تا آتش عشق او برافروخته ایم
عود دل خود بر آتشش سوخته ایم
دل سوخته ایم و کار آتشبازی
آموختــه ایم و نیــک آموختــه ایم
تا آتش عشق او برافروخته ایم
عود دل خود بر آتشش سوخته ایم
دل سوخته ایم و کار آتشبازی
آموختــه ایم و نیــک آموختــه ایم
سمع و بصر و لسان و دست و پایم
چون او باشد به لطف او بر پایم
از جود وجود او وجودی دارم
جاوید به آن وجود او می پایم
این اسم غنی و اول و آخر هم
محض نسب است ای برادر فافهم
قدوس و سلام غیر نسبی می دان
این قسم تو اسم ذات می دان فاعلم
پای چپ و راست دردمندند به هم
وین هر دو عزیز مستمندند به هم
بنگر که چگونه باشد ای یار عزیز
حال دو شکسته را که بندند به هم
ملک و ملکوت و جسم و جانند به هم
وین سیّد و بنده شه نشانند به هم
جامی ز حباب است و پر از آب حیات
نیکو نظری کن که چو آنند به هم
زان باده نخورده ام که هشیار شوم
آن مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلّی بلای تو بَسَم
تا از عدم و وجود بیدار شوم
این درد همیشه من دوا می بینم
در قهر و جفا لطف و وفا می بینم
در صحن زمین به زیر نه سقف فلک
در هر چه نظر کنــم خدا می بیـنم
در ذات همه جلال او می بینم
در حسن همه جمال او می بینم
بینم همه کاینات در عین کمال
این نیز هم از کمال او می بینم
گر صوفی صفهٔ صفا را بینم
ور عاشق رند بینوا را بینم
گر خود نگرم وگر شما را بینم
در هر چه نظر کنم خدا را بینم
در خلوت دل یار نهان می بینم
پیداست به علم او روان می بینم
ازدیدهٔ کور روشنائی مطلب
عینی است عین و من عیان می بینم