بی اسم کسی درک مسما نکند
نام ار نبود تمیز اشیا نکند
عقل از چه مصفا و مزکی باشد
ادراک اله جز به اسما نکند
بی اسم کسی درک مسما نکند
نام ار نبود تمیز اشیا نکند
عقل از چه مصفا و مزکی باشد
ادراک اله جز به اسما نکند
یاری که چنان است خلیلش خوانند
چون مظهر اسماست جمیلش خوانند
یاری که بود جمیل مانند خلیل
شاید که جهانیان جلیلش خوانند
هر چند که ظالمان همه جمع شوند
امید که یک ز یکدگر بر نخورند
سال اسد و ماه اسد شیر خدا
از بیشه برون آید و گرگان بدرند
گر زان که گدا نماند آن سلطان ماند
ور کفر نماند نزد ما ایمان ماند
این خواجه به نزد ما همین است ، همان
هر چیز که این نماند باقی آن ماند
بیماری اگر کنی دوا به باشد
ور تو به از این شدی تو را به باشد
گر خار نشانیم برش گل نبود
ور بکاریم کار ما به باشد
در هر آنی به ما عطایی بخشد
شاهی جهان به هر گدایی بخشد
گنجی که نهایتش خدا می داند
سلطان به کرم به بینوایی بخشد
دل دوش دم از لطف الهی می زد
در ملک قدم خیمهٔ شاهی میزد
بی زحمت آب و گل دل زنده دلم
مستانه دم از نامتناهی میزد
در مجلس ما به ترک می نتوان کرد
با عقل بیان عشق وی نتوان کرد
چون اوست حقیقت وجود همه چیز
ادراک وجود هیچ شی نتوان کرد
عشق آمد و شمع خود به پروانه سپرد
رندی بگرفت و خوش به میخانه سپرد
روزی گویند نعمتاللّه امروز
مستانه برفت و جان به جانانه سپرد
صد جان به فدای دلبران خواهم کرد
هرچیز که گفته دلبر آن خواهم کرد
عارف گوید که می به رندان می بخش
فرمانبر اویم و چنان خواهم کرد