به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به شاه شه نشان تا باشد ارزانی جهانبانی

به آن دستور عالیشان وزارت باد ارزانی

وزارت با چه با شاهانه اقبالی که در دوران

مهم آصفی را بگذراند از سلیمانی

اگر این آصفی می‌بود این بر خیارا هم

سلیمان آصفی می‌کرد او را بلکه دربانی

چراغ چشم بینش آفتاب سرمدی پرتو

طراز آفرینش نسخهٔ الطاف ربانی

سمی شاه ایوان رسالت آیت رحمت

محمد محرم خلوت سرای خاص سبحانی

نوشتی آصف بن برخیا را دور بعد از وی

به قدرشان بدی گر در مناصب اول و ثانی

گه تسخیر عالم در بنان فایض الفتحش

ز صد شمشیررانی کم مدان یک خامه جنبانی

چنان افکند عهدش طرح جمعیت که می‌ترسم

ز زلف مشگمویان هم برد بیرون پریشانی

هنوز از کنه ذاتش نیست و هم آگاه و می‌گوید

که اکثر گشته صرف خلقت او صنع یزدانی

ز دستش فیض زرباریست پیدا چون علامتها

که از باریدن باران بود در ابر بارانی

تقاضا می‌کند دور ابد پیوند دورانش

که چون ذات خدا باقی بماند عالم فانی

چو دولت را بر او بود اعتماد کل به این نسبت

ز القاب اعتمادالدولتش حق داشت ارزانی

قصیر و ناقص و کوته خیالست و زبون فکرت

برای فهم انسانیت وی فهم انسانی

چو زر از تنگنای آستین می‌ریزد آن یم دل

فلک را ظرف چندین نیست با این پهن دامانی

به گردون داده چندین چشم از آن رو خالق انجم

که در نظاره‌اش یک یک به فعل آرند حیرانی

اگر وقت غروب مهر تابد کوکب رایش

چو صبح از نور کسوت پوش گردد شام ظلمانی

عتابش وقت گرمی با هوا گر یابد آمیزش

ز خاک آتش برویاند مطرهای زمستانی

بوی زان پیشتر دولت قوی دستست در بیعت

که گردد گرد دستش آستین سست پیمانی

ایا فرمان ده یکتا و یا دستور بی‌همتا

که دولت را به جمعیت سوار فرد میدانی

وزیری چون تو می‌باید کز استیلای ذات خود

وزارت را کند تاج سر سلطانی و خانی

شوی گر مایل معماری ویرانهٔ عالم

ز ویرانی برون آیند ایرانی و تورانی

اگر تبدیل تحت و فوق عالم بگذرد در دل

زمین‌ها جمله فوقانی شوند افلاک تحتانی

به روز دولتت نازد جهان کز انبساط آمد

ز ایام دگر ممتاز چون نوروز سلطانی

حسد رخش تسلط بر ملوک نظم می‌تازد

تو سرور چون کمیت کلک را در نثر میرانی

ز طبعت بر بنان و از بنان بر خامه می‌ریزد

گوهر چندان که حصر آن تو خود تا حشر نتوانی

فدای نقطه‌های رشحه کلک تو می‌گردد

در بحری و سیم معدنی و گوهر کانی

نمی‌خواهم تو را ای کعبهٔ حاجات کم دشمن

که روز دولتت عید است و دشمن گاو قربانی

فلک را نیست چون یارا که گردد میزبان تو

سگانت را به خون دشمنانت کرده مهمانی

دلت بحریست آرامیده اما در غضب کرده

تلاطم‌هایش سیلی کاری دریای طوفانی

ز رشگ دست زر ریز تو بر سر خاک می‌بیزد

به غربیل مطر بیزی که دارد ابر نیسانی

تو در عالم چنان گنجیده‌ای کز معجز انشا

همان خود معنی صد فصل در یک سطر گنجانی

درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پیراهن

تو چون بر شاهد معنی لباس نثر پوشانی

اشارات به نانت چرخ را دوار گرداند

اگر دوران ندارد دست ازین دولاب گردانی

پی ضبط جهان منصب دهان عالم بالا

جهانبانی به رغبت می‌دهندت گر تو بستانی

زمین گر ز آسمان لایق به شانت منبصی پرسد

به ظاهر آصفی گرید به زیر لب سیلمانی

سلیمانیت رامعجز همین بس کز تو می‌آید

که در وقت سیاست خاطر موری نرنجانی

نمی‌دانم عجب از گرمی بازار تدبیرت

ببرد زمهریر اعدای خود را گر بسوزانی

تو ای باد مراد ار بگذری بر طرف خارستان

فرستد گل به شهر از بوته‌ها خار بیابانی

و گر خصمت به گلزاری درآید گل شود غنچه

که در چشمش خلاند نوک هیاتهای پیکانی

چو ابر خوش هوا بر باغ بگذر کز سجود تو

