به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن

ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن

بنمای روی خود ز پس پرده آشکار

یک باره راز هر دو جهان آشکاره کن

وقتی که چارهٔ دل عشاق می‌کنی

درد مرا به نیم شکرخنده چاره کن

با جام می شبی به شبستان من بیا

آسوده‌ام ز گردش ماه و ستاره کن

خواهی که دامن تو نگیرم روز حشر

در زیر تیغ جانب ما یک نظاره کن

خیر است آن چه می‌رسد از دست چون تویی

کمتر به قتل خسته‌دلان استخاره کن

اکنون که از کنار منت میل رفتن است

اول بریز خونم و آخر کناره کن

با مهربانی از دل سنگین او مخواه

یا ناله را بگو گذر از سنگ خاره کن

گفتم فروغی از پی مژگان او مرو

رفتی کنون علاج دل پاره پاره کن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

 

غافل گذشتی از دل امیدوار من

رسوای اگر چنین گذرد روزگار من

امشب به بزم خندهٔ بی اختیار تو

افزون نمود گریه بی اختیار من

من نیستم حریف تو با صدهزار دل

کز یک کرشمه می‌شکنی صدهزار من

یک عمر را به روزه بسر برده‌ام مگر

روزی لبت رسد به لب روزه‌دار من

در زلف بی قرار تو باشد قرار دل

بر یک قرار نیست دل بی قرار من

کشتی مرا و تا سر خاکم نیامدی

آه از سیاه‌بختی خاک مزار من

گویند از آن نگاه نهانی چه دیده‌ای

پیداست آن چه دیده‌ام از خاک زار من

بخت سیاه بین که دو چشمم سفید شد

در کار گریه‌ای که نیامد به کار من

روز و شبی که مایهٔ چندین عقوبت است

روز قیامت است و شب انتظار من

سر تا قدم کرشمه و ناز است و دلبری

شاهین تیز پنجهٔ عاشق شکار من

آن بختم از کجاست فروغی که روزگار

روزی کند نشیمن او در کنار من

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

 

شبها به بزم مدعی ای بی مروت جا مکن

آرام جان او مشو، آزار جان ما مکن

از بهر حسرت خوردنم، لب بر لب ساغر منه

دست از پی آزردنم در گردن مینا مکن

در بزم غیر ای بی وفا بهر خدا مگذار پا

ما را و خود را بیش از این آزرده و رسوا مکن

هردم به مجلس ای رقیب از یار دلجویی مجو

خاطر نگهداریش را خاطر نشان ما مکن

درد فروغی را وا تا کی به فردا افکنی

اندیشه از فردا بدار، امروز را فردا مکن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

 

ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن

به زیر سایه‌اش بنشین، قیامت را تماشا کن

به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی

برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن

نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری

درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن

تو مشکین مو نباید ساعتی بی‌کار بنشینی

گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن

نشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرا

به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن

کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد

گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن

گهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردن

گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن

ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمی‌بیند

برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن

بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش

ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن

فروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش

تو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کن

ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزم‌آرا

که تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

 

یا که دندان طمع را از لب جانان بکن

یا تمام عمر از این حسرت به سختی جان بکن

یا به رسوایی قدم بگذار در بازار عشق

یا همی چشم از جمال یوسف کنعان بکن

یا سر هر کوچه‌ای دیوانگی را پیشه‌کن

یا دل از زنجیر آن زلف عبیر افشان بکن

یا به خاطر دم بدم آشفتگی را راه ده

یا تعلق مو به مو زان طرهٔ پیچان بکن

یا به زخم سینهٔ فرسوده‌ات آسوده باش

یا ز دل پیکان آن ترک سیه مژگان بکن

یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان

یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن

یا بیایی بر در می‌خانه تا ممکن شود

یا لوای عیش را از عالم امکان بکن

یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز

یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن

یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار

یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن

یا حدیث عقل بشنو یا بیا دیوانه شو

یا چو اسکندر دل از سرچشمهٔ حیوان بکن

یا فروغی مدح سلطان ناصرالدین ثبت کن

یا نهاد شعر را از صفحه دیوان بکن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

 

ای پیک سحرگاهی پیغامی از و سرکن

ور تنگ شکر خواهی این نکته مکرر کن

گفتی که بکش دامان از خاک در جانان

سر پیچم از این فرمان، فرمایش دیگر کن

خواهی نخوری یک جو خون از فلک کج رو

هم بنده ساقی شو، هم خدمت ساغر کن

ای از همه خوبان به، شکر کش و فرمان ده

هم پای به میدان نه، هم دست به خنجر کن

تو لعبت حوری وش، زان روی دلت دلکش

خط بر در جنت کش، خون در دل کوثر کن

با غمزهٔ غارتگر ترکانه درآ از در

هم خانه به یغما بر، هم شهر مسخر کن

تیر ستمت خوردم، بار المت بردم

یعنی ز غمت مردم، اندیشه ز داور کن

بت چون تو ندیدم من، سنگین دل و سیمین تن

یا بیخ مرا برکن، یا خاک مرا زر کن

ای کرده قدت بر پا هم فتنه و هم غوغا

برخیز و فروغی را آسوده ز محشر کن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

 

گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن

چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن

هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو

هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن

هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا

هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن

هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین

هم بادهٔ بی‌غش را با سادهٔ بی غم زن

ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو

حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن

حال دل خونین را با عاشق صادق گو

رطل می صافی را با صوفی محرم زن

چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور

چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن

چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز

چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین

چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن

در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین

اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن

گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده

ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن

ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه

یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن

یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش

یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن

یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین

یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن

یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو

یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن

زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما

دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن

گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد

انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن

گر هم دمی او را پیوسته طمع داری

هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن

سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو

نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن

چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند

نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن

تا چند فروغی را مجروح توان دیدن

یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

 

بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن

بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن

تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش

تیر هلاک بر دل صید حرم مزن

افتادگان بند تو جایی نمی‌روند

مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن

زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است

بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن

رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را

برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن

گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن

پیراهن دریدهٔ من بین و دم مزن

در جلوه‌گاه دوست نگاهی فزون مخواه

در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن

بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو

بی راهبر به کوی محبت قدم مزن

گر آسمان به کام تو گردد فروغیا

بر آسمان میکده جز جام جم مزن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

 

با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن

چندین هزار احسنت می‌بایدت کشیدن

روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش

سهل است در محبت پیراهنی دریدن

سر حلقهٔ سلامت در دام او فتادن

سرمایهٔ ندامت از بام او پریدن

پیمانهٔ حیاتم پر شد فغان که نتوان

پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن

آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون

یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن

دانی که از تفسیر دوستی چیست

از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن

قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان

پیغام آشنا را از دیگری شنیدن

هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است

در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن

آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم

تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

 

گدایی از در می‌خانه باید دم به دم کردن

سفالین کاسهٔ می را خیال جام جم کردن

دمادم کار ساقی چیست در می‌خانه می‌دانی

به مخموران قدح دادن به مسکینان کرم کردن

صبا ای کاش می‌گفتی بدان آهوی مشکین مو

که بعد از رام گردیدن، خطاکاری است رم کردن

زلیخا را محبت کرد رسوای جهان آخر

که بی‌تقصیر یوسف را نباید متهم کردن

زبان تیشه با فرهاد گفتا در دم رفتن

که راه کوی شیرین را ز سر باید قدم کردن

فلک از کعبهٔ کویش مرا بیرون کشید امشب

که نتوان قتل صید محترم را در حرم کردن

پی تعظیم ابروی کجش برخاستم از جا

که زیر تیغ او باید به مردن قد علم کردن

پس از کشتن به فریادم رسید آن خسرو خوبان

که داد کشتگان را می‌دهد بعد از ستم کردن

اگر در روضهٔ رضوان خرامی، حور می‌گوید

که باید پیش بالای تو طوبی را قلم کردن

نهادم تا به کویت پا، نرفتم بر سر کویی

که بعد از کعبه نتوان شجرهٔ بیت الصنم کردن

من آن روزی که دیدم خیل مژگان تو را گفتم

که تسخیر دل شاهان توانی بی حشم کردن

نمی‌شاید به جرم عاشقی کشتن گدایی را

که نتواند تظلم پیش شاه محتشم کردن

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور

که می‌باید به هر حکمی وجودش را حکم کردن

شهنشاها بهر شعری مگر نامت رقم کرده

که اشعار فروغی را به زر باید رقم کردن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:22 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 55

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4320233
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث