عبید این حرص مال و جاه تاکی
جهان فانیست رو ترک جهان گیر
چو مردان دامن از دنیا بیفشان
وزین گرداب خود را بر کران گیر
ز مسجد رخت بر کوی مغان کش
سرا در کوی صاحب دولتان گیر
عبید این حرص مال و جاه تاکی
جهان فانیست رو ترک جهان گیر
چو مردان دامن از دنیا بیفشان
وزین گرداب خود را بر کران گیر
ز مسجد رخت بر کوی مغان کش
سرا در کوی صاحب دولتان گیر
بفیروزی در این قصر همایون
که بادا تا به نفخ صور معمور
به شادی بزم سلطان قصب پوش
که دل را ذوق بخشد دیده را نور
جمال ملک و دین شاه جوانبخت
که باد از تخت و تاجش چشم بد دور
صریر کلک او را دهر محکوم
نفاذ امر او را چرخ مامور
مدامش بخت بر اعدا مظفر
همیشه رایت عالیش منصور
ای عبید این گل صد برگ بر اطراف چمن
هیچ دانی که سحرگاه چرا میخندد
با وجود گره غنچهٔ و تنگی دل او
حکمتی هست نه از باد هوا میخندد
چون ثبات فلک و کار جهان میبیند
به بقای خود و بر غفلت ما میخندد
آنکه گردون فراشت و انجم کرد
عقل و روح آفرید و مردم کرد
رشتهٔ کاینات در هم بست
پس سر رشته در میان گم کرد
بنای و نی همه عمرم گذشت و میگفتم
دریغ عمر و جوانی که میرود بر باد
به آه و ناله کنون دل نهادهام چکنم
قضا قضای خدایست هرچه بادا باد
در علم حساب ار زانک رای تو تبه باشد
بر کس چه نهی تهمت کس را چه گنه باشد
سهو است ترا ای جان اندیشه از این به کن
نون را صد و شش خوانی لیکن صدوده باشد
نماند هیچ کریمی که پای خاطر من
ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید
خیال بود مرا کان غرض که مقصود است
حصول آن غرض از شهریار بگشاید
بدان هوس بر سلطان کامران رفتم
که از عطای ویم کار و بار بگشاید
ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد
مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید
عبید حاجت از آن درطلب که رحمت او
اگر ببندد یک در هزار بگشاید
صاحبقران و صاحب دیوان عمید ملک
ای آنکه هرچه کرد ضمیرت صواب کرد
ای خواجه ای که نافذ تقدیر در ازل
ذات ترا ز جمله جهان احتساب کرد
وی سروری که هر نفس از خاک درگهت
گردون هزار فتح و ظفر فتح باب کرد
هرکو نهاد گردن طاعت به امر تو
نامش زمانه خسرو مالک رقاب کرد
وانکو چو آستانه مقیم درت نشد
سیلاب فتنه خانهٔ عمرش خراب کرد
یکباره جور و فتنهٔ عنان از جهان بتافت
تا صیت عدل و جود تو پا در رکاب کرد
هر منصبی کز آصف و جم یادگار ماند
بازوی تو به تیغ و قلم اکتساب کرد
تیغ عدو شکافت تو گوئی چه جوهریست
کزوی به روز معرکه بحر اضطراب کرد
زخمش چه معجزیست که سرها به باد داد
برقش چه آتشیست که جانها کباب کرد
هرک از در سؤال درآمد به پیش تو
کلک تو از کرم به عطایش جواب کرد
شاها طلوع اختر سعدیکه ناگهان
چون فتح و نصر روی به عالی جناب کرد
چون ماه تو به منظر زیبا نهاد روی
چون جرم خور به برج حمل انقلاب کرد
آن لحظه کو عزیمت ملک ظهور ساخت
دولت دو اسبه پیشتر از وی شتاب کرد
تا بر سرش نثار کند دست روزگار
پر حقهٔ سپهر ز در خوشاب کرد
شد قدر آفتاب ز همنامیش بلند
زان روح چرخ تهنیت آفتاب کرد
در سایهٔ تو تا به ابد کامکار باد
خود بخت نیک در ازلش کامیاب کرد
جاوید باد دولت و عمر تو وین دعا
ایزد به فضل و رحمت خود مستجاب کرد
ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر
خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد
جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند
دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد
ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد
رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد
خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم
کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد
گر بود مصلحت احوال دعاگو با شاه
عرضه فرمای چو رایات به بیضا برسد
بیتکی چند ز اشعار کسان داردم یاد
یک دو زان شاید اگر زانکه به آنها برسد
«آنکه او هست در این دور به نانی خرسند
حرص گیرد چو بدین حضرت والا برسد»
آری از چاه به جز آب تمنی نکند
بار گوهر طلبد هرکه به دریا برسد
تا ابد کامروا باشد که خصمت گر خود
نظری باز کند مرگ مفاجا برسد
مدت عمر تو چندانکه پیاپی صد بار
جرم خورشید جهانگرد به جوزا برسد
مرا قرض هست و دگر هیچ نیست
فراوان مرا خرج و زر هیچ نیست
جهان گو همه عیش و عشرت بگیر
مرا زین حکایت خبر هیچ نیست
هنر خود ندانم و گر نیز هست
چو طالع نباشد هنر هیچ نیست
عنان ارادت چو از دست رفت
غم و فکر برگ و دگر هیچ نیست
به درگاه او التجا کن عبید
که این رفتن در به در هیچ نیست