حال من خستهٔ گدا میدانی
وین درد دل مرا دوا میدانی
با تو چه کنم قصهٔ درد دل ریش؟
ناگفته چو جمله حال ما میدانی
حال من خستهٔ گدا میدانی
وین درد دل مرا دوا میدانی
با تو چه کنم قصهٔ درد دل ریش؟
ناگفته چو جمله حال ما میدانی
گر من به صلاح خویش کوشان بدمی
سالار همه کبودپوشان بدمی
اکنون که اسیر و رند و میخوار شدم
ای کاش! غلام میفروشان بدمی
گر مونس و همدمی دمی یافتمی
زو چاره و مرهمی همی یافتمی
از آتش دل سوختمی سر تا پای
از دیده اگر نمی نمییافتمی
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟
تا در نظرش بهتر ازین زیستمی
یا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز
در حسرت عمر رفته بگریستمی
چون خاک زمین اگر عناکش باشی
وز باد هوای دهر ناخوش باشی
زنهار! ز دست ناکسان آب حیات
بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی
گر شهره شوی به شهر شرالناسی
ور گوشه گرفتهای، تو در وسواسی
به زان نبود، گر خضر و الیاسی
کس نشناسد تو را، تو کس نشناسی؟
ای کرده به من غم تو بیداد بسی
دریاب، که نیست جز تو فریاد رسی
جانا، چه زیان بود اگر سود کند
از خوان سگان سر کویت مگسی؟
آیا خبرت شود عیانم روزی؟
تا بر دل خود دمی نشانم روزی
دانم که نگیری، ای دل و جان، دستم
در پای تو جان و دل فشانم روزی
هم دل به دلستانت رساند روزی
هم جان بر جانانت رساند روزی
از دست مده دامن دردی که تو راست
کین درد به درمانت رساند روزی
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی
تا جان من سوختهدل را سوزی
چون دوست نداری تو بدآموزان را
ای نیک، تو این بد ز که میآموزی؟