شیخ حیدر کز کمال اعتقاد
دست بیعت داد با آل علی
از جهان چون رفت بادا در جنان
خرم و دلشاد با آل علی
از خرد تاریخ او کردم سوال
گفت حشرش باد با آل علی
شیخ حیدر کز کمال اعتقاد
دست بیعت داد با آل علی
از جهان چون رفت بادا در جنان
خرم و دلشاد با آل علی
از خرد تاریخ او کردم سوال
گفت حشرش باد با آل علی
همای آشیان سلطنت شهزاده سلطانم
مه خورشید پرتو مه چه رایات سلطانی
مهین بانو که بر تخت تجرد داشت چون مریم
ببر تشریف لم یمسسنی از بس پاکدامانی
به عزم گلشن فردوس زرین محملش ناگه
به دوش حور و غلمان شد روان زین عالم فانی
چو کرد آن ثانی مریم وداع شاه عیسی دم
پی تاریخ گفتم حیف و آه از مریم ثانی
سرور عادیان سر غولان
آن که نبود به هیاتش دگری
وان بزرگ شترلبان که بود
پیش او صد نواله ماحضری
بودی او را برادر کوچک
دادی ار عوج را خدا پسری
قلب بسیار بوده رد عالم
لیک از وی نبوده قلب تری
خر دزدیده رنگ کرده فروخت
کس به این رنگ دیده دزد خری
شاعر خیره در اقلیم سخن میباشد
جان ستاننده ز اعدانه به تلخی به خموشی
گر بنابر غرضی گرچه نگوید هجوت
مدحت آن نوع بگوید که تو خود را بکشی
ای نمایان سهیل اوج وجود
کافتاب سپهر ایجادی
وی همایون نگین خاتم جود
که چو حاتم به بذل معتادی
دل ویران هرکه بود نهاد
ز التفات تو رو به آبادی
در ترازوی جود سنگ سبک
بهر هیچ آفریده ننهادی
لیک نوبت به دوستان چو رسید
تو به راه تغافل افتادی
وه چه گفتم تو حاتم ید جود
از کرام داد حاتمی دادی
آشکارا اگر چه بر رخ ما
در احسان خویش بگشادی
خدمت چند روزهٔ ما را
دستمزد نکو فرستادی
آن شه حسن کز غلامی اوست
بندگی را شرف بر آزادی
گنج حسنش اگر مکان طلبد
در دو عالم نماند آبادی
خون ز شریان جبرئیل آرد
مژهاش در محل فصادی
مرغ روح از هوس قفس شکند
چون رود غمزهاش به صیادی
کرده معزول چشم قتالش
ملک الموت را ز جلادی
حاصل آن کامران که رخش ثناش
می توان تاختن به صد وادی
گرم تشریف بخشیش چون ساخت
طبع من از کمال و قادی
زان به تن جامهٔ خودم ننواخت
که مبادا بمیرم از شادی
صاحب از راه خداوند زمین و آب کن
ای خداوندی ملاذی اعتضادی صاحبی
من که یک دینار را امروز صاحب نیستم
چون توانم کرد آب صاحبی را صاحبی
شکر کز فیض کرد بار دگر
جنبشی بحر لطف ربانی
گوهری از محیط نسل نهاد
رو به ساحل چو نجم نورانی
مهی از برج سلطنت گردید
نور بخش جهان ظلمانی
نازنین صورتی که تصویرش
نیست یارای خامه مانی
معتدل پیکری که تعدیلش
عقل را داده سر به حیرانی
میر سلطان مراد خان که ازوست
در بقا روی عالم فانی
نایب آب سمی جد که قضا است
ابجد آموزش از ادب دانی
لایق داوری و دارائی
قابل خسروی و خاقانی
خلف میرزا محمد خان
صورت لطف و قهر سبحانی
خان نوعهد نوجوانکه باو
میکند فخر مسند خانی
در سرور است تا قیام قیام
از جلوسش سریر سلطانی
آن جهان بان که داده از رایش
بانی این جهان جهان به اینی
وان جوان دل که هست تا ابدش
زیر ران توسن طرب رانی
آن که ایزد نگین ملک باو
داشت با آن گرانی ارزانی
وانکه از رشک خاتمش لب خویش
می گزد خاتم سلیمانی
مدتی کان یگانه بود ز تو
خانهٔ ازدواج را بانی
بود او در محیط نسلش طاق
چون در شاهوار عمانی
گوهر فرد میر شاهی خان
کش معین بادعون یزدانی
چند روزی چو رفت و باز آمد
ابر صلبش به گوهر افشانی
گشت شهزاده دوم پیدا
کاولش کردم آن ثنا خوانی
محتشم این زمان قلم بردار
وز خیالات طبع سبحانی
بهر سال ولادتش بنگار
مه نو شاهزادهٔ ثانی
لیک بر مدت اندرین مصراع
هست چیزی زیاده نادانی
گر شود شاه زاده شهزاده
میشود رفع آن به آسانی
ای شمع سرکشان که به سر پنجهٔ جفا
سر رشته وفای مرا تاب دادهای
گر سارمت فکار به زخم سخن مرنج
چون خنجر زبان مرا آب دادهای
زین الانام خواجه قلیخان که جد او
بد شیخ بابویه سلام الوری علیه
ناگاه از جهان به جنان نقل کرد و گشت
تاریخ رحلتش ولد شیخ بابویه