به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

درین دامگاه عجیب و غریب

که هر صید را بود دامی نصیب

همایون به چنگ همایان فتاد

وزان دولت و رفعتش شد زیاد

ولی آن گروه مدارا مدار

که با نقدیک گنجشان بود کار

علاجی نکردند تلبیس را

به ابلیس دادند بلقیس را

درین خانه نه رواق دو در

که دیده ز یک مادر و یک پدر

دو خواهر یکی همسرش سروری

رفیع آستانی بلند افسری

یکی در سرش سایهٔ ناکسی

که سگ را ازو عار آید بسی

دو داماد در سلک یک خاندان

یکی کامران و یکی خر چران

ازین هر که زاید بود جد وی

جهان داوری مثل دارا و کی

وزان هرچه زاید بود نقد قلب

زاب تا به صد پشت کلب ابن کلب

از آن قیمتی گوهر پاک حیف

وزان در که افتاده در خاک حیف

به باد ای فلک برده آن خاک را

جدا کن ز هم پاک و ناپاک را

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:52 PM

 

حلی بندی که بی‌جنبیدن دست

عروسان را به قدرت حیله‌ها بست

عروس این سخن را زیوری داد

که هرجا زیور بد رفت برباد

ز شعر شاعر شیرین فسانه

نخستش داد زیب خسروانه

ز خط کاتب بی‌مثل و مانند

به لطفش بار دیگر شد حلی بند

ز حسن صنعت صحاف ماهر

ز جلدش هم لباسی داد فاخر

ولی این شاهد فرخنده منظر

که غرق زیورست از پای تا سر

به این پیرایه‌اش بیش افتخار است

که منظور امیر نامدار است

سهی سرو ریاض سرفرازی

غلام شاه ابراهیم غازی

الهی تا ابد آن نیک فرجام

بوده شیرازهٔ اوراق ایام

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:52 PM

 

درین گلزار کز تاثیر صحبت

مبدل میشود خواری به عزت

سعادت سایه بر نخلی که انداخت

ز دولت سر به اوج رفعت افراخت

ازین نخلست واین صورت هویدا

وزین صورت نشان صدق پیدا

که اول بوده چوب خشک در باغ

فرو تر پایه‌اش از هیزم راغ

کنون بالاتر از چرخش مکان است

که هم زانوی بانوی جهان است

ازین بالاتر این کز فیض کامل

کلام آسمانی راست حامل

الهی از خواص درس قرآن

به این فرزانه بانوی جهانبان

همایون نسخهٔ صنع الهی

فروزان شمسهٔ ایوان شاهی

در اختر شعاع درج عصمت

تنق بند آفتاب برج عفت

حیاتی بخش ممتد و مؤبد

ظلالش دار بر عالم مخلد

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:51 PM

 

بحمدالله که قیوم توانا

قدیم واجب التعظیم دانا

بساط استراحت گسترنده

جهان آرای گیتی پرورنده

ریاض سلطنت را تازگی داد

امارت را بلند آوازگی برآورد

همایون طایر توفیق و اقبال

به صبر آورد جنبش در پر و بال

جهان را کوری چشم اعادی

بجست از حسن طالع چشم شادی

خبرهای جدید اهل زمین را

طربهای نهان دنیا و دین را

اشارت گرم ایمای بشارت

بشارت کار فرمای بشارت

که عالم روی در آبادی آورد

نوید آور نوید و شادی آورد

قضا رایات عدل تازه افراخت

قدر طرح ولی سلطانی انداخت

برآمد گوهری از معدن ملک

سری پیدا شد از بهر تن ملک

چه گوهر درة التاج سلاطین

چه سر سرمایه فخر خواقین

برای او ز اسماء گشته نازل

ولی سلطان ولی سلطان عادل

گران است آن قدرها سایهٔ او

بلند است آن قدرها پایهٔ او

که پیش مالکان ملک ادراک

به میزان قیاس عقل دراک

یکی هم پایهٔ کوه حدید است

یکی همسایهٔ عرش مجید است

بود در خلقت آن عرش درگاه

ز خلقش تا نشانش آن قدر آه

که عقل دور بین راهست تفسیر

به بعد المشرقینش کرده تعبیر

مجد سکه سلطانی از وی

روان حکم محمد خانی از وی

بود گر صولت سلطانی او

دو روزی پیشکار خانی او

نگردد شانش از گیتی ستانی

به خانی قانع و مافوق خانی

ایا تابان مه برج ایالت

ایا رخشان در درج جلالت

به عدلت عالمی امیدوارند

نظر بر شاه راه انتظارند

که در تازی به میدان عدالت

برآمد بانک کوس استمالت

فتد هم رخنه در بنیاد بیداد

شود هم مملکت از داد آباد

سیاست را شود تیغ آن چنان تیز

که باشد در نیام از سهم خونریز

تو جبر ظلم برخود کرده لازم

ستانی داد مظلومان ز ظالم

شود خوش زبان شکوه خاموش

کشد دوران فلک را پنبه از گوش

که بشنو شکر از اهل شکایت

ببین راه شکایت را نهایت

همین چشم از تو دارند ای جهاندار

جهان گردان پا افتاده از کار

وطن آوارگی غربت آهنگ

تجارت پیشه‌گان صخرهٔ اورنگ

که از طول امل زان فرقه اکثر

به آهنگ حصول خورده زر

در آن وادی که وحشش ماهیانند

طیورش سر به سر مرغابیانند

سوار اسب چو بینند یک سر

عنان در دست طوفانهای صرصر

سکندر خوردنی زان اسب بی‌قوت

سوارش را برد تا سینهٔ حوت

غرض کان را کبان مرکب فلک

به استدعای آبادانی ملک

بسان ماهیان غافل از شست

سر سودا نهاده بر کف دست

یکی سنگین متاع از شکر و نیل

یک رنگین بساط از لون مندیل

یکی از اقمشه بیرام اندوز

که نامش عید اتراکست امروز

یکی را عقد مروارید دربار

که باید در بهایش زر بخروار

یکی با وی غلامان و کنیزان

به آن رنگ از عداد حور و غلمان

دگر اشیا که هریک بهر کاری است

یکایک را درین ملک اعتباریست

سخن را مابقی اینست کایشان

نباشند این زمان خاطر پریشان

کنند از صیت عدلت رو درین بوم

نگردند از تو و ملک تو محروم

به خانها در کشند اسباب چندان

کزان گردد لب آمال خندان

دکاکین را بیارایند اجناس

ز حفظ حارست مستغنی از پاس

اگر ترکی به ایشان برخورد گرم

به سودا نبودش پشت کمان نرم

خورد از شست عدلت ناوک قهر

به آیینی که گردد عبرت شهر

چو گردد دفع ظلم از دولت تو

کند رفع تعدی صولت تو

شود زورین کمان ظلم بی‌زور

نیاید از سلیمان زور برمور

ز دنیا کشور خزم تو داری

ز عالم بندر اعظم تو داری

ولی بندر ز تجار جهانگرد

همانا می‌تواند بندری کرد

ولی این وحشیان را صید خود ساز

یکایک را اسیر قید خود ساز

که با فرمانبری گردند سر راست

به پایت نقد جان ریزند بی‌خواست

الا ای نوجوان سلطان عادل

زبانها متفق گردیده با دل

که خواهی زد در ایام جوانی

به دولت نوبت نو شیروانی

بهر ملکیست سلطانی طرب کوش

بهر جانیست جانانی هم‌آغوش

خوشا ملکی که سلطانش تو باشی

خوشا جانی که جانانش تو باشی

خوشا چشمی که بیند طلعت تو

نباشد بی‌نصیب از صحبت تو

من عزلت گزین چون بی‌نصیبم

همانا در دیار خود غریبم

به پیغامیم گه گه شاد میکن

ز قید محنتم آزاد میکن

که دوران محتشم زان کرده نامم

که ادنی بندگانت را غلامم

الهی تا بود بر لوح ایام

ز نام نامی نوشیروان نام

بهر کشور که نام عدل دانند

تو را نوشیروان عصر خوانند

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:51 PM

 

