از تجلی ذوق اگر داری خوشست
این چنین ذوق ار به دست آری خوشست
ذوق یاران از تجلی خوش بود
حال سرمستان به میخواری خوشست
از تجلی ذوق اگر داری خوشست
این چنین ذوق ار به دست آری خوشست
ذوق یاران از تجلی خوش بود
حال سرمستان به میخواری خوشست
خانقاه نعمت الله را صفائی دیگر است
خوش سر آبی و خوش بستانسرائی دیگرست
از سر اخلاص نان بی ریای او بخور
زان که خوان نعمت او را نوائی دیگرست
اگر چنانچه بزرگی به شکل انسان است
شتر میان بزرگان هم از بزرگانست
در این مقام بزرگی به قدر قیمت نیست
قبول حضرت حق هر که شد بزرگ آن است
دلیل ما به خدا حضرت خداوند است
مراد ما همه از خدمت خداوند است
به هر چه مینگرم عین نعمت الله است
ببین که نعمت ما نعمت خداوند است
جنت نفس دوزخ جان است
ترک دوزخ بگو بهشت آنست
آبش آتش نماید ، آتش آب
دوزخش در بهشت پنهان است
این ظلمت و نور ، جسم و جانست
این هر دو حجاب عارفان است
گر کشف شود عطای اینها
ما را به خدا یقین همان است
همه عالم تن است و او جان است
شاه تبریز و میر او جان است
جام گیتی نماش می خوانند
به حقیقت بدان که او آنست
عشق را جز عقل لایق هست و نیست
غیر او معشوق عاشق هست و نیست
عقل اگر گوید که غیر عشق هست
نزد ما این قول صادق هست و نیست
به قدر حوصله ای جام می دهد ساقی
اگر چه بادهٔ خمخانه را نهایت نیست
بیا که مجلس عشقست و عاشقان سرمست
چنین مقام خوشی در همه ولایت نیست
نقش عالم جز خیال یار نیست
جز خیال عشق خود اظهار نیست
گر یکی بینی و گر خود صد هزار
در حقیقت جز یکی اسمار نیست