به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک

چو پیششس می‌نهادم روی بر خاک

قدم در ره نهاد از روی یاری

به جان آورد شرط جان سپاری

خرامان شد بر آن سرو آزاد

به شیرینی زبان چرب بگشاد

که ای نوباوهٔ باغ جوانی

دلم را جان و جانرا زندگانی

جمالت چشم جان را چشمهٔ نور

ز رخسار تو بادا چشم بد دور

بلا لائیت عنبر خوی کرده

شمیمت باغ عنبر بوی کرده

گل صد برگ در پای تو مرده

صنوبر پیش بالای تو مرده

خجل مشک تتار از تار مویت

فتاده ماه و خور بر خاک کویت

همیشه شاد و دولتیار باشی

ز حسن و عمر برخوردار باشی

مرا هم جان توئی هم زندگانی

مکن زین بیش با من سر گرانی

نصیحت گوشدار از دایهٔ خویش

غنیمت دان غنیمت مایهٔ خویش

جوانی از جوانی بهره بردار

ز دور شادمانی بهره بردار

جوانان را طریق عشق سازد

شنیدستی که پیری عشق بازد؟

جوانی کو نگشت از عاشقی شاد

یقین دان کو جوانی داد بر باد

به دلداری دل مردم به دست آر

کسی را تا توانی دل میازار

مرنجان آن غریب ناتوان را

کسی دشمن ندارد دوستان را

خردمندان که در نظم سفتند

نگه کن این سخن چون نغز گفتند

« چو نیل خویش را یابی خریدار

اگر در نیل باشی باز کن بار »

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:34 PM

 

دگر بار از سر سوزی که دانی

در آن بیچارگی و ناتوانی

به خلوت پیش آن فرزانه رفتم

دگر ره با سر افسانه رفتم

فتادم باز در پایش به خواری

بدو گفتم ز روی بیقراری

چه باشد کز سر مسکین نوازی

به لطفی کار مسکینی بسازی

کرم کن، دست گیر، افتاده‌ای را

به رحمت بنده کن آزاده‌ای را

دل بیچاره‌ای از غم جدا کن

درون دردمندی را دوا کن

از این در گر مرا کاری برآید

به لطف چون تو غمخواری برآید

بکن پروازی ای باز شکاری

بنه گامی مگر در دامش آری

بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو

اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو

چه کم گردد ز ملک پادشائی

اگر گنجی بدست آرد گدائی

دل مجنون ز لیلی کام گیرد

سکندر زاب حیوان جام گیرد

به شیرین در رسد بیچاره فرهاد

پریرو روی بنماید بگلشاد

به یوسف برگشاید چشم یعقوب

به رامین برنماید ویس محبوب

ز عذرا جان وامق تازه گردد

چه غم شادیش بی‌اندازه گردد

نشیند شاد با گلچهر اورنگ

بدستی گل بدستی جام گلرنگ

چنین هم این عبید بینوا را

ز دل بیگانهٔ عشق آشنا را

فتد با چون تو یاری آشنائی

بیابد از وصالت روشنائی

ترا دولت به کام و بخت فیروز

نیاورده شبی در هجر تا روز

چه دانی قصهٔ بیماری ما

جگر خواری و شب بیداری ما

ترا نیز ار غمی دامن بگیرد

دلت را عشق پیرامن بگیرد

از آن پس حال درویشان بدانی

مصیبت نامهٔ ایشان بخوانی

به امیدی تو هم امیدواری

چه باشد گر امید ما بر آری

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

چو این پیغامها در گوش کردم

بکلی ترک عقل و هوش کردم

ز شوقش آتشی در جانم افتاد

دلم دریای خون از دیده بگشاد

ولی میداد هردم دل گوائی

که با او زود یابم آشنائی

دو روزی گر دلی خرم نباشد

چو دولت یار باشد غم نباشد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

 

ز سوز عشق من جانت بسوزد

همه پیدا و پنهانت بسوزد

ز آه سرد و سوز دل حذر کن

که اینت بفسرد وانت بسوزد

مبر نیرنگ و دستان پیش آن کو

به صد نیرنگ و دستانت بسوزد

به دست خویشتن شمعی میفروز

که هر ساعت شبستانت بسوزد

چه داری آتشی در زیر دامان

کز آن آتش گریبانت بسوزد

دل اندر وصل من بستی و ترسم

که ناگه تاب هجرانت بسوزد

ندارد سودت آن گاهی که گوئی

عبید آن نامسلمانت بسوزد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز

چو این افسانه کردم پیشش آغاز

شد از حال دل پر دردم آگاه

چو آتش گشت و شد با باد همراه

به خلوتگاه آن آرام جان رفت

باستادی ز هر چشمی نهان رفت

باو از هر دری افسانه میگفت

حکایت خوب و استادانه میگفت

ز من هر دم غمی تقریر میکرد

ز دریائی نمی تقریر میکرد

چو رمزی زین حکایت یاد کردی

سمنبر زان سخن فریاد کردی

بصنعت زین سخن دوری نمودی

بدو آئین مستوری نمودی

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

 

چو زلف خویشتن ناگه برآشفت

بتندید و در آن آشفتگی گفت

بدان رنجور بی درمان بگوئید

بدان مجنون بی‌سامان بگوئید

چو سودا داری ای دیوانه در سر

ز سر سودای ما بگذار و بگذر

نه کار تست این نیرنگ سازی

سر خود گیر تا سر در نبازی

کجا یابی ز وصلم روشنائی

پری با دیو کی کرد آشنائی

گدائی با شهی همدوش کی شد

گیا با سرو هم آغوش کی شد

توئی پروانه من شمع دل افروز

کجا بر شمع شد پروانه دلسوز

دلت گر ماجرای عشق ورزد

درونت گر هوای عشق ورزد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

 

بدیدم چشم مستت رفتم از دست

گوام دایر دلی گویائی هست ؟

دلم خود رفت و میترسم که روزی

به مهرت هم نسی خوش کامم اج دست ؟

بب زندگی این خوش عبارت

لوانت لاوه نج من ذبل و کان بست ؟

دمی بر عاشق خود مهربان شو

کج‌ای مهروانی کسب اومی کست ؟

اگر روزی ببینم روی خوبت

به جم شهر اندر واسر زبان دست؟

ز عشقت گر همام از جان برآید

مواجش کان یوان بمرد و وارست ؟

به گوش خاوا کنی پشتش بوینی

به بویت خسته بی جهنامه سرمست

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

 

در آن شبهای تار از بیقراری

چو بسیاری بنالیدم بزاری

مگر کز آه من سرو گلندام

صدائی گوش کرد از گوشهٔ بام

بر آن نالیدن من رحمت آورد

خرامان رو به نزدیکان خود کرد

یکی را زان پریرویان طناز

حکایت باز میپرسید در راز

که این مسکین سودائی کدامست

کز این دردسرش سودای خامست

ز کوی ما کرا می‌جوید آخر

به گرد ما چرا می‌پوید آخر

که کردش اینچنین بیخواب و آرام

کدامین دانه افکندش در این دام

که زینسان بیخور و بیخواب کردش

که از غم دیدهٔ پر خوناب کردش

کدامین غمزه زد بر جان او تیر

که با نخجیربانش کرد نخجیر

کدامین سیل بگرفتش گذرگاه

کدامین شوخ چشمش برد از راه

جوابش داد کین دل داده از دست

به کوی ما درآید هر شبی مست

گهی در خاک غلطد همچو مستان

گهی سجده برد چون بت پرستان

کسی زو نشنود جز ناله آواز

ز شیدائی نگوید با کسی راز

درین دردش کسی فریادرس نیست

به غیر از آه سردش هم‌نفس نیست

همه وقتی در این شب‌های تاری

گهی نالد گهی گرید بزاری

به شب با اختران دمساز گردد

چو روز آید دگر ره باز گردد

مدام از دیده خون بر چهره راند

کسی احوال این مسکین نداند

به خنده گفت کین خام اوفتادست

همانا نو در این دام اوفتادست

دگر عاشق بدین زاری نباشد

بدین خواری و غمخواری نباشد

بغایت تند میسوزد چراغش

خلل کرده است پنداری دماغش

چنین شوریده، سامان دیر یابد

چنین بیمار، درمان دیر یابد

بدین سان کوی ما، او را نشاید

چنین دیوانه را زنجیر باید

کجا یابد کلید این بستگی را

که سازد مرهم این دلخستگی را

که جوید با چنین کس آشنائی

شکستش را که سازد مومیائی

گمان بردی دلی ناموس کردی

بر این آسوده دل افسوس کردی

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

 

پس از عمری که دل خونابه میخورد

خرد بیرون شد و دل کار میکرد

چو بر دل شد زغم راه نفس تنگ

به صد افسون و صد دستان و نیرنگ

عقابی تیز پر را رام کردم

به سوی آن صنم پیغام کردم

که ای هم جان و هم جانانهٔ دل

غمت سلطان خلوت خانهٔ دل

جمالت چشم جان را چشمهٔ نور

ز رخسار تو بادا چشم بد دور

منم آن بیدلی کز بیقراری

کنم بر درگهت فریاد و زاری

خلاف رای تو رایی ندارم

بغیر از کوی تو جائی ندارم

دلم دائم تمنای تو ورزد

درونم مهر و سودای تو ورزد

مرا جادوی چشمت برده از راه

زنخدان توام افکنده در چاه

اسیر زلف مشگین تو گشتم

ترحم کن چو مسکین تو گشتم

دلم پر جوش و تن پرتاب تا کی

ز حسرت دیده پر خوناب تا کی

چنین مدهوش و رسوا چند گردم

چو گردون بی سر و پا چند گردم

بر این مجروح سرگردان ببخشای

بر این محزون بی‌سامان ببخشای

چو زلف خویش بی‌سامانیم بین

پریشانی و سرگردانیم بین

جز از الطاف تو غمخواریم نیست

ز چشمت بهره جز بیماریم نیست

زمانی گر ز روی آشنائی

دهد شمع جمالت روشنائی

شوم پروانه در پای تو میرم

به پیش قد و بالای تو میرم

مرا از آفتابت ذره‌ای بس

وز آن باغ ارم گل تره‌ای بس

نگویم یک زمان پیشت نشینم

شوم خرسند کز دورت ببینم

چو احوالم سراسر عرضه داری

یکایک قصهٔ من برشماری

ز اشعار همام این نظم دلسوز

ادا کن پیش آن ماه دلفروز

چو اینجا هست این ابیات در کار

ز استادان نباشد عاریت عار

بگو میگوید آن بیخواب و آرام

از آن ساعت که ناگاه از سر بام

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 27

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4304172
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث