرون فتاد
خانهٔ عاقل نگر تا چون فتاد
عقل مجنون آمد و لیلی گریخت
آنکه لیلی بود با مجنون فتاد
خشت عقل از قالبش بیرون فتاد
خانهٔ عاقل نگر تا چون فتاد
عقل مجنون آمد و لیلی گریخت
آنکه لیلی بود با مجنون فتاد
هرکه او برخاک این درگه فتاد
روی خود بر جنت المأوا نهاد
گر در آمد از در ما عارفی
حق تعالی خوش دری بر وی گشاد
عقل و علمش به ذات او نرسد
ور تو گوئی رسد مگو نرسد
تا ابد عاقل ار کند فکری
حاصلش غیر گفتگو نرسد
صوفی با صفا وفا دارد
لاجرم از وفا صفا دارد
اگر آسان بود تصوف او
که در این ره امام ما دارد
بر علم قدر عظیم بود
خوش بزرگی که او علیم بود
حکم حاکم به قدر استعداد
بود ار حاکم حکیم بود
هرکه او از خدای ناترسد
از من و تو دگر کجا ترسد
ترسم از ذات اوست تا دانی
دلم از دیگری چرا ترسد
گوهر دُر یتیم از ما بجو
زان که عین ما از این دریا بود
کون جامع جملهٔ اسما بود
عین عین عین جد ما بود
یک هویت اول و آخر بود
آن حقیقت باطن و ظاهر بود
ظاهر و باطن یکی گوید مدام
در هویت هر که او ناظر بود
ناظر و منظور آنجا کی بود
بود و هم نابود آنجا کی بود
هفت دریا غرقه اندر بحر او
بلکه اسم و رسم دریا کی بود
هر بلا کز حضرتش ما را بود
خوش بلائی از چنان والا بود
هر بلا کآمد از او نبود بلا
آن بلا نبود که آن والا بود