ناخورده شراب مستیش چندان نیست
وان مستی او ستودهٔ مستان نیست
مستی که نه از می بود او مخمور است
دستش بگذار کو ازین دستان نیست
ناخورده شراب مستیش چندان نیست
وان مستی او ستودهٔ مستان نیست
مستی که نه از می بود او مخمور است
دستش بگذار کو ازین دستان نیست
مائیم چنین تشنه و دریا با ماست
اندر همه قطره محیطی پیداست
عشق آمد و بنشست به تخت دل ما
چون او بنشست عقل از آنجا برخاست
میخانهٔ عشق او سرای دل ماست
وان دُردی درد دل دوای دل ماست
عالم به تمام و جمله اسمای اله
پیدا شده است و از برای دل ماست
در مذهب ما محب و محبوب یکیست
رغبت چه بود راغب و مرغوب یکیست
گویند مرا که عین او را بطلب
چه جای طلب طالب و مطلوب یکیست
صبح و سحر و بلبل و گلزار یکیست
معشوقه و عشق و عاشق و یار یکیست
هرچند درون خانه را می نگرم
خود دایره و نقطه و پرگار یکیست
ای دل به طریق عاشقی راه یکی است
در کشور عشق بنده و شاه یکیست
تا ترک دو رنگی نکنی در ره عشق
واقف نشوی که نعمت الله یکیست
ترکیب طبایع ار نگشتی کم و کاست
صورت بستی که طبع صورتگر ماست
پرورد و بکاست تا بدانند کسان
کاین عالم را مصوری کامرواست
دارنده چو ترکیب چنین خوب آراست
باز از چه سبب فکندش اندر کم و کاست
گر خوب نیامد این صور عیب کراست
ور خوب آمد شکستش بهر چراست
در دیدهٔ ما نقش خیالش پیداست
نوریست که روشنائی دیدهٔ ماست
در هر چه نظر کند خدا را بیند
روشن تر از این دیده دگر دیده کراست
گفتم جنت گفت که بستان شماست
گفتم دوزخ گفت که زندان شماست
گفتم که سراپردهٔ سلطان دو کون
گفتا که بجو در دل ویران شماست