خمد بهر هیات قوس و قزح سرو گلستانی

فلک بی‌رخصتت یک کار بی‌تابانه خواهد کرد

اگر در قتل خصمت از تو یابد دیر فرمانی

لباس خصم خود بینت قضا بی‌جیب می‌دوزد

که طوق لعنت شیطان کند آن را گریبانی

برای مدحتت در کی و حسی آرزو دارم

فزون از درک سحبانی زیاد از حس حسانی

تو را مداح جز من نیست اما می‌کند غیرت

زجاج سرخ را خون در دل از دل یاقوت رمانی

به طبع پست و نظم سست و مضمون فرومایه

میسر نیست بر گردون زدن کوس ثناخوانی

عرب تا عجم زد در ثنایت برهم آن گه شد

به سحبان العجم مشهور عالم‌گیر کاشانی

تو در آفاق ممتازی و ممتاز است مدحت هم

ز دیگر مدح‌ها ای خسرو ملک سخندانی

که از دل بر زبان نگذشته و از خامه بر نامه

ز دست به اذل ممدوح می‌بیند زرافشانی

جهان‌دارا مرا هر ساله از نزد تو مرسومی

مقرر بود و اخذش بود هم در عین آسانی

به من یک دفعه واصل گشت و بود امید کان مبلغ

مضاعف هم شود چون دولتت در دفعه ثانی

طمع چون در شتاب افتاد پا بیرون نهاد از ره

به دیوارش نخست از لغزش پا خورد پیشانی

سزای مرد طامع بس ز دوران پشت پا خوردن

گزیدن پشت دست یاس آنگاه از پشیمانی

الا ای پادشاه محتشم آنها که واقع شد

به من چرخ خصومت پیشه کرد از کین پنهانی

که در وضع جهان کرد اختراعی چند گوناگون

به آئینی که می‌بینی به عنوانی که می‌دانی

غرض کز غبن‌های فاحش ای اصل کفایتها

شدند اکثر فوائد ز آفت ایام نقصانی

ولی فاحش‌ترین غبن‌ها این بود داعی را

که از وصلت نشد واصل به صحبت‌های روحانی

ولی از ذوق گوشی از اشارات عیادت پر

دو چشم اندر ره حسن خرام و دامن‌افشانی

زبان آمادهٔ عرض ثنا و مدح خوانیها

ولی از کار رفته باوجود آن خوش الحانی

که ناگه خورد بر هم آن بساط و گرد موکبها

ز کاشان شد بهم آغوشی کحل صفاهانی

به معمار قضا فرما کنون کاندر زمان تو

بنای خانهٔ عیش مرا از نو شود بانی

ثنا چون با دعا اولیست ختمش هم بر آن بهتر

خصوصا این ثنا کز عرض حاجاتست طولانی

تفاوت تا بود با هم به قدر شان مناصب را

الا ای آفتاب آسمان مرتفع شانی

همایون منصب پر رونق بی‌انتقال تو

ز سلطانی و خانی باد افزون بل ز خاقانی

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:38 PM

 

از آنم شکوه است از طول ایام پریشانی

که پایم کوته است از درگه نواب سلطانی

به تنگ آورده‌ام خاصان دیوان معلی را

من دیوانه از عرض حکایت‌های طولانی

به این امید کان افسانه‌ها چون بشنود سلطان

کند از چاره‌سازی در اهتزازم از خوش الحانی

در آفاق ارچه ممتازم ولی می‌خواهم از خلقم

به عنوان غلامی بیش ازین ممتاز گردانی

مرا حالا عوام‌الناس از خاصان درگاهت

نمی‌دانند برنهج سلف زان سان که می‌دانی

سگ کوی توام اما به این کز درگهت دورم

مرا کم قدر می‌دانند و بی‌صاحب ز نادانی

گهی اطلاق اخراجات بر من می‌کند عامل

برای خویش و نامش می‌کند اطلاق دیوانی

گهی می‌خواهد از من پیشکش بهر تو دریادل

که دست درفشانت عار دارد از زرافشانی

مرا آب و زمینی هست در کاشان که مال آن

ز بسیاری برونست از قیاس و فهم انسانی

زمینم روی گردآلود کز خاک درت دورست

دو چشمم آبیار آن زمین از اشگ رمانی

بلی آب و زمین این چنین را مال می‌باشد

ولی برعکس یعنی بخشش و انعام سلطانی

تو سلطان زبان دانی و د رمدح و ثنای تو

هزاران بلبل شیرین تکلم در غزل خوانی

چرا سرخیل آن خوش لهجه‌ها را در گلستانت

بود احوال یکسان با کلاغان دهستانی

نشاط انگیز تا باشد بساط بزم جمعیت

تو باشی در نشاط و کامرانی و طرب رانی

به بازار سخن تا محتشم گوهر گران سازد

به او دارد خدا لطف ولی سلطانی ارزانی

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:38 PM

 

