به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

راحت سر مردمی ندارد

دولت دل همدمی ندارد

ز احسان زمانه دیده بردوز

کو دیدهٔ مردمی ندارد

از خوان فلک نواله کم پیچ

کو گردهٔ گندمی ندارد

با درد بساز، از آنکه درمان

با جان تو محرمی ندارد

در تار حیات دل چه بندی؟

چون پود تو محکمی ندارد

دردا! که درین سرای پر غم

کس دولت بی‌غمی ندارد

دارد همه چیز آدمی زاد

افسوس که خرمی ندارد

گر خوشدلیی درین جهان هست

باری دل آدمی ندارد

بنمای به من دلی فراهم

کو محنت درهمی ندارد

کم خور غم این جهان، عراقی،

زیرا که غمش کمی ندارد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:25 PM

 

بیا، کاین دل سر هجران ندارد

بجز وصلت دگر درمان ندارد

به وصل خود دلم را شاد گردان

که خسته طاقت هجران ندارد

بیا، تا پیش روی تو بمیرم

که بی‌تو زندگانی آن ندارد

چگونه بی‌تو بتوان زیست آخر؟

که بی‌تو زیستن امکان ندارد

بمردم ز انتظار روز وصلت

شب هجران مگر پایان ندارد؟

بیا، تا روی خوب تو ببینم

که مهر از ذره رخ پنهان ندارد

ز من بپذیر، جانا، نیم جانی

اگر چه قیمت چندان ندارد

چه باشد گر فراغت والهی را

چنین سرگشته و حیران ندارد؟

وصالت تا ز غم خونم نریزد

عراقی را شبی مهمان ندارد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:25 PM

دل، دولت خرمی ندارد

جان، راحت بی‌غمی ندارد

دردا! که درون آدمی زاد

آسایش و خرمی ندارد

از راحت‌های این جهانی

جز غم دل آدمی ندارد

ای مرگ، بیا و مردمی کن

این غم سر مردمی ندارد

وی غم، بنشین، که شادمانی

با ما سر همدمی ندارد

وی جان، ز سرای تن برون شو

کین جای تو محکمی ندارد

منشین همه وقت با عراقی

کاهلیت محرمی ندارد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:25 PM

 

خرم تن آن کس که دل ریش ندارد

و اندیشهٔ یار ستم‌اندیش ندارد

گویند رقیبان که ندارد سر تو یار

سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟

او را چه خبر از من و از حال دل من

کو دیدهٔ پر خون و دل ریش ندارد

این طرفه که او من شد و من او وز من یار

بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد

هان، ای دل خونخوار، سر محنت خود گیر

کان یار سر صحبت ما بیش ندارد

معشوق چو شمشیر جفا بر کشد، از خشم

عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد؟

بیچاره دل ریش عراقی که همیشه

از نوش لبان، بهره به جز نیش ندارد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:25 PM

با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟

با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟

از سوز بی‌دلانت مالک خبر ندارد

با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟

در لعل توست پنهان صدگونه آب حیوان

از بی‌دلی لب من با آن چه کار دارد؟

هم دیدهٔ تو باید تا چهرهٔ تو بیند

کانجا که آن جمال است انسان چه کار دارد؟

وهم از دهان تنگت هرگز نشان نیاید

با خاتم سلیمان شیطان چه کار دارد؟

جان من از لب تو مانا که یافت ذوقی

ورنه خیال جاوید با جان چه کار دارد؟

دل می‌تپد که بیند در دیده روی خوبت

ورنه برید زلفت پنهان چه کار دارد؟

عاشق گر از در تو نشنید مرحبایی

چون حلقه بر در تو چندان چه کار دارد؟

گر بر درت نیایم، شاید که باز پرسند:

پوسیده استخوانی با خوان چه کار دارد؟

در دل که عشق نبود معشوق کی توان یافت

جایی که جان نباشد جانان چه کار دارد؟

در دل غم عراقی و آنگاه عشق باقی

در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:25 PM

 

