به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عاشقی کز خون دل جام شرابش می‌دهند

چشم تر، اشک روان، حال خرابش می‌دهند

هر که را امروز ساقی می‌کشد پای حساب

ایمنی از هول فردای حسابش می‌دهند

هر که ماهی خدمت می را به صافی می‌کند

سالها فرماندهی آفتابش می‌دهند

هیچ هشیاری نمی‌خواهد خمارآلوده‌ای

کز لب میگون او صهبای نابش می‌دهند

گرد بیداری نمی‌گردد کسی در روزگار

کز خمارین چشم او داروی خوابش می‌دهند

تشنه کامی کز پی ابروی ترکان می‌رود

آخر از سرچشمه شمشیر آبش می‌دهند

هر که اول زان صف مژگان سالی می‌کند

آخرالامر از دم خنجر جوابش می‌دهند

گر کمند حلق عاشق طرهٔ معشوق نیست

پس چرا بر چهره چندین پیچ و تابش می‌دهند

چون ز جعد پر گره آن ترک می‌سازد زره

ره به جیش خسرو مالک رقابش می‌دهند

ناصرالدین شاه غازی آن که در میدان جنگ

فتح و نصرت بوسه بر زرین رکابش می‌دهند

کی فروغی روز وصل او به راحت می‌رود

بس که شبها از غم هجران عذابش می‌دهند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:43 AM

 

هر که را کار بدان چشم دل آزار بود

عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود

شاهد ار می‌طلبی بر سر این کار ز من

نظم دربار شهنشاه جهاندار بود

من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است

کس شنیده‌ست قوی کشتهٔ بیمار بود

دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم

چشم عاشق همه شب باید بیدار بود

من به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدم

ترک مستی که پی مردم هشیار بود

کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم

شیرگیری صف آهوی تاتار بود

کی کند در همه عمرش هوس آزادی

آن که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بود

گر تو صیاد دل اهل محبت باشی

دام البته به از دامن گل‌زار بود

تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش

خاک مشکین شود و مشک به خروار بود

زین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دید

گر بدادش برسد شاه سزاوار بود

دادگر خسرو بخشنده ملک ناصردین

کافتاب فلکش حاجب دربار بود

گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است

پس چرا خاطر او مشرق انوار بود

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:43 AM

 

گر ز غلامیش نشانت دهند

سلطنت کون و مکانت دهند

بندهٔ او شو که یک التفات

خواجگی هر دو جهانت دهند

پیروی پیر خرابات کن

تا شرف بخت جوانت دهند

دامن رندان سبک سیر گیر

تا همه دم رطل گرانت دهند

سر به خط ساقی گل‌چهره نه

تا ز قضا خط امانت دهند

بادهٔ مستانه بنوش آشکار

تا خبر از راز نهانت دهند

تا نرسد جان تو بر لب کجا

نوشی از آن گنج دهانت دهند

گر نگری لعل گهربار او

دیدهٔ یاقوت فشانت دهند

گر بدری پردهٔ تن را ز هم

ره به سراپرده جانت دهند

در عوض خاک در او مگیر

گر همه گل‌زار جنانت دهند

کاش فروغی شب هجران دوست

تا به سحر تاب و توانت دهند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:42 AM

 

هر که را که بخت، دیده می‌دهد، در رخ تو بیننده می‌کند

وان که می‌کند سیر صورتت، وصف آفریننده می‌کند

خوی ناخوشش می‌کشد مرا، روی مهوشش زنده می‌کند

یار نازنین هر چه می‌کند، جمله را خوشانده می‌کنند

هر گه از درش خیمه می‌کنم، جامه می‌درم، نعره می‌زنم

من به حال دل گریه می‌کنم، دل به کار من خنده می‌کند

هست مدتی کان شکر دهن، می‌دهد مرا ره در انجمن

من حکایت از رفته می‌کنم، او حدیث از آینده می‌کند

گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار

کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده می‌کند

چون به روی خود پرده می‌کشد، روز روشنم تیره می‌شود

چون به زلف خود شانه می‌زند، خاطرم پراکنده می‌کند

چون به بام حسن می‌زند علم، ماه را پس پرده می‌برد

چون به باغ ناز می‌نهد قدم، سرو را سرافکنده می‌کند

کاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کننده‌اش دست ساقی است

ما در این گمان کانچه می‌کند، آسمان گردنده می‌کند

گاه می‌دهد جام می به جم، گاه می‌زند پشت پا به غم

پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده می‌کند

جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیات

ورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده می‌کند

گاهی آگهم، گاه بی‌خبر، گاه ایمنم، گاه در خطر

گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده می‌کند

نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه می‌دهد ماه انوری

وان چه می‌کند مشق دلبری، بهر خان بخشنده می‌کند

خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی

کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده می‌کند

زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری

کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده می‌کند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:42 AM

 

آتش‌زدگان ستم آب از تو نخواهند

دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند

فردای قیامت که حساب همه خواهند

خونین کفنان هیچ حساب از تو نخواهند

گر بی‌گنهان را کشی امروز به محشر

تقصیر تو بخشند و عقاب از تو نخواهند

گر خون محبان خوری از تاب محبت

پاداش عمل در همه باب از تو نخواهند

قومی که جگر سوخته آتش عشقند

شاید که به جز بادهٔ ناب از تو نخواهند

جمعی که به بیداریشان کام ندادی

جور است که یک بوسه به خواب از تو نخواهند

تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب

صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند

مردم ز سیه چشم تو در میکدهٔ عشق

مستند به حدی که شراب از تو نخواهند

هر جا که برآید ز غمت نالهٔ عشاق

ارباب طرب چنگ و رباب از تو نخواهند

الحق که غزالان سیه چشم فروغی

حیف است غزلهای خوش آب از تو نخواهند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:42 AM

 

ای خنده تو راهزن کاروان قند

ما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخند

برخاست نیشکر که ز قد تو دم زند

از هم جدا جدا شد و ببریده بندبند

مردم سپند بر سر آتش نهند و تو

آتش زدی به عالم از آن خال چون سپند

ماهی ندیده‌ام چو تو در چارسوی حسن

خودرای و خودنما، خودآرای خودپسند

بالا گرفت آه من از شمع قد تو

چون شعله‌ای که از سر آتش شود بلند

من مو به مو جراحت و جعد تو مشک بو

تو سر به سر ملاحت من خسته گزند

چشم از فراق روی تو در گریه تا به کی

دل ز اشتیاق موی تو در مویه تا به چند

عشاق را کشیده‌ای از زلف چین به چین

آفاق را گرفته‌ای از خم به خم کمند

جمعی اسیر آن سر زلفین تاب دار

شهری شهید آن خم ابروی تیغ بند

بیرون نمی‌رود غم لیلی به هیچ روی

عاقل نمی‌شود دل مجنون به هیچ بند

بر آن دو زلف دست فروغی نمی‌رسد

بی همت بلند خداوند هوشمند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:42 AM

 

بتان به مملکت حسن پادشاهانند

ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند

ز اصل پرورش روح می‌دهند این قوم

ولی ز فرقت جان سوز جسم گاهانند

به جای شیر ز بس خورده‌اند خون جگر

هنوز تشنه‌لب خون بیگناه انند

کجا کمان سلامت ز عرصه‌ای ما راست

که در کمین ز چپ و راست کج کلاهانند

به طاق آن خم ابرو شکستگی مرساد

که در پناهش پیوسته بی پناهانند

گرت ز تیغ کشد غمزه‌اش گواه مخواه

که کشتگان ره عشق بی گواهانند

فروغی از پی خوبان ماه روی مرو

که سر به سر همه بی مهر و دل سیاهانند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:42 AM

 

جمعی که مرهم جگر خستهٔ منند

از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند

از تیر غمزه رخنه به جانم فکنده‌اند

خیلی که از دو زلف خداوند جوشنند

من دشمنم به خیل نکویان که این گروه

با دشمنان موافق و با دوست دشمنند

تعیین دل مکن بر خوبان سنگ دل

زیرا که در شکستن دلها معینند

گر بشکنند شیشهٔ دل را غریب نیست

سیمین بران که سخت‌تر از کوه آهنند

آنان که برده ساقی سرمست هوششان

از دستبرد فتنهٔ ایام ایمنند

بی پرده گشت راز من ای ماه خرگهی

شد وقت آن که پرده ز رویت برافکنند

دل بستگان زلف تو آسوده از نجات

افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند

با آن که هیچ ناله به گوشت نمی‌رسد

شهری ز دست عشق تو سرگرم شیونند

خلقی کنند منع فروغی به راه عشق

کاسوده دل ز غمزهٔ آن چشم رهزنند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:42 AM

 

زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند

این دو بلای سیاه ولولهٔ عالمند

حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند

خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند

راهروان صفا از همه دل واقفند

کارکنان خدا در همه جا محرمند

خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست

مردم کوته نظر در غم بیش و کمند

عشق و سلامت مجو، زان که اسیران او

کشتهٔ تیغ بلا، غرقهٔ بحر غمند

چون سحری سر کنند از لب جان بخش او

بر تن دل مردگان روح دگر دردمند

اهل خرابات را خوار مبین کاین گروه

مالک آب حیات صاحب جام جمند

آیت پیغمبری داده بتان را خدا

زان که همه در جمال یوسف عیسی دمند

من به جنون خوش دلم زان که پری پیکران

شیفته را هم نشین سوخته را مرهمند

قتل فروغی خوش است زان که همه مهوشان

در سر این ماجرا کارنمای همند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:42 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 55

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4340071
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث