برخیز خوش و از سر عالم بگذر
وین جام به جم گذار وز جم بگذر
نتوان ز قدر گریخت اما ز قضا
بگریز ولی به حضرت سرّ قدر
برخیز خوش و از سر عالم بگذر
وین جام به جم گذار وز جم بگذر
نتوان ز قدر گریخت اما ز قضا
بگریز ولی به حضرت سرّ قدر
فرزند عزیز قرةالعین پدر
بی ما به هوای خود برد عمر به سر
مشغول به دیگران و ما را مشغول
نه میل پدر دارد و نه مهر پسر
توحید دگر باشد و الحاد دگر
خود بنده دگر باشد و آزاد دگر
تو عمر به باد می دهی ای ملحد
دریاب و مده عمر تو بر باد دگر
توحید دگر باشد و الحاد دگر
خود بنده دگر باشد و آزاد دگر
ار شکّر شیرین سخنی می گویم
خسرو دگری باشد و فرهاد دگر
عمری به خیال تو گذاریم دگر
جان را به هوای تو سپاریم دگر
باز آ که به جان و دل همه مشتاقیم
بی تو نفسی صبر نداریم دگر
ما توبه به جام می شکستیم دگر
با ساقی خویش عهد بستیم دگر
رندانه حریف نعمت الله خودیم
در کوی خرابات نشستیم دگر
میخانه ذوق در گشادیم دگر
لب بر لب جام می نهادیم دگر
در کوی خرابات مغان رندانه
سرمست به خاک ره فتادیم دگر
سازنده اگرچه ساز نیکو سازد
اما بی ساز ساز چون بنوازد
من آینه ام که می نمایم او را
او خالق من که او مرا می سازد
بگذر ز تجمل و تکبر بگذار
رو کهنه بپوش و با قناعت به سر آر
جایی که بود تجمل ذاتی او
زین نوع تجمل به چه کار آید یار
دانستن علم دین شریعت باشد
چون در عمل آوری طریقت باشد
گر علم و عمل جمع کنی با اخلاص
از بهر رضای حق حقیقت باشد