بده داد طرب چون شد بلند از لطف ربانی

به نامت خطبهٔ دولت برایت رایت خانی

علم برکش چو استعداد فطری بی‌طلب دادت

مکین حکم و تاج سروری و چتر سلطانی

به عشرت کوش کز هر گوشه می‌بینم چو ماه نو

صراحی گردنان رابر زمین پیش تو پیشانی

تو شاخ دولتی بنشین درین بستان سرا چندان

به عیش و خرمی کز زندگانی داد بستانی

چو احسان را به همت قیمت ارزان کرده‌ای بادت

سپاه و جاه و حکم و ملک و مال و منصب ارزانی

عروس ملک چون می‌بست پیمان وفا با تو

به دست عهدت اول توبه کرد از سست پیمانی

جهان را با نی مثل تو می‌بایست از آن روزد

به نام نامیت دست جهان کوس جهانبانی

چو در امکان نمیگنجی سخن‌سنجان چه گویندت

به سیرت عقل اول یا به صورت یوسف ثانی

عجب نبود که گویم سایهٔ خورشید افتاده

به این حجت که تو خورشیدی و در ظل یزدانی

اگر معمار رایت دست از ضبط جهان دارد

نهد معمورهٔ عالم همان دم رو به ویرانی

و گر معیار عدلت از میان تمییز بردارد

گدا در ملک سرداری کند سردار چوپانی

بداندیشت به قید مرگ چون سگ در مرس ماند

به هر جانب که روز رزم شمشیر و فرس‌رانی

عجب گنجیست عفوت خاصه کز خلق عظیم تو

به دست محرمان پیوسته می‌آید به آسانی

به غیر از من که دارم بد گناهی عذر از آن بدتر

ولی یک شمه می‌گویم از آن دیگر تو می‌دانی

بود مریخ و خورشید آسمان کامکاری را

حسامت در سراندازی و دستت در زرافشانی

مرا ظنی غلط دوش از قبول رشحهٔ لطفت

ابا فرمود و راهم زد به یک وسواس شیطانی

تصور کردم آن تریاق را در نشهٔ دیگر

چه دانستم که خواهد بود یک سر فیض روحانی

کشیدم دست از آن وز دست خود در آتش افتادم

چه آتش شعلهٔ آفت چه آفت قهر سلطانی

پشیمانم پشیمانم که بر خود بی‌جهت بستم

ره لطف ز خود رائی و بی عقلی و نادانی

مرا عقلی اگر می‌بود کی این کار می‌کردم

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان

کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی

زهی رای قضا تدبیرت از حزم قدر قدرت

بلاد عدل را عامل بنای ملک را بانی

اگر خورشید لطف ذره‌ای بر آسمان تابد

سها را کمترین پرتو بود خورشید نورانی

و گر خود سایهٔ قهرت زمانی بر زمین افتد

شود بی‌نور چون سنگ سیه لعل بدخشانی

سهیل طلعتت گر عکس بر بحر و براندازد

خزف گردد عقیق‌تر حجر یاقوت رمانی

درافشان چون شود بر تنگ‌دستان ابر دست تو

کند هر رشحه آن قلزمی هر قطرهٔ عمانی

ید بیضا نماید رایتت در وادی نصرت

چه از فرعونی اعدا کند رمح تو ثعبانی

عرق کز ابرشت بر خاک ریزد در دم جولان

کند در پیکر جسم جمادی روح حیوانی

برات عمر اگر خواهد کسی رایت برای او

به حکم از قابض ارواح گیرد خط ترخانی

به قدر دولتت گر طول یابد رشتهٔ دوران

زند دم از بقای جاودانی عالم فانی

عجب گر بر قد گیتی شود رخت بقا کوته

که ذیل دولتت آخر زمان را کرده دامانی

اگر صد سال اید بر کمان کی در نشان آید

به قدر درک ادراک تو سهم و هم انسانی

تو را نام از بزرگی در عبارت چون نمی‌گنجد

به توشیحش کنم در یک غزل درج از سخندانی

صبوحی کرده می‌آئی بیا ای صبح نورانی

که برهانم شوی وز ظلمتم یکباره برهانی

درین فکرم که چون ماند بدانجا گرد و جود من

اگر با این شکوه از ناز دامن بر من افشانی

ریاض لطف را سروی سپهر قدر را بدری

سریر خلق را شاهی جهان حسن را جانی

اگر صد بار چون شمعم سراندازی دیت ایربس

که چون پروانه یکبارم به گرد سر بگردانی

لب لعلت نگین خاتم حسنست و بر خوبان

تو را ثابت به آن مهر سلیمانی سلیمانی

دهانت شکر و لب شکرین قد نیشکر خود گو

چرا کامی بود تلخ از تو کاندر شکرستانی

یقین است ای مه از نازت که مانند هلال از من

اگر صد سجده بینی گوشهٔ ابرو نجنبانی

بناشد آدمی را از قبول دل کمالی به

شوم انسان کامل گر سگ کوی خودم خوانی

خرابست آن چنان حالم که رو گردانم از عالم

نگردانی رخ از من صورت حالم اگردانی

الهی تا لوای مهر بر دوش فلک ماند

تو با چتر و لوا بر تخت دولت کامران مانی

نمی‌داند دعائی محتشم زین به که تا حشرت

بود بر فرق فرقد سامخلد ظل سبحانی

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:38 PM

 

بر اشراف این عید و آن کامکاری

مبارک بود خاصه بر شهریاری

کزین گوهر افسر سر بلندی

مهین داور کشور نامداری

معین ملل کز ازل قسمتش زد

به بخت همایون در بختیاری

قضا صولتی کاسمان سده‌اش را

کند بوسه کاری به صد خاکساری

قدر قدرتی کز صفات کمینش

یکی نام دارد سپهر اقتداری

به جنب نعالش که پایان ندراد

کجا در حسابست عالم مداری

در اطراف صیتش چو باد است پویان

بر اشراف حکمش چو آبست جاری

چو او کس نکرد از خدا بندگان هم

الا ای به خلق آیت رستگاری

به آن کبریا و شکوه و جلالت

حلیمی و بی‌کبری و بردباری

ازل تا ابد از خرابیست ایمن

بنای جلالت ز محکم حصاری

ازین هم فزون پایهٔ دولتت را

ز دارای تو عهد باد استواری

گل گلشن شهریاری علیخان

که در فیض باریست ابر بهاری

جلیل اختر برج عالی مکانی

جلی سکهٔ نقد کامل عیاری

شمارند صاحب شعوران دوران

زادنی صفاتش حکومت شعاری

ضمیریست در صبح نو عهدی او را

فرزوان تر از آفتاب نهاری

سپهر از برایش عروس جهان شد

به عقد دوام است در خواستگاری

زند ابرش اندر عنان قره هرگه

که طبعش کند میل ابرش سواری

جز این از وقارش نگویم که او را

هجائی و ذمیست گردون وقاری

طویل البقا باد عزمش که عالم

به او تا ابد دارد امیدواری

جهان داورا محتشم بندهٔ تو

که لال است در شکر نعمت گذاری

ازین نظم مقصودش اینست کورا

نه از سلک مدحت فروشان شماری

ز دنبال هم داد صد غوطه او را

نوال تو در لجهٔ شرمساری

مسازش طمع پیشه ترسم برآید

سر عزتش از گریبان خواری

به جان آفرینی که در آفرینش

تو را داد این امتیازی که داری

به بطحایئیی کایزدش خواند احمد

تو را نیز نگذاشت زان رتبه عاری

به خیبر گشائی که از خیل خاصان

تو را داد در شهر خود شهریاری

که گر بگذرانی سرم را ز گردون

و گر مغزم از کاسهٔ سر برآری

سر موئی از من نیابی تفاوت

در اخلاص و دلسوزی و جان سپاری

دعائیست بر لب یقین الاجابه

که حاجت ندارد بالحاح و زاری

بود تا تو را شیوهٔ دیوان نشینی

بود تا مرا پیشهٔ دیوان نگاری

در اوصافت ای صدر دیوان نشینان

نی کلک من باد در شهد باری

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:38 PM

 

درین ضعف آن قدر دارم ز بیماری گر انباری

که بر بومی که پهلو می‌نهم قبریست پنداری

ز بیماری چنان با خاک یکسانم که از خاکم

اجل هم برنمی‌دارد معاذالله ازین خواری

مرا حالیست زار ای دوستان ز انسان که دشمن هم

به حالم زار می‌گرید مبادا کس به این زاری

دل من تا نشد افکار عالم را نشد باور

که یک دل می‌تواند بود و صد عالم دل‌افکاری

چنان بازاری دل الفتی دارم درین کلفت

که عیش از صحبت من می‌نویسد خط بیزاری

عجب حالیست حال من که در آیینهٔ دوران

نمی‌بینم ز یک تن صورت غم‌خواری و یاری

کدامین بنده‌ام من بندهٔ صاحب ستاینده

کدامین صاحبست این صاحب شان جهانداری

ولیعهد محمدخان ولی سلطان دریادل

که سیری نیست ابر دست او را از درم باری

مطاع الحکم سلطانی که طبعش گر بفرماید

شود نار از شجر ثابت شود آب از حجر جاری

بدیع‌الامر دارائی که گر خواهد به فعل آید

ز آب اندر مشارب مستی و از بادهٔ هشیاری

مشابه بزم و رزم او به بزم و رزم فغفوری

مماثل لطف و قهر او به لطف و قهر جباری

جهان در قبضهٔ تسخیر او بادا که بیش از حد

به آن کشورستان دارد جهان امید غم‌خواری

بود تا حشر ارزانی به مسکینان و مظلومان

که هم مسکین نوازی می‌کند هم ظالم‌آزاری

جفاگستر به فریاد است ازو اما نمی‌داند

که عدلست از سلاطین بر ستمکاران ستمکاری

نمی‌ماند برای جغد جائی جز دل ظالم

چو یابد دهر معموری ازین شاهانه معماری

به رقص آمد ز شادی آسمان چون دهر پاکوبان

به نامش در زمین زد کوس سرداری و سالاری

چو گردد تیغ نازک پیکر او در دغا عریان

شود صد کوه پیکر از لباس زندگی عاری

به حرب او بیا گو خصم تن‌پرور که می‌آید

به مهمان کردن شیر شکاری گاو پرواری

عبوری بس از آن آتش عنان بر خرمن اعدا

که هست اجزای ذات وی تمام از عنصر ناری

کند بوس لب تیغش بر اندام برومندان

به بزم و رزم کار صد هزاران ضربت کاری

محل گیرودار او که خونش می‌رود از تن

کشد سیمرغ را دام عناکب در گرفتاری

دو روزی گو لوای خصم او میسا به گردون سر

که دارد همچو نخل ریشه کن زود در نگونساری

سلاطین سرورا با آن که هرگز حرفی از شکوه

نگشته بر زبان شکرگوی نطق من جاری

شکایت گونه‌ای دارم کنون اما ز صد جزوش

یکی معروض می‌دارم گرم معذور می‌داری

تو را آن بنده بودم من که چون بر مسند دولت

نشینی شاد و مملوکان خود را در شمار آری

نپردازی به حال من نپرسی حال من از کس

نه از ارسال پیغامی مرا از خاک برداری

نگوئی زنده است آن بندهٔ رنجور مایانه

مرا با آن که باشد نیم‌جانی مرده انگاری

فرستم نظم و نثری هم که خواهد عذر تقصیرم

ز بی‌قدری تو این را خاک و آن را باد پنداری

ندارد محتشم زین بیش تاب درد دل گفتن

مگر زین بیشتر باید ز بیماری سبکباری

بود تا استراحت جو سر از بالین تن از بستر

درین جنبنده مهد مختلف اوضاع زنگاری

تن بستر فروزت باد دور از بستر کلفت

سر افسر فرازت ایمن از بالین بیماری

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:38 PM

 

