تا آتش عشق او بر افروخته ایم
عود دل خود بر آتشش سوخته ایم
دلسوخته ایم و کار آتشبازی
آموخته ایم و نیک آموخته ایم
تا آتش عشق او بر افروخته ایم
عود دل خود بر آتشش سوخته ایم
دلسوخته ایم و کار آتشبازی
آموخته ایم و نیک آموخته ایم
شهبازم و شاهباز بشناخته ام
در عالم عاشقی سر انداخته ام
گوئی چو شناختی بگویم با تو
بشناخته ام چنان که بشناخته ام
تا تیغ به عشق از نیام آخته ام
پا و سر و دست عقل انداخته ام
بی زحمت آب و گل من این معنی را
بشناخته ام چنان که بشناخته ام
تا مرکب عشق درمیان تاخته ام
سر از سر دوش نفس انداخته ام
تا عارف خلوت دل و معروفم
بشناخته ام چنان که بشناخته ام
من در ره عشق جان و دل باخته ام
سر بر سر کوی دوست انداخته ام
خود را به خود و خدای خود را به خدا
بشناخته ام چنان که بشناخته ام
تا خانهٔ دل خلوت او ساخته ام
غیر از نظر خویش برانداخته ام
چون هرچه نظر می کنم او می بینم
بشناخته ام چنان که بشناخته ام
در مجلس انس همدمی یافته ایم
در پردهٔ عشق محرمی یافته ایم
عالم چه کنم که از دو عالم بهتر
در سینهٔ خویش عالمی یافته ایم
ما یافته ایم آنچه ما یافته ایم
گم کردهٔ خود را به خدا یافته ایم
گنجی که نیافت هیچکس در عالم
وایافته ایم نیک وایافته ایم
تا ما نظر از اهل نظر یافته ایم
از سر وجود خود خبر یافته ایم
ما دُر یتیم را به دست آوردیم
دریای محیط پرگهر یافته ایم
در کنج فنا گنج بقا یافته ایم
در ملک عدم وجود را یافته ایم
خود را به خدا شناختیم ای عارف
آنگاه خدا را به خدا یافته ایم