آمد به سر کوی تو مسکین درویش
با چشم پرآب و با دل پارهٔ ریش
بگذار که در پای تو اندازد سر
کو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش
آمد به سر کوی تو مسکین درویش
با چشم پرآب و با دل پارهٔ ریش
بگذار که در پای تو اندازد سر
کو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش
امشب چو جمال دادهای خب میباش
مه طلعت و گل رخ و شکرلب میباش
ای شب، چو من از تو روز خود یافتهام
تا صبح قیامت بدمد شب میباش
ای دل، قلم نقش معما میباش
فراش سراپردهٔ سودا میباش
مانندهٔ پرگار به گرد سر خویش
میگرد و به طبع پای بر جا میباش
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس
لطفش چو خداییش قدیم است، مترس
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما
بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس
بیزار شد از من شکسته همه کس
من ماندهام اکنون و همان لطف تو بس
فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان
در جمله جهان به جز تو، فریادم رس
دل ز آرزوی تو بیقرار است هنوز
جان در طلبت بر سر کار است هنوز
دیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک
هم بر سر آن گریهٔ زار است هنوز
اندر همه عمر خود شبی وقت نماز
آمد بر من خیال معشوق فراز
برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا:
باری، بنگر، که از که میمانی باز؟
ای در طلب تو عالمی در شر و شور
نزدیک تو درویش و توانگر همه عور
ای با همه در حدیث و گوش همه کر
وی با همه در حضور و چشم همه کور
در واقعهٔ مشکل ایام نگر
جامی است تو را عقل، در آن جام نگر
ترسم که به بوی دانه در دام شوی
ای دوست، همه دانه مبین دام نگر
اندیشهٔ عشقت دم سرد آرد بار
تخم هجرت ز میوه درد آرد بار
از اشک، رخم ز خاک نمناکتر است
هر خار، که روید گل زرد آرد بار