به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد

دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد

ور از زلفش صبا بویی به کوی بی‌دلان آرد

ز هر کویی دو صد بی‌دل روان افگار در جنبد

ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد

ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد

چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او

دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد

چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود

کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد

ولی چون دیدهٔ منکر نبیند دیدهٔ باطن

ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد

بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی

که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد

ولی حق عزیزالدین محمد حاجی آن عاشق

که گرد کعبهٔ وحدت همی صدبار در جنبد

همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم

که دریای روان او ز شوق یار در جنبد

چو بیند دیدهٔ جانش جمال یار، بخروشد

دلش زان چون عیان گردد رخ دلدار در جنبد

چو انوار یقین بر وی فرود آمد بیارامد

دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد

جمال جانش ار بیند که و صحرا به رقص آید

کمال وحدت ار یابد در و دیوار در جنبد

نجبید تا ضمیر او ندرد پرده‌های غیب

چو بر وی منکشف گردد همه اسرار در جنبد

نشان جام کیخسرو که می‌گویند بنماید

ضمیر پاک او آن دم که از اذکار در جنبد

بر آن خوانی که عیسی خورد روحش دمبدم شیند

در آن آتش که موسی شد سمندروار در جنبد

ز دست ساقی همت دو صد باده بیاشامد

چو شد سرمست برخیزد ولی هشیار در جنبد

در آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه

نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبد

فضای سینه از صورت چو خالی کرد بخرامد

درخت جانش از معنی چو شد پربار در جنبد

بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پیش او

چو زان یک را بسوزاند همه استار در جنبد

فلک گر زو امان یابد زمین آسا بیاساید

زمین را گر دهد فرمان فلک کردار در جنبد

فلک خود از برای آن همی گرد زمین گردد

که بر روی زمین مردی چنو عیار در جنبد

قلندروار در جنبد ز گفت مطرب خوشگو

چو حق با او سخن گوید از آن گفتار در جنبد

زهی آراسته ذاتت به اسمای صفات حق

ز ذکر پیش ذات تو دو عالم خوار در جنبد

زهی خلق کریم تو معطر کرده عالم را

خجل گشته ازو بادی که از گلزار در جنبد

عراقی کی تواند گفت مدح تو؟ ولی مفلس

بدانچش دسترس باشد بدان مقدار در جنبد

اگر پیش سلیمانی برد پای ملخ موری

روا باشد که هر شخصی ز استظهار در جنبد

به انوار یقین بادا دل و جان و تنت روشن

همیشه تا ز ذوق تن دل احرار در جنبد

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:19 PM

 

لاح صباح الوصال در شموس القراب

صاح قماری الطرب دار کئوس الشراب

شاهد سرمست من دید مرا در خمار

داد ز لعل خودم در عقیق مذاب

چهرهٔ زیبای او برده ز من صبر و هوش

جام طرب زای او کرده نهادم خراب

من ز جهان بی‌خبر، کرد دل من نظر

دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب

ساحت آن دلگشای روضهٔ آن جانفزای

ذرهٔ آن آفتاب سایهٔ آن مهر ناب

دل متحیر درو کینت جهانی عظیم

جان متعجب درو کینت گشاد عجاب

هاتف مشکل گشای گشت مرا رهنمای

گفت بگویم تو را گر نکنی اضطراب

عکس جمال قدیم نور بهای قدیر

کرد جمال آشکار از تتق بی‌حجاب

شعشعهٔ روی او کرد جهان مستنیر

لخلخهٔ خوی او کرد جهان مستطاب

نور جبینش به روز مشرق صبح یقین

صبح ضمیرش به شب مطلع صد آفتاب

دیدهٔ ادراک او ناظر احکام لوح

چشم دل پاک او مشرق ام‌الکتاب

خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب

پرتو انوار او محرق نور حجاب

از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان

در ملکوتش خیم در جبروتش قباب

در دم او تافته از دم عیسی نشان

در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب

ساقی لطف قدم داده به جام کرم

بهر دلش دم بدم از خم خلقت شراب

کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش

باز شده در خروش سینهٔ او کاب آب

اصبح مستبشرا من سبحات‌الجمال

اشرق مستهترا من سطوات‌القراب

لاح من اسراره طلعت صبح‌الیقین

راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب

راهبر اصفیا پیشرو اولیا

هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب

شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان

غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب

ناشر علم‌الیقین کاشف عین‌الیقین

واجد حق‌الیقین هادی مهدی خطاب

مفضل فاضل پناه عالم عالم نواز

مکمل کامل صفات عالی عالی‌جناب

پرسی اگر در جهان کیست امام‌الامام؟

نشنوی از آسمان جز زکریا جواب

نیستی ار مستحیل از پس آل رسول

آمدی از حق یقین وحی بدو صد کتاب

در نظر همتش هر دو جهان نیم جو

در کف دریا و شش هفت فلک یک حباب

سالک مسلوک را در بر او بازگشت

طالب مطلوب را از در او فتح باب

سدهٔ اقبال او قبلهٔ اهل ثواب

کعبهٔ افضال او مامن اهل‌العقاب

نظرة انعامه روح قلوب الصدور

تربت اقدامه کحل عیون النقاب

ای به تو روشن جهان ذره چه گوید ثنا؟

خاطر من شب پره مدح تو خورشید تاب

پیش سلیمان چو مور تحفه‌ای آرم ملخ

مجلس داود را نغمه طنین ذباب

خاک درت را از آن دردسری می‌دهم

بو که دهد بوی او درد دلم را گلاب

چنگ به فتراک تو زان زده‌ام بنده‌وار

تا کنیم روز عرض با خدمت هم رکاب

در کنف لطف تو برده عراقی پناه

درگه رحمان بود عاجزکان را مآب

گر شنود مصطفی مدحت حسان تو

گویدم احسنت قد جرت کنوزالصواب

باد به انفاس تو زنده دل عاشقان

تا بود انفاس خلق در دو جهان بی‌حساب

چاکر درگاه تو اهل سما چون ملوک

خاک کف پای تو اهل زمین چون تراب

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:19 PM

 

ای صبا جلوه ده گلستان را

با نوا کن هزاردستان را

بر کن از خواب چشم نرگس را

تا نظاره کند گلستان را

دامن غنچه را پر از زر کن

تا دهد بلبل خوش‌الحان را

گل خوی کرده را کنی گر یاد

کند ایثار بر تو مرجان را

ژاله از روی لاله دور مکن

تا نسوزد ز شعله بستان را

مفشان شبنم از سر سبزه

به خضر بخش آب حیوان را

تا معطر شود همه آفاق

بگشائید زلف جانان را

بهر تشویش خاطر ما را

برفشان طرهٔ پریشان را

سر زلف بتان به رقص درآر

تا فشانیم بر سرت جان را

برقع از روی نیکویان به ربای

تا ببینم ماه تابان را

ور تماشای خلد خواهی کرد

بطلب راه کوی جانان را

بگذر از روضه قصد جامع کن

تا ببینی ریاض رضوان را

نرمکی طره از رخش وا کن

بنگر آن آفتاب تابان را

حسن رخسار یار را بنگر

گر به صورت ندیده‌ای جان را

مجلس وعظ واعظ اسلام

حل کن مشکلات قرآن را

اوست اوحد حمید احمد خلق

کز جلالش نمود برهان را

پیش تو ای صبا، چه گویم مدح

گر توانی ادا کنی آن را

برسان از کرم زمین بوسم

ور توانی بگوی ایشان را

خدمت ما بدو رسان و بگو

کای فراموش کرده یاران را

ای ربوده ز من دل و جان را

وی به تاراج داده ایمان را

در سر آن دو زلف کافر تو

دل و دین رفت این مسلمان را

چشم تو می‌کند خرابی و ما

بر فلک می‌زنیم تاوان را

گر خرابی همی کند چه عجب؟

خود همین عادت است مستان را

مردم چشم تو سیه کارند

وین نه بس نسبت است انسان را

همه جایی تو را خوش است ولیک

بی تو خوش نیست اهل ملتان را

شاد کن آرزوی دلها را

بزدای از صدور احزان را

قصهٔ درد من بیا بشنو

می‌نیابم، دریغ، درمان را

باز سرگشته‌ام همی خواهد

تا چه قصد است چرخ گردان را

خواهدم دور کردن از یاران

خود همین عادت است دوران را

ما چه گویی، قضا چو چوگانی

چه از آنجا که گوست چوگان را؟

می‌کند خاطرم پیاپی عزم

که کند یک نظاره جانان را

دیده امیدوار می‌باشد

تا ببیند جمال خوبان را

منتظر مانده‌ام قدوم تو را

هین وداعی کن این گران جان را

آخر ای جان، غریب شهر توام

خود نپرسی غریب حیران را؟

هر غریبی که در جهان بینی

عاقبت باز یابد اوطان را

جز عراقی که نیست امیدش

تا ببیند وصال کمجان را

من نگویم که حسنت افزون باد

چون بدان راه نیست نقصان را

باد عمرت فزون و دولت یار

تا بود دور چرخ گردان را

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:19 PM

 

نه از تو به من رسید بویی

نه وصل توام نمود رویی

اندیشهٔ هجر دردناکت

آویخته جان من به مویی

سودای تو در دلم فکنده

هر لحظه به تازه جست و جویی

با آنکه ز گلشن وصالت

دانم نرسد به بنده بویی

لیکن شده‌ام به آرزو شاد

مزار تو، کم ز آرزویی

سودای محال در دماغم

افگنده به هرزه های و هویی

داده سر خویش را عراقی

زیر خم زلف تو چو گویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:17 PM

گر از زلف پریشانت صبا بر هم زند مویی

برآید زان پریشانی هزار افغان ز هر سویی

به بوی زلف تو هر دم حیات تازه می‌یابم

وگر نه بی‌تو از عیشم نه رنگی ماند و نه بویی

به یاد سرو بالایت روان در پای تو ریزم

به بالای تو گر سروی ببینم بر لب جویی

چو زلفت گر برآرم سر به سودایت، عجب نبود

چه باشد با کمند شیرگیری صید آهویی؟

ز کویت گر رسد گردی به استقبال برخیزد

ز جان افشانی صاحبدلان گردی ز هر کویی

چنان بنشست نقش دوست در آیینهٔ چشمم

که چشمم عکس روی دوست می‌بیند ز هر سویی

رقیبان دست گیریدم، که باز از نو در افتادم

به دست بی‌وفایی، سست پیمانی، جفاجویی

ملولی، زود سیری، نازنینی، ناز پروردی

لطیفی همچو گل نازک ولی چون سرو خودرویی

نیارد جستن از بند کمندش هیچ چالاکی

ندارد طاقت دست و کمانش هیچ بازویی

اگر چه هر سر مویم ازو دردی جدا دارم

دل من کم نخواهد کرد از مهرش سر مویی

ز سودا عاشقانش همچو این گردون چوگان قد

به گرد کوی او سرگشته می‌گردند چون گویی

نگیرد سوز مهر جان گدازش در دل هر کس

مگر باشد چو شمع آتش زبانی، چرب پهلویی

به سودای نکورویی اگر دل گرمیی داری

تحمل بایدت کردن جواب سرد بدخویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:17 PM

 

درین ره گر به ترک خود بگویی

ببینی کان چه می‌جویی خود اویی

تو جانی و چنان دانی که: جسمی

تو دریایی و پنداری که جویی

تویی در جمله عالم آشکارا

جهان آیینهٔ توست و تو اویی

نمی‌دانم چو بحر بیکرانی

چرا پیوسته در بند سبویی؟

ز بی‌رنگی تو را چون نیست رنگی

از آن در آرزوی رنگ و بویی

به گرد خود برآ، یک بار، آخر

به گرد هر دو عالم چند پویی؟

مراد خود هم از خود بازیابی

عراقی، گر به ترک خود بگویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:17 PM

 

درین ره گر بترک خود بگویی

یقین گردد تو را کو تو، تو اویی

سر مویی ز تو، تا با تو باقی است

درین ره در نگنجی، گر چه مویی

کم خود گیر، تا جمله تو باشی

روان شو سوی دریا، زانکه جویی

چو با دریا گرفتی آشنایی

مجرد شو، ز سر برکش دو تویی

درین دریا گلیمت شسته گردد

اگر یک بار دست از خود بشویی

ز بهر آبرو یک رویه کن کار

که آنجا آبرو ریزد دورویی

چو با توست آنچه می‌جویی به هرجا

به هرزه گرد عالم چند پویی؟

نخستین گم کنند آنگاه جویند

تو چون چیزی نکردی ؟ گم؟ چه جویی؟

تو را تا در درون صد خار خار است

ازین بستان گلی هرگز نبویی

پس در همچو جادویی که پیوست

میان در بسته بهر رفت و رویی

تو را رنگی ندادند از خم عشق

از آن در آرزوی رنگ و بویی

بهش نه پا درین وادی خون خوار

که ره پر سنگلاخ و تو سبویی

درین میدان همی خور زخم، چون تو

فتاده در خم چوگان چو گویی

نیابی از خم چوگان رهایی

عراقی، تا به ترک خود نگویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:16 PM

نیم بی‌تو دمی بی‌غم، کجایی؟

ندارم بی‌تو دل خرم، کجایی؟

به بویت زنده‌ام هر جا که هستی

به رویت آرزومندم، کجایی؟

نیایی نزد این رنجور یک دم

نپرسی حال این درهم، کجایی؟

چو روی تو نبینم هر سحرگاه

بنالم زار: کای همدم، کجایی؟

ز من هر دم برآید ناله و آه

چو یاد آید رخت هر دم، کجایی؟

درآ شاد از درم: کز آرزویت

به جان آمد دل پر غم، کجایی؟

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:16 PM

 

شدم از عشق تو شیدا، کجایی؟

به جان می‌جویمت جانا، کجایی؟

همی پویم به سویت گرد عالم

همی جویم تو را هر جا، کجایی؟

چو تو از حسن در عالم نگنجی

ندانم تا تو چونی، یا کجایی؟

چو آنجا که تویی کس را گذر نیست

ز که پرسم، که داند؟ تا کجایی؟

تو پیدایی ولیکن جمله پنهان

وگر پنهان نه‌ای، پیدا کجایی؟

ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست

چه دانم تا درین غوغا کجایی؟

فتاد اندر سرم سودای عشقت

شدم سرگشته زین سودا، کجایی؟

درین وادی خون‌خوار غم تو

بماندم بی کس و تنها، کجایی؟

دل سرگشتهٔ حیران ما را

نشانی در رهی بنما، کجایی؟

چو شیدای تو شد مسکین عراقی

نگویی: کاخر، ای شیدا، کجایی؟

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:10 PM

 

همی گردم به گرد هر سرایی

نمی‌یابم نشان دوست جایی

وگر یابم دمی بوی وصالش

نیابم نیز آن دم را بقایی

وگر یک دم به وصلش خوش برآرم

گمارد در نفس بر من بلایی

وگر از عشق جانم بر لب آید

نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟

چنان تنگ آمدم از غم که در وی

نیابی خوشدلی را جایگایی

عجب زین محنت و رنج فراوان

که چون می‌باشد اندر تنگنایی؟

ازین دریای بی‌پایان خون خوار

برون شد کی توان بی‌آشنایی؟

مشامم تا ازو بویی نیابد

نیابد جان بیمارم شفایی

مرا یاری است، گر خونم بریزد

نیارم خواست از وی خون بهایی

غمش گوید مرا: جان در میان نه

ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟

ادامه مطلب
پنج شنبه 12 مرداد 1396  - 6:10 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4336477
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث