هر گه که دل از خلق جدا می بینم
احوال وجود با نوا می بینم
و آن لحظه که بی خود نفسی بنشینم
عالم همه سر به سر خدا می بینم
هر گه که دل از خلق جدا می بینم
احوال وجود با نوا می بینم
و آن لحظه که بی خود نفسی بنشینم
عالم همه سر به سر خدا می بینم
گفتم چه کنم که می گو چه کنم
گفتم جویم گفت که می جو چه کنم
گفتا می رو چنانکه من می کارم
گفتــم آری اگر نــَرویم چه کنــــم
تا جان باشد به می خوری می کوشم
خوش آب حیاتی است روان می نوشم
مویی ز سر زلف بتی یافته ام
زنـــار کنم بـــه عـــالمی نــــفروشم
تا جان دارم به می خوری می کوشم
در کوی مغان مدام می می نوشم
صد صومعه را به نیم حبه نخرم
من دیر مغان به این بها نفروشم
هر آینه ای که آید اندر نظرم
تمثال جمال روی او می نگرم
در جام جهان نما نگاهی کردم
مجموع کمال در یکی می شمرم
گویی که توکل و رضایی دارم
تسلیم و ریاضت و صفایی دارم
این جمله از آن تو مبارک بادت
من در دو جهان یکی خدایی دارم
در کوی خرابات حضوری دارم
سرمستم و از عشق سروری دارم
با من بنشین که نیک روشن گردی
کز نـور خدا تمام نــوری دارم
بر خاک درش مست و خراب افتادم
همسایهٔ او در آفتاب افتادم
گفتــم که منـم که نـــور او مینگرم
کشتی بشکست و من در آب افتادم
حمام شدم به گوشه ای بنشستم
با خدمت دلاک بسی پیوستم
دستم بگرفت و بر سر بام نشاند
فی الجمله چه گویم که به مویی رستم
رفتم به خرابات و خراب افتادم
توبه بشکستم به شراب افتادم
راهی بردم به چشمهٔ آب حیات
تشنه بودم روان در آب افتادم