گر یار غنا دهد غنا دوست تر است
ور فقر دهد فقر مرا دوست تر است
گر منع عطا کند من آن می خواهم
ور زانکه عطا دهد مرا دوست تر است
گر یار غنا دهد غنا دوست تر است
ور فقر دهد فقر مرا دوست تر است
گر منع عطا کند من آن می خواهم
ور زانکه عطا دهد مرا دوست تر است
دریاب و بیا که نازکانه سخنی است
دانستن این سخن برای چو منی است
در صورت و معنیش نظر کن به تمام
تا دریابی که یوسف و پیرهنی است
این علم بدیع ما بیانی دگر است
وین جوهر علم ما ز کانی دگر است
ذوقی ندهد حکایت مخموران
سرمستان را ذوق و بیانی دگر است
در باغ خلافت نبی چار به است
وان چار به لطف او دُرر بار به است
آن به که در اولست از آن چار به است
وان به که در آخر است از آن چار به است
ذات و صفت و فعل همه آن وی است
بود همهٔ خلق به فرمان وی است
جمعیت عالم و پریشانی او
در مرتبهٔ جمع و پریشان وی است
عالم بر رندان به مثل جام می است
ساقی و حریف و جام می جمله وی است
دریا و حباب و موج آبست بر ما
خود جام حباب خالی از آب کی است
در گلشن ما ناله بلبل چه خوشست
نوشیدن مل به موسم گل چه خوشست
گوئی چه خوشست طاعت از بهر خدا
می نوش ببین که خوردن مل چه خوشست
در دیدهٔ ما هر دو جهان آینه است
جانان چو نماینده و جان آینه است
عینیست که باطنا نماینده بود
هر چند که ظاهرا نهان آینه است
نقشی به خیال بسته کاین علم منست
وان لذت او در این زبان و دهن است
عقل ار چه بسی رفت در این راه ولی
یوسف نشناخت عارف پیر من است
واصل به خودم عین وصالم اینست
بر حال خودم همیشه حالم این است
در آینهٔ ذات مثالی دارم
تمثال مثال بی مثالم این است