به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بود در کنج خانه صبح دمی

خاطر من بخود فتاده دمی

غزلی دلپذیر می‌گفتم

درر از عشق دوست می‌سفتم

نفسی وصف یار می‌راندم

ساعتی لوح دوست می‌خواندم

دل ز احوال نیک و بد آزاد

هر زمانم نتیجه‌ای می‌داد

عقل گردون نورد گردنکش

جمع کرده دل از چهار وز شش

فکر عالم نمای معنی خوان

در دماغ خیال سرگردان

ذوق لذت شناس شاهد باز

کرده در عشق نغمه‌ها آغاز

طبع رعناگرای شیرین کار

کرده حسن عروس فکر نگار

کلک نقاش خوی معنی جوی

کرده معنی روان، چو آب به جوی

خامهٔ نقشبند چابک دست

بتکی چند را صور می‌بست

آمد از عالم خفا به ظهور

یک یک از دل معانی مستور

در چنان حالتی که جان لرزد

دوست ناگاه حلقه بر در زد

صوت بر در زنان، ز قرع هوا

از ره گوش هوش گفت مرا:

خیز و بگشای در، که یار آمد

میوه از شاخ عمر بار آمد

بی خبر گشت عقل سرمستم

بیخود از جای خود برون جستم

بگشودم درش، چو رخ بنمود

در جنت به روی من بگشود

اندر آمد، ز ماه تابان‌تر

ز سهی سرو بس خرامان‌تر

سایهٔ غم برفت از سر من

کافتاب اندر آمد از در من

بر رخش همچو موی آشفتم

مست و حیران شدم بدو گفتم:

وه! که بس خوب و دلکش آمده‌ای

مرحبا! مرحبا! خوش آمده‌ای

بس لطیفی و نیک زیبایی

حوری و از بهشت می‌آیی

آدمی را چنین نباشد نور

ملکی؟ یا پری؟ بتی؟ یا حور؟

تا جهان است، مثل تو قمری

در نیامد به دلبری ز دری

چه ملک پیکری! بنام ایزد

کآفریدت ز روح تام ایزد

ماه رویی و آفتاب جبین

آدمی‌زاده کسی ندید چنین

لب لعلش، کزو زنم لبیک

کرد اشارت که: «السلام علیک»

گفتمش: صد دلت فدای سلام

«و علیک السلام و الاکرام»

از شراب غرور خوبی مست

موزه بر کند و ساعتی بنشست

سوی اشعار گفته می‌نگرید

این غزل بر ورق نوشته بدید:

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:43 AM

آفت عاشقی نه از سر ماست

این بلا خود ز انبیا برخاست

داشت بر یوسف و زلیخا دست

در جهان خود ز دست عشق که رست؟

تا دلم را هوای باطل بود

جانم از ذوق عشق عاطل شد

چون ز سیمرغ دید شهپر عشق

همچو داود می‌زند در عشق

با دلش مهر خود بیامیزد

پس به مویی دلش بیاویزد

عشق چون دستبرد بنماید

انبیا را ز کیش برباید

اندرین کوی از آرزوی غزال

خوکبانی همی کنند ابدال

عاشق ار راز خود بپوشاند

وز ورع شهوتش فروماند

به حقیقت مرید عشق بود

چون بمیرد شهید عشق بود

بعد ازین دست ما و دامن عشق

ما شده خوشه چین خرمن عشق

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:42 AM

دل من، چون به عشق مایل شد

عشق در گردنش حمایل شد

چون دل و عشق متفق گشتند

دل من عشق گشت و او دل شد

گاه بر رست چون نبات از گل

از دلم عشق و گاه نازل شد

روی بنمود و دل ببرد و نشست

کار من در فراق مشکل شد

من نمی‌دانم این بلا، دل را

از چه افتاده وز چه حاصل شد؟

ای عراقی، مکن شکایت دل

این بس او را که عشق منزل شد

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:42 AM

دل ما، چون چراغ عشق افروخت

خرمن خویشتن به عشق بسوخت

انجم افروز اندرون عشق است

علت حکم کاف و نون عشق است

چون ز قوت سوی کمال آمد

کرسی تخت لایزال آمد

عشق معنی صراط عشاق است

عشق صورت رباط عشاق است

تا ازین راه بر کران نشوی

در خور خیل صادقان نشوی

چون تویی صورت و تویی معنی

مکن از عشق خویشتن دعوی

خویشتن را مبین، چو عشق آمد

شربت عشق بی‌خود آشامد

هر که زین باده جرعه‌ای بخورد

به تن و جان خویش کی نگرد؟

اندرونی که درد او دارد

هرگز او را زیاد نگذارد

هر محبت، که در دلی پیداست

بی شک آن انقطاع غیر خداست

ابجد عشق، هر که خواهند نخست

ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست

چون دلت تخته را فرو شوید

با تو این راز خود دلت گوید

ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی

طفل را هست شیر و دایه تویی

جای عشقی و جای معشوقی

همگی از برای معشوقی

می‌روی در سرای خسته‌دلان

این کرم بین تو با شکسته‌دلان

منزلش دل شد و هوایش عشق

دوستش دل شد، آشنایش عشق

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:42 AM

 

بی جمال تو، ای جهان افروز

چشم عشاق تیره بیند روز

دل به ایوان عشق بار نیافت

تا بکلی ز خود نکرد بروز

در بیابان عشق ره نبرد

خانه پرورد «لایجوز» و «یجوز»

چه بلا بود کان به من نرسید؟

زین دل جان گداز درداندوز

عشق می‌گویدم که: ای عاشق

چاک زن طیلسان و خرقه بسوز

دیگر از فهم خویش قصه مخوان

قصه خواهی، بیا ز ما آموز

بنشان، ای عراقی، آتش خویش

پس چراغی ز عشق ما افروز

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:42 AM

 

عاشقان ره به عشق می‌پویند

درس تنزیل عشق می‌گویند

از می عشق اگر چه بی‌خبرند

راه جانان به جان همی سپرند

از شراب الست مستانند

تا ابد جمله می پرستانند

از می شرق دوست مست شدند

همه در پای عشق پست شدند

خویشتن را ز دست از آن دادند

کاندر آن کوی رخت بنهادند

از می نیستی چو بی‌خبرند

راه عشقش بسر چگونه برند؟

عشق را رهگذر دل و جان است

اولش طعنه در دل و جان است

دلم این مستی از الست آورد

این طلب زان هوا به دست آورد

دوست آنجا نظر چو بر ما کرد

اثر آن ظهور پیدا کرد

این صفا زان نظر پدید آمد

عشق را آنجا مگر پدید آمد

آرزومند آن نظر ماییم

روز و شب اندرین تمناییم

شده در هر دلیش پیوندی

کرده در پای هر یکی بندی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:41 AM

 

حبذا عشق و حبذا عشاق

حبذا ذکر دوست را عشاق

حبذا آن زمان که در ره عشق

بیخود از سر کنند پا عشاق

نبرند از وفا طمع هرگز

نگریزند از جفا عشاق

خوش بلایی است عشق، از آن دارند

دل و جان را درین بلا عشاق

آفتاب جمال او دیدند

نور دارند از آن ضیا عشاق

داده‌اند اندرین هوا جانها

چون شکستند از آن هوا عشاق

ای عراقی، چو تو نمی‌دانند

این چنین درد را دوا عشاق

نگشادند در سرای وجود

دری از عالم صفا عشاق

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:41 AM

صاحبا، راز اندرون ز نهفت

تا نپرسی ز من، نخواهم گفت

بنده را خاطری است ناخرسند

عاشق هجر یار، لیک به بند

که پسندد چو من هنرمندی

لب ببسته، اسیر دربندی؟

بنده را شاعری نپنداری

زین گدایان خام نشماری

چون در گنج دوست وا کردند

به من این شیوه را عطا کردند

روز و شب درد درد می‌نوشم

در خروشم، اگر چه خاموشم

از تلطف به من نما گل را

در حدیث اندر آر بلبل را

تا نوایی ز عشق آغازم

وین چنین تحفه‌ها بپردازم

کلماتی است از مخارج اصل

اندرو هست مندرج ده فصل

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:40 AM

 

چون سکندر ز منزل عادات

شد مسافر به عزم آب حیات

اندر آن عزم و آن طلب، بانی

بود با او حکیم یونانی

نیز گویند کو وزیرش بود

در قضایای ناگزیرش بود

کرد ارسطو بر سکندر یاد

که: شه ما همیشه باقی باد

چون مسخر شده است باد تو را

تا جهان است عمر باد تو را

چون سکندر ازو شنید دعا

گفت در پاسخش که : ای دانا

این دعایی است معتبر، لیکن

ای دریغا! که هست ناممکن

به سکندر چنان نمود حکیم

که: بمانی تو در زمانه مقیم

هر که بد شد فعال او «قدمات»

که نکو نام یابد آب حیات

نیست مخلوق آنکه دایم زیست

هر که باقی است ذکر او باقی است

عاقل از پایهٔ معانی دهر

کی خورد آب زندگانی دهر؟

هر که او نیک نامی اندوزد

در جهان کسوت بقا دوزد

هر که را علم و ملک و دین باشد

عین آب حیات این باشد

مصطفی گفت و یاد می‌گیرند:

در جهان مؤمنان نمی‌میرند

سرمه‌ای کش ز خاک کوی حبیب

و آب حیوان طلب ز جوی حبیب

التفاتی بکن به مجلس ناز

نفسی شو به آستان نیاز

بندگانت پرند، حر بطلب

هست دریا بر تو، در بطلب

خاطرم در این معانی سفت

نکته‌ای بس مفید و موجز گفت

از کم و بیش و از پس و پیشی

آخر است آنکه اول اندیشی

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:40 AM

 

گفت استاد عالم عاقل:

از دو حال است آدمی کامل

اولین اکتساب علم خدا

که حیات است نفس ناطقه را

زنده کردن روان خود به علوم

به زدودن ز روح زنک ظلوم

از مناهی دین حذر کردن

میوهٔ شاخ «واتقوا» خوردن

دوم از ملک ناشدن غافل

هم نشینان صالح و عاقل

کامران بودن از طریق عدول

لطف و قهری بجای هر معمول

خاطر اهل دل طلب کردن

دور بودن ز مردم آزردن

رتبت اهل حق به جان جستن

آشکارا و از نهان جستن

این صفت‌ها، که سیرت سلف است

صاحبان خلیفه را خلف است

اندر ایام او به حمدالله

خواجه دارد همه به دولت شاه

آن مشارالیه اهل هنر

آن سرشته ز نور پا تا سر

علم علم با نهایت عقل

رایت اوست در ولایت عقل

علم علم بی‌نهایت ملک

آب و آتش که دیده در یک سلک؟

چشم بد دور آز آن جمال و کمال

دایمش پایدار باد اقبال

ادامه مطلب
یک شنبه 15 مرداد 1396  - 11:40 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 58

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288965
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث