بواب از آن نشانده اند بر در او
تا وا گردد هر که ندارد سر او
صد جان به جوی است نزد جانانهٔ ما
جانی چه بود که باشد آن در خور او
بواب از آن نشانده اند بر در او
تا وا گردد هر که ندارد سر او
صد جان به جوی است نزد جانانهٔ ما
جانی چه بود که باشد آن در خور او
وقتی که نباشد این خیال من و تو
او باشد و او باشد و او باشد و او
این است بیان لی مع اللّه بر ما
گر عارف کاملی بدانش نیکو
آن شاه که او قسیم نار است و جنان
در ملک و ملک صاحب سیف است و سنان
ملک دو جهان مسخر اوست بلی
آن را به سنان گرفت و این را به سنان
در سایهٔ او تو آفتابش می بین
تمثال جمال او در آبش می بین
جز نقش خیال او نبینی در خواب
گر می خواهی برو به خوابش می بین
جانا لب زیرین تو به یا زبرین
نیمی عسلین آمد و نیمی شکرین
من فرق میان این و آن تنوانم
صد رحمت ایزدی بر آن باد و بر این
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر ذره که او نشان هستی دارد
یا سایهٔ نور اوست یا اوست ببین
گفتم شاهم گفت که از دولت من
گفتم ماهم گفت که از طلعت من
گفتم خواهم که پادشاهی گردم
گفتا گردی ولیکن از خدمت من
در هر نفسی کسب کمالی می کن
بر لوح دلت نقش خیالی می کن
بر چشمهٔ چشم ما نظر می فرما
اما طلب آب زلالی می کن
ای خواجه به جامهٔ کسان ناز مکن
بی حسن و کرشمه ناز آغاز مکن
چون نیست ترا قماش بزازی هیچ
اندر سر بازار دکان باز مکن
مائیم ز خود وجود پرداختگان
و آتش به وجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای دراز
پروانه صفت وجود خود باختگان