دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند
جان جز به دو لعل آبدارش ندهند
در بارگه وصل، جلالش میگفت:
این سر که نه عاشق است بارش ندهند
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند
جان جز به دو لعل آبدارش ندهند
در بارگه وصل، جلالش میگفت:
این سر که نه عاشق است بارش ندهند
ملک دو جهان را به طلبکار دهند
وین سود و زیان را به خریدار دهند
بویی که صبا ز کوی جانان آورد
وقت سحر آن را به من زار دهند
در کوی تو عاشقان درآیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند
در پردهٔ اسرار شدن نتوانند
صندوقچهٔ سر قدم بس عجب است
در بند و گشادش همه سرگردانند
قومی هستند، کز کله موزه کنند
قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند
قومی دگرند ازین عجبتر ما را
هر شب به فلک روند و دریوزه کنند
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟
بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است
انصاف بده، به مستی مل چه کند؟
زان پیش که این چرخ معلا کردند
وز آب و گل این نقش معما کردند
جامی ز می عشق تو بر ما کردند
صبر و خرد ما همه یغما کردند
در سابقه چون قرار عالم دادند
مانا که نه بر مراد آدم دادند
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد
نی بیش به کس دهند و نی کم دادند
از روز وجودم شفقی بیش نماند
وز گلشن جانم ورقی بیش نماند
از دفتر عمرم سبقی باقی نیست
دریاب، که از من رمقی بیش نماند
مسکین دل من! که بیسرانجام بماند
در بزم طرب بی می و بیجام بماند
در آرزوی یار بسی سودا پخت
سوداش بپخت و آرزو خام بماند