به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد

در خون خود از جنبش مژگان تو افتد

داند که چرا چاک زدم جیب صبوری

هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد

مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن

مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد

هر تن که شود با خبر از فیض شهادت

خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد

خون گریه کند غنچه به دامان گلستان

هر گه که به یاد لب خندان تو افتد

تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت

نازم سر گویی که به چوگان تو افتد

مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر

دربند سر زلف پریشان تو افتد

بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ

بگذار فروغی به شبستان تو افتد

بر پای شود روز جزا محشر دیگر

چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد

منزل کن ای مه به دل گرم فروغی

می‌ترسم از این شعله که بر جان تو افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

 

نظر ز روی تو صاحب نظر نمی‌بندد

که هیچ کس به چنین روی در نمی‌بندد

دلم ز صورت خوب تو پی به معنی برد

که چرخ نقشی ازین خوب تر نمی‌بندد

زمانه زان لب شیرین اگر خبر گردد

به راستی کمر نیشکر نمی‌بندد

به خاک کوی تو شب نیست کاب دیدهٔ من

ره گذرگه باد سحر نمی‌بندد

ز قامت تو چنان پایمال شد طوبی

که تا به روز قیامت کمر نمی‌بندد

کبوتران حرم را به جز تو کافرکیش

پس از هلاک کسی بال و پر نمی‌بندد

جز آن پسر که منش دوست چون پدر دارم

کسی میان پی قتل پدر نمی‌بندد

وفا نمودم و پاداش آن جفا دیدم

که گفت نخل محبت ثمر نمی‌بندد

هزار بار به خون گر کشی فروغی را

ز آستان تو بار سفر نمی‌بندد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

 

هر سر که به سودای خط و خال تو افتد

چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد

واقف شده از حال شهیدان تو در حشر

هر دیده که بر نامهٔ اعمال تو افتد

آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید

چشمی است که بر جلوهٔ تمثال تو افتد

آن کار که جز دادن جان چاره ندارد

کاری است که با غمزهٔ قتال تو افتد

هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت

بیچاره اسیری که به احوال تو افتد

ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی

می‌کوش به حدی که پر و بال تو افتد

ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق

مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد

فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش

باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد

از شعلهٔ آه تو فلک سوخت فروغی

آتش به سراپردهٔ آمال تو افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

 

ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد

شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد

صد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگ

تا سایهٔ شیرین به سر کوه کن افتد

واقف شود از حالت دل‌های شکسته

هر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتد

خمیازه گشاید دهن زخم دلم باز

چون دیده بدان غمزهٔ ناوک فکن افتد

ترسم که ز زندان سر زلف توام دل

آزاد نگردیده به چاه ذقن افتد

جان دادم و بوسی ز دهان تو گرفتم

فریاد گر این قصه دهن بر دهن افتد

کو بخت بلندی که بر زلف تو یک چند

من بر سر حرف آیم و غیر از سخن افتد

برخیزد و جان در قدمت بازفشاند

گر چشم تو بر کشتهٔ خونین‌کفن افتاد

صاحب نظری را که به چشم توفتد چشم

حاشا که به دنبال غزال ختن افتد

بگذار که بیند قد و روی تو فروغی

تا از نظرش جلوهٔ سرو و سمن افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

 

همان که چشم تو را طرز دل‌ربایی داد

دل مرا به نگاه تو آشنایی داد

پس از شکستن دل کام دادی‌ام آری

به تن درست نباید که مومیایی داد

به یاد شمع رخت آهی از دلم سر زد

که در دل شب تاریک روشنایی داد

نهاد عمر من آن روز زد به کوتاهی

که کام بوالهوسان زلفت از رسایی داد

چه شاهدی تو که زاهد به یک کرشمهٔ تو

متاع تقوی و کالای پارسایی داد

کجا به شاهی کونین سر فرود آرد

کسی که عشق تواش منصب گدایی داد

اگر نه با تو یک پرده‌اش فلک پرورد

پس از برای چه گل بوی بی وفایی داد

چنان ز زلف تو مرغ دلم به دام افتاد

که گر بمیرد نتوانمش رهایی داد

سزای من که دمی خرم از وصال شدم

هزار مرتبه عشق از غم جدایی داد

به صیدگاه محبت دل فروغی را

غزال چشم تو ذوق غزل سرایی داد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

 

مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد

بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد

بی چون اگر گناه شمارد نگاه را

پس در رخ تو این همه خوبی چرا نهاد

نوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکار

خضرش لقب به چشمهٔ آب بقا نهاد

از جان برید هر که به زلفت کشید دست

وز سر گذشت آن که در این حلقه پا نهاد

تا داد کام خاطر بیگانه لعل تو

صد داغ رشک بر جگر آشنا نهاد

هر کس که خواست زان لب شیرین مراد دل

جان عزیز بر سر این مدعا نهاد

تا از وفای خویش ندیدیم هیچ خیر

خیرش مباد آن که بنای وفا نهاد

تا آرزوی دیدن او را برم به خاک

تیغ جفا به گردن من از قفا نهاد

تا بوی او به ما نرساند ز تاب زلف

چندین هزار بند به پای صبا نهاد

روزی که در جهان غم و شادی نهاد پای

شادی به سوی او شد و غم رو به ما نهاد

آخر فروغی از ستم پاسبان او

زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

 

مصوری که تو را چین زلف مشکین داد

ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد

فدای خامهٔ صورت گری توان گشتن

که زیب عارضت از خط عنبرآگین باد

گره‌گشایی کارم کسی تواند کرد

که تار زلف خم اندر تو را چین داد

من از دو زلف پراکندهٔ تو حیرانم

که جمع دل شدگان را چگونه تسکین داد

همان که سکهٔ شاهی به نام حسن تو زد

صلای عشق تو بر عاشقان مسکین داد

ز تلخ کامی فرهاد کی خبر دارد

کسی که بوسه دمادم به لعل شیرین داد

مهی ز مهر می از شیشه ریخت در جامم

که خوشهٔ عرقش گوش مال پروین داد

چنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینم

که در حضور رقیبم شراب رنگین داد

کمر به کشتن من نازنین نگاری بست

که خون بهای مرا از کف نگارین داد

ببین چه می‌کشم از دست پاسبان درش

که می‌برم به در شاه ناصرالدین داد

خدیو روی زمین آفتاب دولت و دین

که کمترین خدمش حکم بر سلاطین داد

شکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخ

که تخت را قدمش صدهزار تمکین داد

کدام اهل دل امشب دعای شه می‌کرد

که جبرئیل امین را زبان آیین داد

شها برای فروغی همین سعادت بس

که پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

 

لعل تو به سر چشمهٔ زمزم نتوان داد

این مهر خدا داده به خاتم نتوان داد

عشاق تو را زجر پیاپی نتوان کرد

مستان تو را جام دمادم نتوان داد

بر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کرد

آهوی حرم را به خطا رم نتوان داد

هر کس خم ابروی تو را دید به دل گفت

در هیچ کمانی به از این خم نتوان داد

نقد دل و دین بر سر سودای تو دادیم

جنسی است محبت که جوی کم نتوان داد

ماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفت

ماییم و پیامی که به محرم نتوان داد

سری که میان من و میگون لب ساقی است

کیفیت آن را به دو عالم نتوان داد

جانان مرا بار خدا داده ز رحمت

جسمی که به صد جان مکرم نتوان داد

آن معجزه کز لعل تو دیده‌ست فروغی

هرگز به دم عیسی مریم نتوان داد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

 

روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد

کام دل تنگ من از آن تنگ‌دهان داد

گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند

خندید که از هیچ که را بهره توان داد

خرم دل مستی که گه باده‌پرستی

با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد

المنة لله که سبک‌بار نشستم

تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد

چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها

کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد

سودای نیاز من و ناز تو محال است

نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد

در راه طلب جان عزیزم به لب آمد

خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد

گر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیست

زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد

آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت

فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد

آن روز ملائک همه در سجده فتادند

کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد

هر اسم معظم که خدا داشت فروغی

در خاتم انگشت سلیمان زمان داد

فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه

کز روی کرم داد دل اهل جهان داد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد

بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد

شمه‌ای از خط سبز تو بیان باید کرد

گوشمالی به همه سبزخطان باید داد

یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد

یا به یاران همه سر خط امان باید داد

به هوای دهنت نقد روان باید باخت

در بهای سخنت جان جهان باید داد

چشم بیمار تو با زلف پریشان می‌گفت

که به آشفته دلان تاب و توان باید داد

خون مردم همه گر چشم تو ریزد شاید

در کف مرد چرا تیر و کمان باید داد

گر نمودم به همه روی تو را معذورم

قبله را بر همهٔ خلق نشان باید داد

به زیان کاری عشاق اگر خرسندی

هر چه دارند سراسر به زیان باید داد

پنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زد

تکیه بر حلقهٔ آن موی‌میان باید داد

همه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوخت

همه دم بوسه بر آن کنج دهان باید داد

آخر ای ساقی گل‌چهره فروغی را چند

می ز خون مژه و لعل بتان باید داد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 11:19 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 55

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4333091
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث