ناگاه سمند جان بهر سفر عقبی
منصوری شاعر تاخت و ز دهر مسافر شد
این طرفه که نام او منصوری شاعر بود
تاریخ وفاتش نیز منصوری شاعر شد
ناگاه سمند جان بهر سفر عقبی
منصوری شاعر تاخت و ز دهر مسافر شد
این طرفه که نام او منصوری شاعر بود
تاریخ وفاتش نیز منصوری شاعر شد
ای عطا پیشه که دریای سخا و کرمت
در تلاطم همه گوهر به کنار اندازد
محتشم کیست که مثل تو گران مقداری
بروی از خلق سبک روح گذار اندازد
چون به این لطف سرافراز شد اکنون آن به
کانچه دارد به رهت بهر نثار اندازد
لیک از نظم گران سنگ مناسبتر نیست
آن چه در پای تو ای کوه وقار اندازد
فوت امیر چندان آمد گران بر ایام
کز بار آن مصیبت پشت فلک دو تا شد
چون در ریاض هستی نخل مراد ما بود
تاریخ رحلتش نیز نخل مراد ما شد
حافظ بیچاره در راه اجل
سر به امر خالق اکبر نهاد
از قضا تاریخ رحلت کردنش
زین معما شد که حافظ سر نهاد
زیب اتراک جهان فخر هنرمندان عصر
آن که چرخ بیهنر با بخت او پرخاش کرد
پیری آن غواص بحر حکمت و گنج و هنر
شمهای از موشکافیهای پنهان فاش کرد
مثقبی باریکتر از فکر خود ترتیب داد
سی و یک سوراخ در یک دانه خشخاش کرد
خان حاتم دل جم جاه که جبار جلیل
هرچه از بدو ازل داد باو نیکو داد
از زرو گنج ملوک آن که به صد بنده دهند
آن سخن سنج به یک بنده مدحت گو داد
بود از دولت آن مالک مملوک نواز
هرچه ما بی درمان را ز فواید رو داد
بهر نقدی که درین وقت به از گنجی بود
منت از شاه کشیدیم ولی زر او داد
ایا ملاذ سلاطین که کردگار تو را
زیاده از همه اسباب شوکت و شان داد
ایا معاذ خواقین که شخص قدرت تو
محالها همه را آشتی با مکان داد
زمان تو و دور والدتست
که داد داوری اندر بساط دوران داد
عنایت متزلزل زبان صاحب جمع
که بستنش ز زبونی به هیچ نتوان داد
به آن زبان که به حرفی سه بار میگیرد
گرفته اقشمهای از من و به دیوان داد
به این فسانه که تا بیست روز اگر نکنم
ادای قسمت آن بایدم دو چندان داد
کنون گذشته سه ماه تمام حالت او
به آن رسیده که خواهد به جای زر جان داد
از آن مقید قید شدید سلطانی
که غیر وعده نخواهد به قرض خواهان داد
زبان حال بگوشم چو خواند آیهٔ یاس
بشیری آمد از پی نوای احسان داد
که در گرفتن زر آن حرامی ناکس
به هیچ کس متوسل مشو که سلطان داد
تبارکالله ازین همت و سخاوت وجود
که از کرم به تو پروردگار دیان داد
ز بذل جود تو بیخ خزاین رفت
به باد دست تو خاک دفاین کان داد
تمام خوی شده از ابریم کشیده چکید
ز بس که موهبتت انفعال عمان داد
سخن نگشته به لب آشنا به فعل آمد
بهر چه رای تو در کار دهر فرمان داد
مدبران بنگر کاین سپهر خوش تدبیر
چه کردگار مرا چون به لطف سامان داد
کسی که دهر زبان زمانهاش میخواند
ز مکر بازی او بیزبانی آسان داد
گلبرگ نو دمیدهٔ محمد تقی که بود
پاکیزه طینت و ملکی خوی و پاکزاد
در باغ دهر نشو و نمائی نیافته
از تند باد حادثه ناگاه شد به باد
در چشمه سار چشم زند دیدهٔ پدر
صد جوی خون ز هجر گل روی خود گشاد
ای همنشین اگر طلبند از تو همدمان
تاریخ آن لطیف گل گلشن مراد
بلبل صفت برآر ز دل نالهٔ حزین
وان گه بگوی رفت چو برگ گلی به باد
زبدة الاخوان فصیح خوش کلام
صاحب نظم و مقالات فصیح
آن که در شعر و معما روز و شب
میستودش دهر مخفی و صریح
از صبوح و باده او را گشته بود
چهرهٔ شخص کمالاتش صبیح
ناگه از بیداد صیاد اجل
داد جان بر باد چون صید ذبیح
بهر تاریخ وفاتش چون نیافت
عقل دوراندیش تاریخ صحیح
کرده بر مدت فزون یک سال و گفت
حیف و صد حیف از کمالات فصیح
میرزا جانی به یک آن سرو سرا بستان لطف
از جهان چون خیمه زد بر طرف انهار بهشت
یک شبش در خواب دیدم با رخی کز عکس آن
بر زمین و آسمان میتافت انوار بهشت
گفتم ای گل چیست تاریخ تو و جایت کجاست
غنچهٔ خندان گشود و گفت گلزار بهشت