آئینهٔ حضرت الهی دل تو است
گنجینه و گنج پادشاهی دل تو است
دل بحر محیط است و در او دُر یتیم
در صدفی چنین که خواهی دل توست
آئینهٔ حضرت الهی دل تو است
گنجینه و گنج پادشاهی دل تو است
دل بحر محیط است و در او دُر یتیم
در صدفی چنین که خواهی دل توست
گنجینه و گنج پادشاهی دل تو است
وان مظهر الطاف الهی دل تو است
مجموعهٔ مجموع کمالات وجود
از دل بطلب که هر چه خواهی دل تو است
رب الارباب رب این مربوب است
وز حضرت احباب همه محبوب است
در صورت و معنیش نظر کن به تمام
تا دریابی که طالب و مطلوبست
یاری که دلش ز حال ما باخبر است
او را با ما همیشه حالی دگر است
ماتشنه لبیم بر لب بحر محیط
وین طرفه لب بحر ز ما تشنه تر است
مردود بود کسی که مردود وی است
مقتول بود کسی که مردود وی است
بی جود وجود او وجودی نبود
هر بود که هست بودی از بود وی است
او بر دل تو همه دری بگشاده است
در گوشهٔ دل گنج خوشی بنهاده است
در بندگیش ز عالم آزاد شدیم
مقبول غلامی که چنین آزاد است
مخموری و میکده نجوئی حیف است
با ما سخن از ذوق نگوئی حیف است
میخانهٔ عاشقان سبیل است به ما
تو در طلب جام و سبوئی حیفست
دل همچو کبوتر است و شاهد باز است
تا ظن نبری که شیخ شاهد باز است
بر شاهد اگر ز روی معنی نگری
بر تو در حق ز روی شاهد باز است
باران عنایتش به ما بارانست
باران چون نباردش به ما بار آن است
گوئی که منم یار تو ای سید من
آری آری وظیفهٔ یار آن است
این عین که عین جملهٔ اعیانست
عینی است که آن حقیقت انسانست
در آینهٔ دیده ما بتوان دید
اما چه کنم ز دیده ها پنهانست