به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلم زین بیش غوغا برنتابد

سرم زین بیش سودا برنتابد

غمت را گو بدار از جان ما دست

که آن دیوانه یغما برنتابد

ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست

غمی کان سنگ خارا برنتابد

ز چشمم هر شبی مژگان براند

چنان سیلی که دریا برنتابد

بیا امشب مگو فردا که این کار

دگر امروز و فردا برنتابد

سر اندر پایت اندازیم چون زلف

اگر زلفت سر از ما برنتابد

عبید از درد کی یابد رهائی

چو درد دل مداوا برنتابد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

 

شبی شوقم شبیخون بر سر آورد

ز غم در پای دل جوشی برآورد

تنم زنار گبران در میان بست

دل شوریده شوری در جهان بست

بکلی از خرد بیگانه گشتم

چو افیون خوردگان دیوانه گشتم

چو زلفش بیقراری پیشه کردم

فغان و آه و زاری پیشه کردم

ز مژگان اشگ خونین میفشاندم

به آبی آتش دل می‌نشاندم

نمی‌آسودم از فریاد و زاری

نمی‌ترسیدم از دشنام و خواری

خروشم گوش گردون خیره میکرد

هوا را دود آهم تیره میکرد

پیاپی زهر هجران می‌چشیدم

قلم بر هستی خود میکشیدم

همه شب گرد منزلگاه یارم

طواف کعبهٔ جان بود کارم

ضمیرم با خیالش راز میخواند

بسوز این بیتها را باز میخواند

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

نخستین روز کاین چشم بلاکش

مرا از عشق او در جان زد آتش

دل از جان و جوانی بر گرفتم

امید از زندگانی بر گرفتم

چنان در عشق او دیوانه گشتم

که در دیوانگی افسانه گشتم

خرد میگفت کی مدهوش بیمار

غمش را در میان جان نگه دار

اگر دل میدهی باری بدو ده

به هر خواری که آید دل فرو ده

گهی چون شمع می‌افروز از عشق

چو پروانه گهی میسوز از عشق

میندیش ار جگر خوناب گیرد

که چشم از آتش دل آب گیرد

خراب عشق شو کاباد گشتی

غلام عشق شو کازاد گشتی

حدیث عشق انجامی ندارد

خرد جز عاشقی کامی ندارد

منوش از دهر جز پیمانهٔ عشق

میاور یاد جز افسانهٔ عشق

دلی کو با بتی عشقی نورزد

مخوانش دل که او چیزی نیرزد

نداند هرکه او شوقی ندارد

که دل بی عاشقی کامی ندارد

چرا جز عشق چیزی پرورد دل

اگر سوزی نباشد بفسرد دل

مباد آندل که او سوزی ندارد

هوای مجلس افروزی ندارد

برو در عشقبازی سر برافراز

به کوی عشق نام و ننگ در باز

کزین بهتر خرد را پیشه‌ای نیست

وزین به در جهان اندیشه‌ای نیست

شنیدم پند و دل در عشق بستم

چو مدهوشان ز جام عشق مستم

به دست عشق دادم ملک جانرا

صلای عشق در دادم جهان را

وگر در دام عشق انداختم دل

شدم آماج محنت باختم دل

از این پس کعبهٔ من کوی او بس

مرا محراب جان ابروی او بس

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

 

خم ابروی ا و در جان فزائی

طراز آستین دلربائی

خدا از لطف محضش آفریده

به نام ایزد زهی لطف خدائی

به غمزه چشم مستش کرده پیدا

رسوم مستی و سحر آزمائی

ز کوی او غباری کاورد باد

کند در چشم جانها توتیائی

چو بنماید رخ چون ماه تابان

برو پیشش گدائی کن گدائی

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:33 PM

 