به صبر یافت نهال امید نشو و نمائی

فتاد پادشهی عاقبت به فکر گدائی

گدا به خسروی افتاد کز حمایت طالع

فکند ظل همایون برو بزرگ همائی

سری که بود ز پستی گران رسید به گردون

چو ماه شد علم از عون آفتاب لوائی

به گل فرو شده خاشاک بحر غم بسر آمد

ز نیم جنبش دریای لطف لجه سخائی

برنگ نخل خزان دیده بودم از غم دوران

سهیل وار ز دورم نواخت لعل بهائی

اگر چه بخت به دامن کشید پای مرادم

رساند دست امیدم ولی به ذیل عطائی

به تن رجوع کن ای جان نیم‌رفته که دل را

خراب یافت مسیحا دمی و کرد دوائی

به گو شمال زمانم اگر رسید چه قانون

کشید ناله بافغان فغان رسید به جائی

جه جا حریم در پادشاه‌زادهٔ اعظم

که دو راست به دوران او عظیم جلائی

نهال نورس بستان احمدی که به گردش

هنوز جز دم روح‌القدس نگشته هوائی

خلاصه نسب پاک حیدری که شنیده

نسب ز عمر ابد نسبتش نوید بقائی

سمی حیدر صفدر که صفدران جهان را

نیامداست چه او در نظر صفوف گشائی

ولی عهد ابد انتساب خسرو دوران

که بسته است به عهدش زمانه عهد وفائی

چراغ دوده فروز خدایگان سلاطین

که رنگ شب ببرد گر دهد به ماه ضیائی

دمادم است که تدبیر شه رساند جهان را

برای تربیت او به تازه برگ و نوائی

سیاهی که به زنجیر عدل بسته بر آتش

ز شوق او شده دیوانه خوی سلسله خائی

فلک که دارد از انجم هزار دیده روشن

ز راه اوست به دامان دیده کحل ربائی

سپهر تیز روش در رکاب غاشیه داری

هلال پشت خمش بر جناب ناصیه سائی

به وضع شخص جلالش فلک حقیر لباسی

بقدر قد بلندش ملک قصیر قیائی

به جنب مشعل درگاه عالیش مه گردون

همان مه است ولی ماه مشتبه به شهابی

شب از جلای وطن دم زند چو نعل سمندش

زند به آینهٔ مه صلای کسب جلائی

حسام او که به سر نیز وا نمی‌شود از سر

بلاست بر سر اعدای دین و طرفه بلائی

شه جهان به جهانگیریش کند چه اشارت

شود ز جانب او هر اشاره قلعه گشائی

فلک به رقص درآید ز خرمی چو برآید

ز کوی خسرویش در بسیط خاک صدائی

زهی رسانده منادی رسان خوان عطایت

ز نشه کرم حیدری به خلق صلائی

به ناز می‌نگرد حرص درد و کون که دارد

به مرغزار سخا بی‌تو آهوانه چرائی

ز ریزش مطر لطف بی‌دریغ تو رسته

ز مزرع دل مردم قریب مهر گیائی

توئی که از پی گنجایش جلال تو باید

ازین وسیع‌تر اندر قیاس ارض و سمائی

فلک ز بهر صعود تو با رفیع مقامی

جهان برای نزول تو با وسیع فضائی

بنا نهنده این نه بنا مگر نهد از نو

به قدر رتبه و شان تو در زمانه بنائی

ز بار حلم تو کز عرش اعظم‌ست گران‌تر

بهم رسانده سپهر بلند قد دوتائی

کند چو از جرس محمل جلال تو دعوی

نهم سپهر چه باشد ورای هرزه درائی

اجل به تیغ و سنان تو کار خویش گذارد

نهی به تمشیت کاردین چو رو به عزائی

عجب که کلک هوس در قلمرو تو برآید

صبی غیر مکلف به قصد خط خطائی

به چرخ داده قضا مهر داری تو همانا

کز آفتاب به گردن فکنده مهر طلائی

مصلی‌ایست به عهدت فلک که بهر مصلی

بدوش می‌کشد از کهکشان همیشه ردائی

برای خصم تو گردیده در بلندی و پستی

سپهر تفرقه بازی زمانه حادثه زائی

آیا گل چمن حیدری که در چمن تو

سخن رسانده به معجز کمینه نغمه سرائی

دمی که در طلب نظم بنده حکم معلی

به من رساند در ابلاغ اهتمام نمائی

هزار سجدهٔ بی‌اختیار کردم و گشتم

مدد ز ناطقه جوئی زبان به مدح گشائی

دو چیز باعث تاخیر شد که هریک از آنها

چو درد بنده نبودش به هیچ چیز دوائی

یکی تهیه ترتیب رطب و یا بس دیوان

که فکر می‌طلبد آن مهم فکر رسائی

یکی دگر عدم کاتبان که آن چه ز نظمم

تمام بود و نبودش ز خط لباس صفائی

پس از تجسس کامل که یک دو کاتب کاهل

به ناز و عشوه نمودند و دلبرانه لقائی

بهر طریق که بود آن چه گشته بود مرتب

رجوع گشت به ایشان به میزبانه ادائی

بر آستان که مهم دو روزه را به دو هفته

تعهدی که نمودند هم نکرد بقائی

که پای خامه ایشان نداشت چون قدم من

تحرکی که تواند رسید زود به جائی

غرض که مختصری شد نوشته تا رسد اکنون

ز پرتو نظر تربیت به قدر و بهائی

تتمه سخنان نیز بعد ازین متعاقب

به عرض می‌رسد البته بی‌قضا و بلائی

نکوترین صور سود این که خود برساند

سخن به سمع همایون مدیح پیشه گدائی

فغان که پای رسیدن به آن جناب ندارد

ز دست رفته ضعیفی به گل فرو شده پائی

دو پا اگرچه به یک موزه کرده شخص توجه

کجا رود چه کندره سیر بپای عصائی

فلک حشم ملکا محتشم گدای در تو

ز همت است گدائی به التفات سزائی

تهی ست ارچه کفش لیک از کمال تو کل

به دست‌یاری همت ز دست کوس غنائی

ولیک می‌کند از شاه و شاه‌زادهٔ عالم

گدائی نظر فیض بخش قدر فزائی

که تا زبان بودش بعد ازین به شغل ثنایت

بود گدای غنی طبع پادشاه ستائی

همیشه تا به ملوک اعتکاف پیشه گدایان

به روز معرکه بخشند جوشنی به دعائی

پناه جان تو باد آن دعا که تا به قیامت

از آن گذر نتواند نمود تیر قضائی

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:38 PM

 

داده فزون از فلک زیب زمان و زمین

مایهٔ امن و امان میر محمد امین

آن که چو شاهنشهان آمده صاحبقران

وانکه چو فرماندهان آمده شوکت قرین

بارگه رفعتش کرد قضا چون بنا

پایهٔ اول نهاد بر فلک هفتمین

نایرهٔ مهر ازو شعلهٔ تابان شعاع

دایرهٔ چرخ ازو خاتم رخشان نگین

ای ملک الملک جود کز پی حجت خورد

کان بیسارت قسم هم بی‌مینت یمین

هر که بدامن چو گل رفته تو را آستان

ریخته چون نرگسش سیم و زر از آستین

ننگ ز خواهش بود اهل طمع را اگر

همت حاتم شود جود تو را جانشین

هست یکی در جهان از تو کرم پیشه‌تر

لیک نرنجی که نیست غیر جهان آفرین

بحر تواند زدن لاف عطا با کفت

وقت کرم گر ز موج چین نزند بر جبین

سالک راه تو را دوش فلک توشه کش

خرمن جاه تو را است ملک خوشه چین

ای به ستایش سزا زین همه مدح و ثنا

از تو من خسته را نیست توقع جز این

کز من و احوال من زمزمه‌ای بشنود

از تو و انفاس تو پادشه داد و دین

وان چه شود خواسته جایزهٔ من بود

کز عدم آورده‌ام این همه در ثمین

بهر تو کز عظم‌شان آمده‌ای در جهان

قابل بزمی چنان لایق مدحی چنین

محتشم آنجا که هست در چو صدف بی‌بها

تحفهٔ ما و تو بس گوهر نظم متین

زان که ز پای ملخ تحفه روان ساختن

نزد سلیمان رواست در نظر خورده بین

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:37 PM

 

یارب از عزالهی قرنها دارد نگاه

جای شاهان جهان سلطان محمد پادشاه

صاحب عادل دل دین پرور دارا سپه

مالک دریا کف فرمان ده عالم پناه

حامی شرع معلی ملجاء دین نبی

مالک دهر و همیون رتبت و دیهیم گاه

از جناب او نپیچد هرکه سر چون مهر و مه

جزم ساید بر سپهر از سجدهٔ آن در کلاه

تا بود اسم ملوک از بهر حکم او مدام

دور دهر آماده گرداند اساس ملک و جاه

وان ملوک از عدل تا کوس جهانبانی زنند

از صدای عدل او کم باد بانگ دادخواه

زبدهٔ حکم ملوکست آن چه دارای حکم

می‌کند در بارگاه شاهی از حکم اله

از صفای مهر او با ماه انجم هر نفس

دم زده آئینهٔ ما از کمال اشتباه

صید بردارنده این صید گه از تاب او

کی کند با باز صید انداز از تیهو نگاه

در دل دجال افکند انقلاب از مهر او

مهدی اقبال از همت برون کاید ز چاه

جزم می‌دانم کزین پس می‌نهد از چار رکن

از طلب این سرفرازان بر جناب او جباه

چند روزی تا که از حکم سپهر بی‌درنگ

کاندران اهل جهان را سوی مه گم بوده راه

باشد احوال نجوم اما همایون سایه‌اش

گر نبودی حال عالم زین بدی بودی تباه

داده بود از جای او گردون به دیگر داوری

حال مانده سر به زیر از انفعال آن گناه

آمد اینک مطلعی از پی که روئی تازه دید

از صفایش دل هویدا همچو نور صبح‌گاه

می‌نویسد زود کلک منهیان در مدح شاه

سوی مردم لیس فی الافاق سلطان سواه

منحرف رائی که حالا رو از او پیچیده بود

روی و رای او چو موی مهوشان بادا سیاه

پایهٔ هرکس شود پیدا درین پولاد بوم

ابر لطف شه چو از اعجاز انگیزد گیاه

این که با سامان عدل او ندارد جم شکوه

بود از آن بر زبان نامکرر سال و ماه

وین در میزان طبع وی ندارد زر وجود

هست در حال عطای او مساوی کوه و کاه

هم ملوک پیش و هم این نوسپه‌دار زمان

اسم بر اسم‌اند بر دعوی صدق او گواه

تا بود لطف الهی با روان آن ملوک

تا بود اسم سپاهی در زبان این سپاه

اسم داران سپه را باد آن در بوسه گه

پادشاهان جهان را باد آن در سجده‌گاه

باد روی منکران بی‌وقار او سیه

باد پود کارهان نابکار او تباه

میرزای دهر سلطان حمزه بادا در دو کون

هم به اقبالی که سر زین اسم افرازد به ماه

دل به او بندید ای امیدواران زانکه هست

رعب او امید افزا دولت وی یاس گاه

محتشم با آن که از زیبا ادائیهای او

کلک ما زد سکهٔ مجری به نقد مدح شاه

فهم از هر مصرع مازین کلام بی‌بدل

می‌شود سال جلوس پادشاه دین پناه

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:37 PM

 

مژده عالم را که دهر از امر رب‌العالمین

بهر شاه نوجوان رخش خلافت کرد زین

خاتم شاهنشهی را بهر آن گیتی پناه

کنده حکاک قضا الملک منی بر نگین

امر عالی را به امر عالی او عنقریب

در فرامین گشته فرمان همایون جانشین

کوس شادی داده صد نوبت به نام او صدا

بر کجا بر پیشگاه غرفهٔ چرخ برین

بر زمین بهرجلوس آن جلیس تخت و بخت

سوده هر جانب سریر خسروی صد ره جبین

خطبها بهر لباس تازه افکنده ببر

همچو بسم‌الله بیرون کرده دست از آستین

سکه‌ها بهر ملاقات زر نو سینه چاک

تا زند از عشق خود را بر درمهای ثمین

بر زر خورشید هم نامش توان دیدن اگر

دیدن اندر وی تواند چشم عقل دوربین

وه چه نامست این که می‌بارد ازو فتح و ظفر

صاحب نام آن که می‌نازد به او دنیا و دین

باعث تعمیر عالم پاسبان بحر و بر

مایهٔ تخمیر آدم قهرمان ماء و طین

شاه سلطان حمزه خاقان قضا فرمان که هست

کمترین طغراکش احکام او طغرل تکین

آن که در آغاز عمر از غیرت دین هیچ‌جا

نیستش آرامگاهی در جهان جز صدر زین

وانکه بار منتش خم کرده پشت آسمان

بس که می‌پردازد از اعدای دین روی زمین

غیر او فردی که دید از پادشاهان کو بود

روز و شب بهر جهاد از صدر زین مسند گزین

اوست در خفتان دیگر یا برون آورده سر

حمزهٔ صاحبقران از جیب آن نصرت قرین

ابر اگر بردارد از دریای استیلاش آب

شیر برفین برکند گوش از سر شیر عرین

نیست چندان خاک کز ماتم کند خصمش به سر

خاک میدان را به خون از بس که می‌سازد عجین

جان فدای او که در هر ضربت تارک شکافت

آفرین بر دست و تیغش می‌کند جان‌آفرین

آفتاب از بیم سر بر نارد از جیب افق

صبح اگر گیرد به دست آن شاه صفدر تیغ کین

آسیاهائی به خون آورده در گردش که حق

در جهادش داده میراث از امیرالمؤمنین

روم از شور ظهورش چون بود جائی که هست

او در آذربایجان غوغاش در اقلیم چین

پیکر آرای عدو گردد مشبک کار دهر

در سپاه او کمان‌داران چه خیزند از کمین

بر قد دارئیش دوران لباس کوتهست

تار و پودش گرچه از خیط شهور است و سنین

کرد پیش از عهد شاهی آن چه صد خسرو نکرد

ملک را می‌باید الحق مالک‌الملکی چنین

شاهد حقیتش هم بس به قانون جمل

این که سلطان حمزه یکسانست با حق مبین

حق مبین گشته از نقش حروف اسم او

تا زوال دشمنان باطلش گردد یقین

قلعهٔ تبریز تا بستاند از رومی به جنگ

گفتم از بهر تفال یکه مصراعی متین

کز قفای فتح از آن گردد دو تاریخ آشکار

دال بر اقبال آن جنگ‌آور قسور کمین

چون ستاند قلعه و تاریخها پر شد به کو

قلعه از رومی ستاندی شاه جم قدرآفرین

با دعای اهل کاشان این دعاگو محتشم

آسمانها را کند پر ز اولین تا هفتمین

بهر آن دارای هفت اقلیم باردار حافظی

کاسمان نامش کند جوشن زمین حصن حصین

داعیان را نیز فیض از مبداء فیاض باد

شهریاری هم که هست ارباب دعوت را معین

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:37 PM

 

به عنوان عیادت ساخت مقدار مرا افزون

فلک مقدار ذی عزت عزیز حضرت بی‌چون

محمد مؤمن آن فخر سلاطین کز وجود او

زهی در چشم دقت اشرف است و ارفع از گردون

نهد مساح و هم اندر قیاس ساحت قدرش

ز ملک احتمال و عالم امکان قدم بیرون

ندانم چون سرایم وصف شان و شوکت او را

که این‌جا ساز سلطانیست با شاهی به یک قانون

چو کردند از غنا عرض تجمل سایلان او

فروشد در زمین از انفعال کم‌زری قارون

گر از وادی استغناش بر هامون وزد بادی

سزد کز بی‌نیازی ناز بر لیلی کند مجنون

ندیدم دهر پردازی به احسانش که گر از وی

دو عالم سایلان خواهند یک عالم شود ممنون

اگر یک لمحه پردازد به حرب آن خسرو گردان

شود از موج خون دشمنان شبدیز او گلگون

سزد گر بیش ازین فلک از جای برخیزد

چو تیغش آسمان پیوند سازد موجهای خون

در آفاقیم بی‌همتا ز لطف واحد یکتا

در استعداد من در شعر و در حکمت هم افلاطون

سرافرازا به پایت ریختن لایق نمی‌دانم

مگر گنجی که از گنجینهٔ قارون بود افزون

ولی از محتشم آن پیشکش کاید به کار تو

مناسب نیست الانقد نظمی چون در مکنون

که در چشم و دل طبع سخندان تو می‌دانم

که از صد بیت پر زینت کم یک بیت پر مضمون

نه تنها از برای زینت و زیب کلام خود

ثنایت را ذوی‌الافهام می‌گردید پیرامون

کنند از نظم پر در کفهٔ میزان مدحت را

اگر جن و ملک را چون بشر طبعی بود موزون

ز لطف پادشاه لم‌یزل امید میدارم

که سازد دولت دیر انتقامت را ابد مقرون

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4328153
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث