گفتم به لبانت که سراسر نمکی
گفتا تو چه دانی لب من تا نمکی
گفتم که درین مدینه هستی تو رسول
گفتا که محمدم ولیکن نه مکی
گفتم به لبانت که سراسر نمکی
گفتا تو چه دانی لب من تا نمکی
گفتم که درین مدینه هستی تو رسول
گفتا که محمدم ولیکن نه مکی
هم تازه گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی
خوبان جهان به جملگی چون نمکند
شیرین نبود نمک تو شیرین نمکی
بی رنگ اگر ز رنگ آگاه شوی
دانندهٔ سرّ صبغةاللّه شوی
گر نعمت او بی حد و عد بشناسی
حقا که تو نیز نعمتاللّه شوی
گر مست شراب اذکروا اللّه شوی
گویا به دم انطقنا اللّه شوی
وز نعمت حق را تو به حق بشناسی
حقا که تو نیز نعمت اللّه شوی
گر عالم سر لی مع اللّه شوی
دانندهٔ راز بنده و شاه شوی
گر صورت و معنی جهان دریابی
واقف ز رموز نعمت اللّه شوی
خواهی که درین زمانه اوحد باشی
در حضرت ذوالجلال مفرد باشی
دارم سخنی که عقل گوید احسن
چون نیک توان بود چرا بد باشی
گر زانکه نه در بند هوا و هوسی
با ما نفسی بر آ اگر همنفسی
این یک نفس عزیز را خوار مدار
دریاب که بازماندهٔ یک نفسی
از فقر به عالم معانی برسی
از ترک به ذوق آن جهان برسی
گر ترک وجود ما سوی اللّه کنی
چون خضر به آب زندگانی برسی
تا با خبرم ز تو ندارم خبری
وز مایی و وز منی نمانده اثری
بی خود نگرم به خود خدا می بینم
اینست نظر به چشم ما کن نظری
گفتم مستم گفت چنین پنداری
گفتم هشیار گفت تو نه هشیاری
گفتم چه کنم گفت که می گو چه کنم
گفتم تا کی گفت که تا جان داری