به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی

پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی

مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند

من از تو رو نگردانم گر از من رو بگردانی

من از خاک سر کویت به خاری بر نمی‌خیزم

گرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانی

من از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت را

گر از بیخم بیندازی و گر شاخم بسوزانی

ز داغی تا نسوزی سوز داغم را نمی‌یابی

به دردی تا نیفتی سر دردم را نمی‌دانی

به منت زخم کاری خورده‌ام از سخت بازویی

به سختی عهد الفت بسته‌ام با سست پیمانی

دل سرگشتهٔ من طالع برگشته‌ای دارد

که بر می‌گردد از میدان هر برگشته مژگانی

من از جمعیت زلفی پریشانم که می‌موید

به هر تارش گرفتاری، به هر مویش پریشانی

دل بشکسته را بستم به تار زلف ترسایی

به دست کافری دادم گریبان مسلمانی

دم پیر مغان را یاد کن، جام دمادم زن

به هر کاری که نتوانی به هر دردی که درمانی

قدم در حلقهٔ آزادگان وقتی توانی زد

که قلبی را نیازاری و جانی را نرنجانی

مگر زین همت عالی رسم بر اوج خوشحالی

که در عین گدایی ملک دل دادم به سلطانی

فروغی شهرهٔ هر شهر شد شعرم به شیرینی

که در گفتار شیرین خسروم داده‌ست فرمانی

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور

که مانندش ندیده‌ست آسمان در هیچ دورانی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

 

چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانی

چنین بهار نیاید به هیچ بستانی

شکست و بست، دل و دست شه سواران را

چنین سوار نیاید به هیچ میدانی

هنوز بر سر من زین شراب مستی‌هاست

چنین قدح نکشیدم به هیچ دورانی

متاع مهر و وفا را نمی‌خرند به هیچ

چنین متاع ندیدم به هیچ دکانی

دل شکستهٔ ما را نمی‌توان بستن

مگر به تار سر زلف عنبرافشانی

چگونه جمع کنم این دل پریشان را

گرم مدد نکند طرهٔ پریشانی

کنون به چارهٔ رنجور خویش کوشش کن

نه آن زمان که بکوشی و چاره نتوانی

به ابروان ز تکبر هزار چنین زده‌ای

مگر که حاجب قصر جلال خاقانی

ستوده ناصردین شه نصیر دولت و دین

که چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانی

قدر ورای هوایش نخوانده طوماری

قضا خلاف رضایش نداده فرمانی

فروغی از نظر پادشاه روی زمین

بر آسمان سخن آفتاب تابانی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

 

ای زلف خم به خم که زدی راه عالمی

دامی به راه خلق فکندی ز هر خمی

دلها تمام اگر تو ندزدیده‌ای چرا

لرزان و بی قرار و پریشان و درهمی

گه در کنار ماه چو جراره عقربی

گه بر فراز گنج چو پیچیده ارقمی

زآن رو به شکل سوزن عیسی شدم که تو

باریک تر ز رشتهٔ باریک مریمی

دل بند و دل شکار و دل آویز و دل کشی

پیچان و تاب دار و گره‌گیر و محکمی

نیمی به دوش یاری و نیمی به روی دوست

با سرو هم نشینی و با لاله هم دمی

کس بر نمی‌خورد ز تو جز باد صبح دم

کسوده می‌شود ز شمیمت به هر دمی

تا بر رخ خجسته جانان نشسته‌ای

ایمن ز هر گزندی و فارغ ز هر غمی

خورشید در کمند تو گردن نهاده است

گویا کمند پر خم شاه معظمی

جمشید عهد ناصردین شه که روز عید

بر جا نهشت مخزن دینار و درهمی

آن خسرو کریم که دست سخای وی

افکنده است رخنه در ارکان هر یمی

شاها همیشه باد ممالک مسخرت

زیرا که در قلمرو شاهی مسلمی

چندین هزار عید فروغی به نام تو

گوید غزل که شادی دلهای خرمی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

 

وه که گر یک شب پس از عمری به خوابت دیدمی

آن هم از بخت سیه گرم عتابت دیدمی

خون ناحق کشتگانت را غرامت دادمی

تیغ بر دست ار به فردای حسابت دیدمی

من که مستم دایم از یاد لب میگون تو

تا چه مستی کردمی گر در شرابت دیدمی

چون پری بگرفته گو بر تن بدرد پیرهن

جامه را بدریدمی گر بی حجابت دیدمی

گر به تلخی جان شیرینم نمی‌آمد به لب

کام دل کی از لب شیرین جوابت دیدمی

بی خبر گردیدمی از خویش تا روز جزا

گر شبی در بزم خود مست و خرابت دیدمی

سجده کردی آستانم را به عزت آسمان

بی نقاب ار چهره چون آفتابت دیدمی

ثبت کردی مشتری منشور عالی جاهیم

گر سر امید خود را بر جنابت دیدمی

رشتهٔ صبر مرا از هم گسستی دست عشق

هر کجا با طرهٔ پرپیچ و تابت دیدمی

روزی از دیدار جانان حاجتم گشتی روا

ای دعای نیم شب گر مستجابت دیدمی

روی و لعلش دیده‌ای روزی فروغی بی خلاف

ور نه کی گاهی در آتش گه در آبت دیدمی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

 

زندگی بی او ندارد حاصلی

وقت را دریاب اگر صاحب دلی

عشق لیلی موجب دیوانگی است

طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی

هر کجا کز لعل جانان دم زنند

جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی

تا به آسانی نمیری پیش دوست

بر تو کی آسان شود هر مشکلی

واقف از سیل سرشکم می‌شدی

گر فرو می‌رفت پایت بر گلی

ناله تاثیری ندارد در دلت

یعنی از درد محبت غافلی

گر کمال هر دو عالم در تو هست

تا پی طفلی نگیری جاهلی

دولت وصل بتان دانی که چیست

خواهش خامی، خیال باطلی

کوشش بی جا مکن در راه وصل

هر زمان کز خود گذشتی واصلی

بر درش دانی فروغی چیستم

پادشاهی در لباس سائلی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

 

این سر که به تن دارم مست می ناب اولی

این کاسه که من دارم سرشار شراب اولی

این است اگر ساقی، می خور ز حساب افزون

زیرا که چنین مستی تا روز حساب اولی

هر جا بت سر مستی با جام شراب آید

مرغ دل هشیاران البته کباب اولی

آن خواجه که می‌دانم جرم همه می‌بخشد

پیش کرمش رفتن ناکرده ثواب اولی

دوشینه سیه چشمی در خواب خوشم گفتا

کز نشهٔ بیداری کیفیت خواب اولی

گفتم ز لب نوشت صد بوسه طمع دارم

گفتا که سؤالت را ناگفته جواب اولی

از چشم بد مردم ایمن نتوان بودن

رخسار نکوی او در زیر نقاب اولی

ابروی کمان دارش پیوسته به چین خوش تر

گیسوی گره گیرش همواره به تاب اولی

این پسته که او دارد خندان ز قدح خوش تر

این چهره که او دارد گلگون ز شراب اولی

گنجینهٔ مهر او در سینه نمی‌گنجد

کاشانه بدین تنگی یک باره خراب اولی

تخمی که به دل کشتم آب از مژه می‌خواهد

چشمی که به سر دارم سرچشمهٔ آب اولی

اشعار فروغی را با نافه رقم باید

آن شعر مسلسل را شستن به گلاب اولی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

 

ساقی انجمن شد، شوخ شکر کلامی

کز دست او به صد جان نتوان گرفت جامی

در کوی می فروشان نه کفری و نه دینی

در خیل خرقه‌پوشان نه ننگی و نه نامی

با صدهزار خواهش خشنودم از نگاهی

با صدهزار حسرت خرسندم از خرامی

اندوه آن پری رو بهتر ز هر نشاطی

دشنام آن شکر لب خوش تر ز هر سلامی

در وعده‌گاه وصلش جانم به لب رسیده‌ست

ترسم صبا نیارد زان بی وفا پیامی

گر آن دهان نسازد از بوسه شادکامم

شادم نمی‌توان کرد دیگر به هیچ کامی

ای وصل ماه رویان خوش دولتی ولیکن

چون چرخ بی ثباتی، چون عمر بی دوامی

واعظ مرا مترسان زیرا که در محبت

دیدم قیامتم را از قد خوش قیامی

از مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم

نازلترین مکانی، عالی ترین مقامی

آن طایرم فروغی کز طالع خجسته

الا به بام نیر ننشسته‌ام به بامی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

 

خوشا شبی که به آرامگاه من باشی

من آسمان تو باشم، تو ماه من باشی

کمان نهم به کمان زلف ز نیروی عشق

تو گر نشانهٔ تیر نگاه من باشی

تو را دو زلف شب آسا برای آن دادند

که واقف از من و روز سیاه من باشی

من از دو نرگس مست تو چشم آن دارم

که آگه از نگه گاه گاه من باشی

به حکم عشق و تقاضای حسن می‌باید

که من گدای تو باشم، تو شاه من باشی

پس از هلاک به خاکم بیا که می‌ترسم

علی الصباح جزا عذرخواه من باشی

اگر چه هیچ امید از تو بر نمی‌آید

همین بس است که امیدگاه من باشی

بتان کج کله آنجا که در میان آیند

تو در میان بت کج کلاه من باشی

چو نیست قسمت من عافیت همان بهتر

که آفت من و حال تباه من باشی

از آن به چشم خود ای اشک مسکنت دادم

که در بیان محبت گواه من باشی

به گریه گفتمش آیا گذر کنی بر من

به خنده گفت اگر خاک راه من باشی

فروغی از پی آن زلف و چهره تا نروی

چگونه با خبر از اشک و آه من باشی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

 

تو پری چهره اگر دست به آیینه بری

آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری

با وجودت دو جهان بی‌خبر از خویشتنند

تو چنان واله خود کز دو جهان بی خبری

آسمان با قمری این همه نازش دارد

چون ننازی تو که دارندهٔ چندین قمری

شاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشند

تا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکری

هیچ کس را ز تو امکان شکیبایی نیست

که توان تن و کام دل و نور بصری

من ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاط

ای دریغا که به نام من و کام دگری

تو به جز ابروی خونخواره نداری تیغی

من به جز سینهٔ صدپاره ندارم سپری

من ز رخسار تو آیینهٔ پرستم زیرا

که هم آیین و هم آیینه صاحب نظری

از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق

که تو سرمست خرامنده به هر ره گذری

نه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایل

زان که در خیل بتان از همه مطبوع‌تری

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری

ترسم ز پی نرسد این شام را سحری

خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم

گر خون من بخوری ور پرده‌ام بدری

آغاز هر طربی انجام هر طلبی

هم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبری

سرچشمهٔ نمکی خورشید نه فلکی

هم فتنهٔ ملکی هم آفت بشری

دل بند و دل گسلی، در دلبری مثلی

هم در حضور دلی هم غایت از نظری

بی پرده گر قدمی سوی چمن بچمی

هم جیب غنچه دری هم آب گل ببری

بگشا به بذله دهن نرخ شکر بشکن

زیرا که وقت سخن شیرین‌تر از شکری

در شاه راه طلب جانم رسید به لب

لیکن ز سر لبت هیچم نشد خبری

در عین خسرویم مملوک خویش بخوان

افزوده کن ز کرم بر قدر من قدری

یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد

کز بهر کشتن من خوش بسته‌ای کمری

هر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلی

هر سو ز دست غمت در پا فتاده سری

تا کی خبر نشوی از حال خسته‌دلان

گویا ز عدل ملک یک باره بی خبری

سلطان روی زمین بخشنده ناصردین

کز جود متصلش رفت آب هر گهری

ماهی که تیره نمود روز فروغی خود

از وی ندیده فلک تا بنده‌تر قمری

ادامه مطلب
سه شنبه 17 مرداد 1396  - 12:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 55

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289226
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث