از آتش عشق شمعی افروخته اند
پروانهٔ جان عاشقان سوخته اند
در مجمر سینه عود دل می سوزد
آتشبازی به عاشق آموخته اند
از آتش عشق شمعی افروخته اند
پروانهٔ جان عاشقان سوخته اند
در مجمر سینه عود دل می سوزد
آتشبازی به عاشق آموخته اند
یک عالم از آب و گل بپرداخته اند
خود را به میان آن در انداخته اند
خود می گویند و باز خود می شنوند
از ما و شما بهانه بر ساخته اند
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوش نفسان خیره خندان دانند
از سرّ قلندری تو گر محرومی
سریست در آن سینه که مستان دانند
در پای تو سروران سر انداخته اند
وز عشق تو خانمان بر انداخته اند
رندانه به عشق چشم سرمست خوشست
خود را به خرابات در انداخته اند
آبست که در شیشه شرابش خوانند
با گل چو قرین شود گلابش خوانند
از قید و گل و مُل چو مجرد گردد
اهل بصر و بصیرت آبش خوانند
توحید عوام عاقلان می دانند
توحید خواص عارفان می دانند
توحید و موحد موحد دریاب
خوش توحیدی موحدان می دانند
رندان ز وجود وز عدم دم نزنند
از ملک حدوث وز قدم دم نزنند
باشند مدام همدم جام شراب
می می نوشند دم به دم دم نزنند
نقشی و خیالیست که عالم خوانند
معنی سخن محققان می دانند
این طرفه که در حقیقت این نقش خیال
حقّند ولی خیال را می دانند
لطفش به کرم شهد و شهودم بخشید
وز وجود وجود خود وجودم بخشید
هر چیز که او دهد همه خیر بود
خیــری به تمام کرد و بودم بخشید
دلدار مرا کشت حیاتم بخشید
وز زحمت این جهان نجاتم بخشید
خرمای خبیصی چو ز دستم بربود
اما به عوض شاخ نبـــاتم بخشید