ما را می کهنه باید و دیرینه
از روز ازل تا به ابد سیری نه
خم از عدم و صراحی از جود وجود
او تلخ نه و شور نه و شیرین نه
ما را می کهنه باید و دیرینه
از روز ازل تا به ابد سیری نه
خم از عدم و صراحی از جود وجود
او تلخ نه و شور نه و شیرین نه
در هر دو جهان غیر یکی باشد نه
در بودن آن یکی شکی باشد نه
گر زان که یکی در دگری می نگرد
در مذهب عشق نیککی باشد نه
موجود به واجب الوجودیم همه
هستیم ولی هیچ نبودیم همه
از جود وجود عشق موجود شدیم
بی جود وجود بی وجودیم همه
دیدم صنمی جام میی نوشیده
از نقش خیال جامه ای پوشیده
گفتم ز کجا شراب نوشی گفتا
از خم میی که خود به خود جوشیده
ساقی می خمخانه به ما پیموده
در هر جامی می دگر بنموده
جاوید اگر شراب بخشد ما را
نوشیم و بپوشیم چنین فرموده
ای هست همه ز هست تو هست شده
وی هر دو جهان از می تو مست شده
یاری که ز دست تست آن دستان یافت
زان دست هزار بار از دست شده
ای در طلب گره گشایی مرده
در وصل فتاده وز جدایی مرده
ای بر لب بحر تشنه در خواب شده
ای بر سر گنج وز گدایی مرده
رند است کسی که از خودی وارسته
پیوسته یگانه با یکی پیوسته
برخاسته از هر دو جهان رندانه
در کوی خرابات مغان بنشسته
در کتم عدم عقل خیالی بسته
در پردهٔ آن خیال خوش بنشسته
وهم آمده و مزاحم عقل شده
کوری و کری به همدگر پیوسته
یارم ز سر ناز نقابی بسته
بگشوده و زلف و خوش حجابی بسته
در دیدهٔ ما خیال روی خوبش
نقشی است که بر عارض آبی بسته