به نال ای دل که دیگر ماتم آمد

بگری ای دیده ایام غم آمد

گل غم سرزد از باغ مصیبت

جهان را تازه شد داغ مصیبت

جهان گردید از ماتم دگرگون

لباس تعزیت پوشیده گردون

ز باغ غصه کوه از پا فتاده

زمین را لرزه بر اعضا فتاده

فلک تیغ ملامت بر کشیده

ز ماه نو الف بر سر شیده

ازین غم آفتاب از قصر افلاک

فکنده خویش را چون سایه بر خاک

عروس مه گسسته موی خود را

خراشیده به ناخن روی خود را

خروش بحر از گردون گذشته

سرشک ابر از جیحون گذشته

تو نیز ای دل چو ابر نوبهاری

به بار از دیده هر اشگی که داری

که روز ماتم آل رسول است

عزای گلبن باغ بتول است

عزای سید دنیا و دین است

عزای سبط خیرالمرسلین است

عزای شاه مظلومان حسین است

که ذاتش عین نور و نور عین است

دمی کز دست چرخ فتنه پرداز

ز پا افتاد آن سرو سرافراز

غبار از عرصهٔ غبرا برآمد

غریو از گنبد خضرا برآمد

ملایک بی‌خود از گردون فتادند

میان کشتگان در خون فتادند

مسلمانان خروش از جان برآرید

محبان از جگر افغان برآرید

درین ماتم بسوز و درد باشید

به اشگ سرخ و رنگ زرد باشید

بسان غنچه دلها چاک سازید

چو نرگس دیده‌ها نمناک سازید

ز خون دیده در جیحون نشینید

چو شاخ ارغوان در خون نشینید

به ماتم بیخ عیش از جان برآرید

به زاری تخم غم در دل بکارید

که در دل این زمان تخم ملامت

برشادی دهد روز قیامت

خداوندا به حق آل حیدر

به حق عترت پاک پیامبر

که سوی محتشم چشم عطا کن

شفیعش را شهید کربلا کن

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:51 PM

 

بحمدالله کز الطاف الهی

مزین شد دگر اورنگ شاهی

زنو کوس بشارت کوفت گردون

در استقلال نواب همایون

منادی زن برای سجدهٔ عام

گران کرد از منادی گوش ایام

که طالع گشت خورشید جهان‌تاب

جهان بگشود چشم خفته از خواب

نشست از نو درین کاخ مخیم

به سالاری جهان سالار اعظم

زمین از آسمان شد تهنیت جو

زبان آسمان شد تهنیت‌گو

دم و پشت کمان فتنه شد نرم

مبارکباد را بازار شد گرم

زبان هرکه می‌جنبید در کام

به سامع نکته‌ای می‌کرد اعلام

بیان هرکه حرف آغاز می‌کرد

دری ز ابواب دعوی باز می‌کرد

قضا می‌گفت من امداد کردم

که عالم را ز نو آباد کردم

فلک می‌گفت بود از پرتو من

که دیگر شد چراغ دهر روشن

ملک می‌گفت از تسبیح من بود

که از کار جهان این عقده بگشود

درین مدت شبی بگذشت بر کس

کزین گفت و شنو یک دم کند بس

مرا هم خورد حرفی چند بر گوش

که می‌برد استماع آن ز دل هوش

ز لفظ منهیان عالم غیب

ز گفت آگهان سر لاریب

یکی زان حرفهای راست تعبیر

قلم می‌آورد در سلک تحریر

شبی روشن به نور مشعل بدر

ز فیاض قدر با لیلة القدر

درو وحشت به دامن پا کشیده

ز راحت آب در جو آرمیده

من بی دل که از خوابم ملال است

دلم ماوای سلطان خیال است

ز ذوق صحت شاه جهاندار

نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار

درین اندیشه بودم کایزد پاک

چه نیکو داشت پاس خطهٔ خاک

چه ملکی را ز نو دارالامان کرد

چه جانی در تن خلق جهان کرد

چه شمعی را به محض قدرت افروخت

که خصم از پرتوش پروانه‌وش سوخت

چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت

که عزمش باره بر چرخ برین تاخت

ز بس کاین ذوق می‌برد از دلم هوش

زبان نکته سنجم بود خاموش

دل اما داستانی گوش می‌کرد

که از کیفیتم مدهوش می‌کرد

زبان حال گوئی از سر سوز

ز آغاز شب این افسانه تا روز

ز بلقیس جهان می‌کرد تقریر

به جمشید جوانبخت جهانگیر

که ای شاه سریر کامرانی

سزاوار بقای جاودانی

تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند

جمالت بوده بر مردم تتق بند

من آن پروانهٔ شب زنده‌دارم

که پاس شمع دولت بوده کارم

که افسون خوانده‌ام بر پیکر شاه

گهی گردیده‌ام گرد سر شاه

گذشته پرمهی از غره تا سلخ

که بر خود خواب شیرین کرده‌ام تلخ

کشک دارندگان شب نخفته

پرستاران ترک خواب گفته

یکی را زین الم میسوخت دامن

یکی را دل یکی را خرمن تن

ولی من بودم ای شاه جهانبان

که هم تن هم دلم میسوخت هم جان

ز دل بازان جانباز وفادار

به گرد پیکرت پروانهٔ کردار

بسی پر میزدند ای شمع سرکش

ولی من میزدم خود را بر آتش

غم وردت سراسر زان من بود

بلاگردان جانت جان من بود

مرا دل بود از بهر تو در بند

مرا جان بود با جان تو پیوند

اگر عضوی ز اعضای شریفت

وگر جزوی ز اجزای لطیفت

سر موئی ز درد آزرده میشد

گل امید من پژمرده میشد

وگر تخفیفی از آزار می‌یافت

دلم یک دم ز غم زنهار می‌یافت

که آن حالت که شاه به جرو برداشت

مرا در آب و آتش بیشتر داشت

رضا بودم که هستی بخش عالم

به عمر شاه عمر من کند ضم

زبانم بس که مشغول دعا بود

نمی‌گفت‌م گرم صد مدعا بود

همینم بود روز و شب مناجات

نهان از خلق با قاضی حاجات

که ای دانای حکمت‌های مکنوز

هزاران بوعلی را حکمت‌آموز

خداوند رحیم و بنده پرور

توان بخش توانای توانگر

حفیظ یونس اندر بطن ماهی

به لطف بی‌دریغ پادشاهی

نگهدار خلیل از نار نمرود

به مخفی رشحه‌های لجهٔ جود

برون آرنده ایوب از رنج

چنان کز چنگ چندین اژدها گنج

به نوعی کاین شهان را داشتی پاس

به حکمت‌های کس ناکرده احساس

برین مهر سپهر سروری نیز

برین شاه سریر داوری نیز

ز روی مرحمت شو سایه گستر

چو نخل‌تر برانگیزش ز بستر

به صحت کن به دل بیماریش را

مؤید دار گیتی داریش را

فلک را آن چنان کن پاسبانش

که دارد پاس تا آخر زمانش

نصیب او حیات همین اوست

چراغ دودهٔ انسان همین اوست

کسی در فکر درویشان جز او نیست

خبر دار از دل ایشان جز او نیست

نه‌تنها هاتف این افسانه می‌گفت

که این در هرکه درکی داشت میسفت

مرا هم هرچه امشب بر زبان بود

به گوشم آن چه می‌آمد همان بود

الهی تا بقا باشد جهان را

بقا ده این شه صاحبقران را

که دیگر دهر ار ارحام واصلاب

چنین ذاتی نخواهد دید در خواب

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:51 PM

ای مهر سپهر پادشاهی

در ظل تو ماه تا به ماهی

ای شاه سریر عدل و انصاف

ملک تو جهان ز قاف تا قاف

ای اهل ورع وظیفه خوارت

غم خواری اتقیا شعارت

ای در حق منقبت سرایان

احسان تو را نه حد نه پایان

از بس که چو جد خود کریمی

مظلوم نواز و دل رحیمی

هرکس که ز مدح گوهری سفت

گو هرچه که نظم ساده‌ای گفت

کردش ز طمع قصیده‌ای نام

بهر صله‌ای که کرده‌ای عام

تو خسرو ساتر خطاپوش

حیدر دل با ذل عطاکوش

بر نیک و بدش نگه نکردی

بی‌جایزه‌اش به ره نکردی

گفتی که نثار مدح مولی

بی‌رود قبول باشد اولی

ابواب عطا بره گشادی

وز بیش و کم آن چه خواست دادی

آن را که رفیق بود دولت

داد زر و سیم و اسب خلعت

وان هم که نداشت بخت مسعود

از جود رساندیش به مقصود

صد طایفهٔ هفت بند گفتند

وان در به هزار نوع سفتند

افسوس که آن که خوب‌تر گفت

وز جمله دری لطیف‌تر سفت

از قوت بازوی بلاغت

دست همه تافت در فصاحت

بختش نشد آن قدر مددکار

کز روی کرم شه جهاندار

یک بیت ز نظم او کند گوش

تا از دگران کند فراموش

داند که کمینهٔ چاکر او

چاکر نه که سگ در او

گر خاطرش آرمیده باشد

یک لطف ز شاه دیده باشد

آرد ز محیط فکر بیرون

هر لحظه هزار در مکنون

دارم سخنی دگر که ناچار

فرض است به شه نمودن اظهار

ای نیر اوج نیک رائی

هرچند بد است خود ستائی

اما چو کسی دگر ندارم

کاین کار به سعی او گذارم

خود قصهٔ خویش می‌کشم پیش

خوش می‌سازم به آن دل ریش

کاظهار ورع ز خود ستائیست

تعریف هدایت خدائیست

آخر نه ز لطف حق تعالی است

وز دولت التفات مولاست

کز اول عمر تا به آخر

صاحب طبعی لطیف خاطر

برعکس سخنوران ایام

بیرون ننهد ز شرع یک گام

وز بهر بقای دولت شاه

باشد شب و روز و گاه و بی‌گاه

مشغول تلاوت و عبادت

از اهل وظیفه هم زیادت

وانگاه که رخش نظم راند

میدان ز سخنوران ستاند

توحید ادا کند بدین سان

کاول رسد آفرین زیزدان

آرد چو به نعت و منقبت روی

از زمره خادمان برد گوی

آید چو به مدح شاه جم جاه

گوید لب غیب بارک‌الله

با این همه خوار و زار باشد

بی‌مایه و قرض‌دار باشد

خالی نبود ز وام هرگز

یک دم نزند به کام هرگز

اقران وی از حصول آمال

بر بستر عیش خفته خوشحال

او زار نشسته دست بر سر

خواهنده ستاده در برابر

نه پای که رخش عزم راند

خود را به سجود شه رساند

نه کس که رضای حق بجوید

درد دل او به شاه گوید

یا آنکه رساند از کلامش

در نظم بلاغت انتظامش

یک بار تقربا الی‌الله

ده بیت به سمع حضرت شاه

شاها ملکا ملک سپاها

جم فرمانا جهان پناها

افغان ز جفای فقر افغان

کابم نگذاشتست در جان

فریاد ز دست قرض فریاد

کاو خاک مرا به باد برداد

نزدیک به آن رسیده کارم

کاین جان به مقارضان سپارم

در تن رمقی هنوز تا هست

دریاب و گرنه رفتم از دست

سوگند به خاکپای نواب

کاین بی دل بینوای بی‌تاب

تا جان بلبش نیامد از فقر

خود را ز طمع نساخت بی‌وقر

تا باد نبرد خانمانش

جاری به طلب نشد زبانش

تا قرض نساختش مشوش

خواهش به مذاق او نشد خوش

اما ز که از شه کرم کیش

غم‌خوار دل فقیر و درویش

مرهم نه داغ دلفکاران

تسکین ده جان بی‌قراران

شاهی که به دوستی مولی

کان از همه طاعتی است اولی

بر خلق دو عالم است غالب

در جایزه دادن مناقب

تا داد به او خدا خلافت

تا یافت سریر ازوشرافت

شد جانب مادحان روانه

دریا زر از خزانه

یارب به شه سریر لولاک

آن باعث خلقت نه افلاک

وان گه به دوازده شهنشاه

کز بعد همند حجت‌الله

کاین شاه کریم بینوا دست

کاسایش خلق مقصد اوست

اول برسان با حسن الحال

عمرش به صدو دوازده سال

وانگاه ز حضرت رسالت

بر سر نهش افسر شفاعت

وز دست عطیه بخش حیدر

سیراب کنش ز حوض کوثر

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:50 PM

 

ای بلند اختر سپهر وجود

وی گران گوهر خزانه جود

به خدایی که داشت ارزانی

به تو در ملک خود سلیمانی

که اگر زین فتاده مور ضعیف

برسد عرضه‌ای به سمع شریف

آنچنان کن کز استماع نوید

نشود نا امید هوش امید

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:44 PM

 

هر نفس می‌کرد چون از تاب مرگ

رشتهٔ عمر عزیزی کو تهی

هر زمان میشد چو از دست اجل

پیکری در خاک چون سرو سهی

با وجود طفلی از اوضاع چرخ

یافت سید نعمت الله آگهی

با برادر همرهی کرد اختیار

وز توجه کرد قالب را تهی

فکر تاریخش چو گردم عقل گفت

کرد سید با برادر همرهی

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:44 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292714
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث