چون درد نداری، ای دل سرگردان
رفتن ببر طبیب بیفایده دان
درمان طلبد کسی که دردی دارد
چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟
چون درد نداری، ای دل سرگردان
رفتن ببر طبیب بیفایده دان
درمان طلبد کسی که دردی دارد
چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان
تاریکتر است و مینگیرد نقصان
یا دیدهٔ بخت من مگر کور شده است؟
یا نیست شب هجر تو را خود پایان؟
امروز به شهر دل پریشان ماییم
ننگ همه دوستان و خویشان ماییم
رندان و مقامران رسوا شده را
گر میطلبی، بیا، که ایشان ماییم
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم
بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیم
دفتر به خرابات فرستیم به می
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم
خاک قدم سگان کوی تو شدیم
روی دل هر کسی به روی دگری است
ماییم که بتپرست روی تو شدیم
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم
و آسوده کسی ز جان و تن میخواهم
آن به که چنان شوم که او میخواهد
کاین کار چنان نیست که من میخواهم
آوازهٔ حسنت از جهان میشنوم
شرح غمت از پیر و جوان میشنوم
آن بخت ندارم که ببینم رویت
باری، نامت ز این و آن میشنوم
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟
وز کردهٔ خویشتن به دردم، چه کنم؟
گیرم که به فضل در گزاری گنهم
با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟
پیوسته صبور و رنجکش میباشم
وندر پی عاشقان ترش میباشم
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن
با آنکه مرا خوش است خوش میباشم
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم
تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم
بگذار، که بگذرم به کویت نفسی
در عمر مگر یک نفسی خوش باشم