با درد خستگانت درمان چه کار دارد؟

با وصل کشتگانت هجران چه کار دارد؟

با محنت فراقت راحت چه رخ نماید؟

با درد اشتیاقت درمان چه کار دارد؟

گر در دلم خیالت ناید، عجب نباشد

در دوزخ پر آتش رضوان چه کار دارد؟

سودای تو نگنجد اندر دلی که جان است

در خانهٔ طفیلی مهمان چه کار دارد؟

دل را خوش است با جان گر زآن توست، یارا

بی‌روی تو دل من با جان چه کار دارد؟

بر بوی وصلت، ای جان، دل بر در تو مانده است

ورنه فتاده در خاک چندان چه کار دارد؟

با عشق توست جان را صد سر سر نهفته

لیکن دل عراقی با جان چه کار دارد؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:25 PM

 

با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟

با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟

با عشق دلگشایت عاشق کجا برآید؟

با وصل جانفزایت هجران چه کار دارد؟

در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟

با جلوه‌گاه وصلت هجران چه کار دارد؟

با سوز بی‌دلانت مالک چه طاقت آرد؟

با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟

گرنه گریخت جانم از پرتو جمالت

در سایهٔ دو زلفت پنهان چه کار دارد؟

چون در پناه وصلت افتاد جان نگویی:

هجری بدین درازی با جان چه کار دارد؟

گر در خورت نیابم، شاید، که بر سماطت

پوسیده استخوانی بر خوان چه کار دارد؟

آری عجب نباشد گر در دلم نیابی

در کلبهٔ گدایان سلطان چه کار دارد؟

من نیز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نیست

آنجا که آن کمال است نقصان چه کار دارد؟

در تنگنای وحدت کثرت چگونه گنجد

در عالم حقیقت بطلان چه کار دارد؟

گویند نیکوان را نظارگی نباید

کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟

آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق

آن دم میان ایشان دربان چه کار دارد؟

جایی که در میانه معشوق هم نگنجد

مالک چه زحمت آرد؟ رضوان چه کار دارد ؟

هان! خسته دل عراقی، با درد یار خو کن

کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:14 PM

 

در حلقهٔ فقیران قیصر چه کار دارد؟

در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟

در راه عشقبازان زین حرف‌ها چه خیزد؟

در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟

جایی که عاشقان را درس حیات باشد

ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟

جایی که این عزیزان جام شراب نوشند

آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟

وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد

بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟

در راه پاکبازان این حرف‌ها چه خیزد؟

بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟

آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا

جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟

دایم، تو ای عراقی، می‌گوی این حکایت:

با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:14 PM

 

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد

وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد

در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید

در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد

این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من

غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد

این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی

از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:

در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

شیدای جمال او در خلد نیرامد

مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد

چون پرده براندازد عالم بسر اندازد

جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد

از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:

با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد

جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم

با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد

خواهی که درون آیی بگذار عراقی را

کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:14 PM

 

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد

تنگ است، از آن در وی اغیار نمی‌گنجد

در دیدهٔ پر آبم جز یار نمی‌آید

وندر دلم از مستی جز یار نمی‌گنجد

با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من

غم چاره نمی‌یابد، تیمار نمی‌گنجد

جان در تنم ار بی‌دوست هربار نمی‌گنجد

از غایت تنگ آمد کین بار نمی‌گنجد

کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:

در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد

کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را

کاندر خم زلف او دلدار نمی‌گنجد

چون طره برافشاند این روی بپوشاند

جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد

عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد

آنجا که وطن سازد دیار نمی‌گنجد

این قطرهٔ خون تا یافت از خاک درش بویی

از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد

غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:

اندر حرم جانان غمخوار نمی‌گنجد

تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش

دل گفت: برو، کانجا هر چار نمی‌گنجد

خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را

کاندر حرم جانان جز یار نمی‌گنجد

ادامه مطلب
چهارشنبه 11 مرداد 1396  - 6:14 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4359545
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث