هر آینه ای که در نظر می آید
آن نور دو چشم ما به ما بنماید
هر چند که آینه نماید او را
او آیـنه را به حسن خود آراید
هر آینه ای که در نظر می آید
آن نور دو چشم ما به ما بنماید
هر چند که آینه نماید او را
او آیـنه را به حسن خود آراید
آن روز که کار وصل را ساز آید
این مرغ ازین قفس به پرواز آید
از شه چو صفیر ارجعی روح شنید
پرواز کـــنان به دست شه باز آید
چون یوسف باد در چمن می آید
بوئی ز زلیخا به یمن می آید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن می آید
وجدان تو با وجود چندان نبود
وین غنچهٔ وجدان تو خندان نبود
آن نقش خیالی که تو بینی در خواب
جز خواب و خیال نقشبندان نبود
تا هستی ما به ما عیان خواهد بود
آن هستی او ز ما نهان خواهد بود
گر ذات نماید همه فانی گردیم
مائیم چنین و او چنان خواهد بود
داند عالم اگر نکو اهل بود
کان علم که بی عمل بود سهل بود
علمی که عمل طلب کند از عالم
گر زان که عمل نمیکند جهل بود
ای دوست حجاب ما ز ما خواهد بود
وین مایی ما حجاب ما خواهد بود
چون مایی ما ز ما بر افتد به یقین
بی مایی ما همه خدا خواهد بود
گر دیدهٔ دیگری خیالش بیند
در دیدهٔ ما نور جمالش بیند
هر آینه ای که چشم ما می نگرد
تمثال جمال بی مثالش بیند
این نقش خیال عالمش می خوانند
جانی دارد که آدمش می خوانند
روحی است که روح اولش می گویند
چون اوست تمام خاتمش می خوانند
بی اسم کسی درک مسما نکند
نام ار نبود تمیز اشیا نکند
عقل از چه مصفا و مزکی باشد
ادراک اله جز به اسما نکند