وقت آن شد که کار دریابیم

در شتاب است عمر بشتابیم

دیدهٔ حرص و آز بر دوزیم

پنجهٔ زهد و زرق برتابیم

ما گدایان کوی میکده‌ایم

نه مقیمان کنج محرابیم

نه ز جور زمانه در خشمیم

نز جفای سپهر در تابیم

نه اسیران نام و ناموسیم

نه گرفتار ملک و اسبابیم

بندهٔ یکروان یک رنگیم

دشمن شیخکان قلابیم

گرد کوی مغان همیگردیم

مترصد که فرصتی یابیم

با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

هر که او آه عاشقانه زند

آتش از آه او زبانه زند

عشق شمعی از آن برافروزد

شعله چون بر شرابخانه زند

می درآید به جوش و هر قطره

عکس دیگر بر آستانه زند

هر که زان باده جرعه‌ای بچشید

لاف مستی جاودانه زند

بندهٔ آن دمم که با ساقی

شاهد ما دم از چمانه زند

با حریفی سه چار کز مستی

این کند رقص و آن چغانه زند

خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر

بال زرین بر آشیانه زند

با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عقل با روح خودستائی کرد

عشق با هر دو پادشائی کرد

از پس پرده حسن با صد ناز

چهره بنمود و دلربائی کرد

ناگهان التفات عشق بدید

غره شد دعوی خدائی کرد

کار دریافت رند فرزانه

رفت و با عشق آشنائی کرد

صوفی افزوده بود مایهٔ خویش

در سر زهد و پارسائی کرد

هجر بر ما در طرب در بست

وصلش آمد گره گشائی کرد

خیز تا چون ارادتش ما را

سوی میخانه ره نمائی کرد

با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عشق گنجیست دل چو ویرانه

عشق شمعیست روح پروانه

در بیابان عشق میگردد

روح مدهوش و عقل دیوانه

دست تا در نزد به دامن عشق

ره به منزل نبرد فرزانه

خرم آن عارفان که دنیا را

پشت پائی زدند مردانه

آدم از دانه اوفتاده به دام

آه از این دام وای از آن دانه

عمر در باختیم تا اکنون

گه به افسون و گه به افسانه

بعد از امروز گر به دست آریم

دامن یار و کنج میخانه

با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عقل را دانشی و رائی نیست

بهتر از عشق رهنمائی نیست

طلب عشق و وصل ورزیدن

کار هر مفلس و گدائی نیست

نام جنت مبر که عاشق را

خوشتر از کوی یار جائی نیست

پای در کوی زهد و زرق منه

کاندر آن کوی آشنائی نیست

بر در خانقه مرو که در او

جز ریائی و بوریائی نیست

پیش ما مجلس شراب خوشست

مجلس وعظ را صفائی نیست

راه میخانه گیر تا شب و روز

چون در اسلامیان وفائی نیست

با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

آه از این صوفیان ازرق پوش

که ندارند عقل و دانش و هوش

رقص را همچو نی کمر بسته

لوت را همچو سفره حلقه بگوش

از پی صید در پس زانو

مترصد چو گربهٔ خاموش

شکر آنرا که نیستی صوفی

عیش میران و باده میکن نوش

خیز تا پیش آنکه ناگاهی

برکشد صبحدم خروس خروش

با صبوحی کنان درد آشام

با خراباتیان عشوه فروش

رو به میخانهٔ مغان آریم

باده در جام و چنگ در آغوش

با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

خیز جانا چمانه برداریم

باده‌های مغانه برداریم

اسب شادی به زیر ران آریم

و ز قدح تازیانه برداریم

بیش از این غصهٔ جهان نخوریم

دل ز کام زمانه برداریم

زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست

از ره این دام و دانه برداریم

شاهد و نقل و باده برگیریم

دف و چنگ و چغانه برداریم

پیشتر زآنکه ناگهان روزی

رخت از این آشیانه برداریم

یک زمان چون عبید زاکانی

راه خمارخانه برداریم

با مغان بادهٔ مغانه خوریم

تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 5:23 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 27

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292706
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث