به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بود صاحبدلی به دانش و هوش

در نواحی فارس تره‌فروش

از قضای خدا و صنع اله

می‌گذشت او به راه خود ناگاه

پیش قصری رسید و در نگرید

صورت دختر اتابک دید

صورتی خوب دید و حیران شد

دل مجموع او پریشان شد

قرب سالی ز عشق می‌نالید

که رخ خوب دوست باز ندید

دایم از گریه دیده پرخون داشت

چشمها چشمه‌های جیحون داشت

بجز اوصاف او نخواند و نگفت

دایم از حسرتش نخورد و نخفت

با سگ کوی او همی گردید

سگ کویش بر آدمی بگزید

تا بدو خادمی پیام آورد

کین گذشت از حکایت آن کرد

سر خود گیر و گوش کن سخنی

چون تویی را کجا رسد چو منی؟

گر تو سودای عاشقی داری

شاید ار قصر شاه بگذاری

تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!

در بیابان و آرزوی فرات؟

لیک اگر صادقی درین معنی

راه برگیر و بگذر از دعوی

به فلان کوه رو، مقامی ساز

کنج گیر و مگوی با کس راز

طاعت کردگار عادت کن

صانع خویش را عبادت کن

روزگاری بدین صفت می‌باش

خود شود طاعت نهانی فاش

در تو مردم ارادت افزایند

به تبرک به خدمتت آیند

هیچ چیزی ز کس قبول مکن

نیز با هیچ کس مگوی سخن

چون شوی در میان خلق علم

به اتابک رسد حدیث تو هم

چون اتابک تو را مرید شود

اندهت را فرح پدید شود

چون که عاشق پیام دوست شنید

امر او را به جان و دل بگزید

شد به کوهی که او اشارت کرد

چار دیوارکی عمارت کرد

وندر آنجا، چنان که دختر گفت

از عبادت نیارمید و نخفت

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:51 AM

 

ای غم تو مجاور دل من

وز زمانه غم تو حاصل من

تا دلم باد، مبتلای تو باد

دایما بستهٔ بلای تو باد

دیده را دیدن تو می‌باید

وگرم قصد جان کنی شاید

دل ما را فراغت از جان است

زندگانی ما به جانان است

عشق، روزی که درد من بفزود

شد حقیقتی اگر مجازی بود

در ترقی است کار ما در عشق

بلکه اخلاص شد ریا در عشق

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:51 AM

 

ای شده چشم جان من به تو باز

از تو در دل نیاز و در جان آز

شب اندوه من نگردد روز

تا نبینم جمال روی تو باز

تو ز فارغی و ما داریم

بر درت سر بر آستان نیاز

در دلم آرزوی عشق تو را

نیست انجام، اگر بود آغاز

مرغ جانم ز آشیانهٔ تن

جز به کویت کجا کند پرواز؟

بیش ازینم ز خویش دور مدار

تا نگردد دریده پردهٔ راز

آخر، ای آفتاب جان افروز

سایه‌ای بر من ضعیف انداز

از تو ما را گذر نخواهد بود

گر اهانت کنی وگر اعزاز

در غمت هر نفس عراقی را

با خیالت حکایتی است دراز

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:51 AM

 

ای هوای تو مونس جانم

مایهٔ درد و اصل درمانم

مرغ جان تا بیافت دیدهٔ باز

در هوای تو می‌کند پرواز

گفت و گوی تو روز و شب یارم

جست و جوی تو حاصل کارم

دلم از عشق توست دیوانه

تا تو شمعی، تو راست پروانه

نیک در کار خویش حیرانم

درد خود را دوا نمی‌دانم

در غم دوستان مهر گسل

دشمنان را بسوخت بر من دل

ما همه مشتری بی‌پایه

او و کالای او گران‌مایه

ای ز سوداییان درین بازار

فارغ از مثل من هزار هزار

خواب خواهم من از خدا به دعا

تا ببینم مگر به خواب تو را

نکند خود به خاطرت گذری

که کنی سوی بیدلی نظری

چون سرماست خاک سودایت

فرصتی، تا نهیم در پایت

می‌سزد جز به وقت دل بردن

التفاتی به بی‌دلی کردن

به تلطف ز ما ربودی دل

به تکبر کنون زیاد مهل

تو به خود عاشقی، زهی مشکل!

که ز ما بگذرد تو را در دل

تو سبق برده‌ای ز نیکویان

ما ز عشق تو این غزل گویان:

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:50 AM

 

یکی از عاشقان جمالت را

بود نجم اکابر کبری

آن معین شریعت احمد

آن قرین دل و قریب احد

بود بر چرخ انجم اخیار

آفتاب معانی اسرار

آن گره سالکان، که ره بردند

اقتباس کمال ازو کردند

بربود از مقام آزادی

دل او حسن مجد بغدادی

بربودش بتی چنان مقبول

ناگهان از مقام عالی دل

حسن زیباش خیل عشق آورد

صبر و آرام او به غارت برد

گفت: آیا بر من آریدش؟

هست جان او، بر تن آریدش

در زمان نزد شیخش آوردند

خاطر شیخ گشت رسته ز بند

زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟

و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟

در دمش چون او بپرسیدند

میل شطرنج باختن دیدند

شیخ شطرنج خواست، وقت گزید

با حریف ظریف می‌بازید

چون که مغلوب کرد خیلش را

همگی جذب کرد میلش را

حب شطرنج از دلش بربود

بازیی چند بس نکوش نمود

فرس دولتش چو بازین شد

بیدق همتش به فرزین شد

شاه نفسش ازان عری برخاست

ماهرخ عرصه‌ای نکوتر خواست

دست‌ها بازداشت زین دستان

پیل او کرد یاد هندستان

چند روزی به خلوتش بنشاند

کاندر آن لوح سر عشق بخواند

چون ز ذوق صفاش بی‌هش کرد

همه در عشق او فرامش کرد

هست عشق آتشی، که شعلهٔ آن

سوزد از دل حجاب هر حدثان

چون بسوزد هوای پیچاپیچ

او بماند چو زو نماند هیچ

او سراپای تخت انوار است

او مطایای رخت اسرار است

او رساند ز شوق روحانی

به جمال و جلال رحمانی

عشق ز اوصاف کردگار یکی است

عاشق و عشق و حسن یار یکی است

بود معبود خالق رزاق

نفس خود را به نفس خود مشتاق

آن جمیلی، که او جمال آراست

«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست

تا در گنج ذات بنماید

به کلید صفات بگشاید

چون به او صاف خاص ظاهر شد

پیش انسان به ذات حاضر شد

به جمال صفا تجلی کرد

عشق را یار اهل معنی کرد

یافتش عاشق از ظهور صفت

علمش از علم و قدرت از قدرت

سمعش از سمع و هم بصر ز بصر

در کلام از کلام شد بخبر

وز ارادت ارادتش حاصل

وز حیاتش حیات شد واصل

از جمالش جمال وی نمود

وز بقایش بقای عشق فزود

از محبت محبتش بشناخت

وز تجلی عشق عشقش باخت

زین صفت‌ها چو بوی دوست شنید

خویشتن را ندید و او را دید

مظهر وی دوست را بنهفت

«لیس فی جبتی سوی الله» گفت

چون که برکند جبه را وارست

جبه بر کن، که پات بر دارست

«مابه الاشتراک» را بنشان

«مابه الامتیاز» را بر خوان

چون ز «سبحان» شدی تو «اعظم‌شان»

گرد هستی خود ز خود بنشان

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:50 AM

تا غمت با من آشنایی کرد

دلم از جان خود جدایی کرد

تا غم تو قبول کرد مرا

هستی خود ملول کرد مرا

در سماع توام، چو حال گرفت

از وجود خودم ملال گرفت

آیت عشق تو چو بر خواندم

مایهٔ جان و دل برافشاندم

هر کجا آفتاب حسن تو تافت

عاشقان را بجست و نیک بیافت

اگر، ای آفتاب جان‌افروز

شب ما از رخ تو گردد روز

اندر آن بس بود ز روی تو تاب

گو: دگر آفتاب و ماه متاب

ای ز عشاق گرم بازارت

به ز من عالمی خریدارت

من کیم، تا زنم ز عشق تو لاف؟

نیست دعوای این سخن ز گزاف

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:50 AM

 

گر ز شمعت چراغی افروزیم

خرمن خویش را بدان سوزیم

در غمت دود از آن به عرش رسد

آتشی کز درون برافروزیم

آفتاب جمال بر ما تاب

زانکه ما بی‌رخت سیه روزیم

تا ببینیم روی خوبت را

از دو عالم دو دیده بردوزیم

مایهٔ جان و دل براندازیم

به ز عشقت چه مایه اندوزیم؟

همچون طفلان به مکتب عشقت

ابجد عشق را بیاموزیم

در غم عشق اگر رود سر ما

ای عراقی، بیا، که فیروزیم

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:50 AM

 

ما مقیم آستان توایم

عندلیبان بوستان توایم

گر رویم از درت و گر نرویم

از تو گوییم و هم ز تو شنویم

چون که در دام تو گرفتاریم

از تو پروای خویش چون داریم؟

چون دم از آشنایی تو زنیم

میل بیگانگی چگونه کنیم؟

سر ما و آستانهٔ در تو

منتظر تا رویم در سر تو

تو مپندار کز در تو رویم

به سر تو، که در سر تو رویم

تا ز عشق تو جرعه‌ای خوردیم

دل بدادیم و جان فدا کردیم

تا به کوی تو راهبر گشتیم

جز تو، از هرچه بود برگشتیم

تا ز جان با غم تو پیوستیم

رخت هستی خویش بربستیم

تا ز شوق تو مست و حیرانیم

ره به هستی خود نمی‌دانیم

چون به سودای تو گرفتاریم

سر سودای خود کجا داریم؟

تاب حسن تو آتشی افروخت

دل ما را بدان بخواهد سوخت

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:49 AM

 

پسری داشت شحنهٔ تبریز

حسن او دلفریب و شورانگیز

خلعت ذات او، ز موزونی

صورت لطف و صنع بیچونی

شیخ عالم، امام غزالی

آن جهان علوم را والی

گشت آگاه زان گزیده خصال

صفتش فهم کرد از استدلال

خبر حسن او به شیخ رسید

صبر و آرام از دلش برمید

اسب عزم از زمین ری زین کرد

میل دیدار آن نگارین کرد

از می اشتیاق او شد مست

پای در ره نهاد و دل بردست

چون به نزدیک شهر رفت فقیر

عرضه کردند حال او به امیر

گفت شحنه که: باشد آن سالوس

به امید آمد و شود مایوس

شیخ صورت پرست و زراق است

شهرهٔ شید اندر آفاق است

مگذارید اندرین شهرش

تا رود باز پس، کشد زهرش

قاصدی شد ز شهر بر سر راه

کرد از آن حال شیخ را آگاه

چون که بشنید شیخ صاحب درد

در دو فرسنگ شهر منزل کرد

چون به جیب افق فرو شد هور

روشنی شد ز صحن عالم دور

شد به خرگه، هوای بستر کرد

دامن خیمه پر ز گوهر کرد

شحنه را نیز خواب در پیچید

گوش کن تا که او به خواب چه دید:

دید در خواب، کش رسول خدا

داد مشتی مویز و گفت او را:

بستان این مویز و رو حالی

خود ببر پیش شیخ غزالی

چون درآمد به صبح شحنه ز خواب

بر گرفت آن مویز و کرد شتاب

شیخ چون دید شحنه را از دور

در پی افتاده آن سرشته ز نور

پیش از آن کش به نزد خویش آورد

طبق پر مویز پیش آورد

کانچه امشب نبی بر تو گذاشت

هان! نشانش ازین طبق برداشت

متاله روان راه اله

به مویزی جهان برند از راه

حسن را صورتی مبین و مدان

به مویزی ز راه باز ممان

باصره، چون که با کمال بود

لذتش راتب جمال بود

گر طبیعت چشیدنش خواهد

بیند و هم رسیدنش خواهد

سیب سیمین برای چیدن نیست

زو نصیب تو غیر دیدن نیست

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:49 AM

 

نکند جز که شوق دیدارت

خانهٔ صبر عاشقان غارت

آرزوی تو هردم از دل ریش

راتبی می‌برد به عادت خویش

نه فراغی به حسب حال منت

نه مجالی که بشنوم سخنت

سخنی کان از آن لب دلجوست

باد جانش فدا ، که جان داروست

عالم عاشقان ز حیرت او

در بدر می‌روند و کوی به کو

گرچه دردی است، عشق، بی‌درمان

هست درمان درد ما جانان

راه تو موضع سرم گردد

طالبم، گر میسرم گردد

تا به سودای تو گرفتارم

کافرم، گر ز خود خبر دارم

تا به گوشم حکایت تو رسید

دیگر از دیگران سخن نشنید

حسنت آوازه در جهان افکند

هردلی، کان شنید، جان افکند

خیل حسن تو ملک جان بگرفت

صیت حسنت همه جهان بگرفت

آرزوی تو آشکار و نهان

می‌دواند مرا به گرد جهان

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:49 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291010
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث