به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بود به چنگ درنگ جیب مهم جهان

تا به میان زد قضا دامن آخر زمان

در طبقات ملوک پادشهی برگزید

تیغ زن و صف‌شکن شیردل و نوجوان

خوانده ز آیندگی خطبهٔ پایندگی

بسته ز پایندگی راه بر آیندگان

خسرو مهدی ظهور کز نصفت گستری

ریشه دجال ظلم کند ازین خاکدان

پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت

منت هم نامیش حمزهٔ صاحبقران

آن که در آغاز عمر گشت به تایید حق

ملک و ملل را حفیظ امن و امان را ضمان

فرش نگارنده‌اش چهرهٔ حور پری

سده فشارنده‌اش جبههٔ خاقان و خان

ساقی بزمش به بذل تاج به فغفور بخش

صاحب قصرش به حکم باج ز قیصرستان

وانکه چو شد دهر را واسطهٔ دفع شر

گشت قوی خلق را رابطهٔ جسم و جان

میوه چش باغ او ذائقهٔ حسن و ناز

نازکش داغ او ناصیهٔ انس و جان

رشحهٔ فیضش کشد زر ز مسامات ارض

تا با بد مشنواد بوی بهار این خزان

حکمت او چون کند آتش تدبیر تیز

باز تواند گرفت مال صعود از دخان

نال قلم گر شود از کف حفظش علم

چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان

موی اگر پل شود در کنف حفظ وی

تا ابدش نگسلد پویه پیل دمان

بس که به سر گشته است چرخ بگرد درش

آبله بر فرق سر یافته از فرقدان

تا رودش در رکاب چرخ طویل انتظار

بر کنفش شد کهن غاشیهٔ کهکشان

گر به جهان افکند مصلحتش پرتوی

پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان

بهر تو طاعت تمام جبهه و لب می‌شود

می‌رسد از رهروان هرچه بر آن آستان

حکمتش اندر خزان بیشتر از سرخ بید

سازد و بیرون کشد خون ز رگ زعفران

بگذرد از خاره‌تیر گرچه در اثنای کار

نرم کند مشت او مهرهٔ پشت کمان

مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد

با کرم حیدری همت او توامان

ای به صلابت سمر وی به سیاست مثل

وی به شجاعت علم وی به مهابت نشان

از تو که سر تا قدم شعلهٔ سوزنده‌ای

نایرهٔ مرکز فتاد دایرهٔ عظم و شان

شیهه شبدیز تو سینهٔ رستم خراش

نیزهٔ خون ریز تو آتش جرات نشان

نور ضمیرت که تافت بر صفت ماه تاب

شد به کتان هم مزاج پردهٔ راز نهان

از اثر نار بغض یافته مانند مار

خصم تو بر زیر پوست آبله بر استخوان

کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار

سایه به چرخ افکند پایهٔ کوه گران

عهد تو تا زودتر روی به دهر آورد

سیلی سرعت کند رنجه نشای زبان

چرخ گری را اگر پاس تو گردد حفیظ

با دل جمع ایستد بر سر نوک سنان

گر به شتابندگان نهی تو گردد دچار

پای صبا را نخست رعشه کند تاروان

تنگ قبا شاهدیست عزم تو گوئی که ساخت

قدرت پروردگار کاستش اندر مکان

زور تخلخل اگر عرصه نکردی وسیع

تنگ فضائی بدی بر تو فضای جهان

دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد

آید از اقبال تو کار سنان از بنان

پیش کفت دوده ایست صرصری اندر قفا

هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان

آن که تو را مدعاست تیر جگر دوز تو

منکر شان تو را ساخته خاطر نشان

ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج

غیر گل گرد میخ نشکفد از زعفران

کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو

صد ره و یک مشتریست هر ره و صد کاروان

گر به زمین بسپری نعل سمند جلال

آینه دانی شود سربه سر این خاکدان

بارهٔ خورشید را هر سحری می‌کنند

بر زبر چرخ زین تا کشی‌اش زیر ران

لیک به روی زمین از حرکات سریع

داردش اندر سبل رخش تو سیلاب ران

شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک

عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان

چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب

بر کفل اندازدش سایهٔ دوال عنان

صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت

بس که ز همراهیش باز پس افتد زمان

در کفلش چون کشند از حرکاتش زند

طعنه به بال ملک دامن بر گستوان

گر بکند کام خویش تنگ به حیلت‌گری

باشد از امکان برون تاختنش بر مکان

کاسهٔ سمش هزار کاسهٔ سر بشکند

بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان

نیک توان یافتن صنعت او در یورش

لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان

جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس

بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن

بس که سبک خیزیش جذب کند ثقل وی

بر شمرد بحر را در ره هندوستان

خلقه حاتم کند مس سراپای وی

مرد برو گر زند هی ز پی امتحان

با کفل همچو کوه دانهٔ تسبیح را

رشته شود وقت کار آن فرس کاروان

باد ز پس‌ماندگی پیش فتد هم گهی

گرد جهان گر بود در عقب او دوان

در ره باریک کرد پویهٔ او بی‌رواج

کار رسن با زر ابر زیر ریسمان

بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش

از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان

چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا

یافته حسن زمین کام صبا را گران

خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرین

گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران

باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار

توسن فربه سرین تازی لاغر میان

من که زبان جهان در ازلم شد لقب

در صفتش خویش را یافتم الکن زبان

دادگرا سرورا شیردلا صفدرا

گرچه درین دولتست محتشم از مادحان

لیک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال

کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان

پاس حیاتش بدار ز آن که بحر ز دعا

حفظ و نگهبانیست ختم بر این پاسبان

طول ز حد شد برون به که سخن را کنون

ختم کند بر دعا کلک مطول بیان

ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر

دست به دست از ملوک ای شه کشورستان

از اثر طول عهد مهد زمین را ز تو

کس نستاند مگر مهدی صاحب زمان

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

ای دهر پیر عیش ز سر گیر کاسمان

مهد زمین سپرد به دارای نوجوان

ای چرخ خوش بگرد که خوش بی‌درنگ گشت

دوران به کام شاه جوان بخت کامران

ای دور پای بر سر اندوه زن که زد

عیش ابد صلا به خدیر جهان سنان

خرم شو ای بسیط زمین کاین بساط شد

موکب نشین خسرو آخر زمانیان

جمشید مصطفی سیر مرتضی لقب

باج سر جهان سر چندین خدایگان

یعنی ولی والا اعظم نظام شاه

شاه یگانه ناظم منظومهٔ زمان

صاحب نگین تاج ور مملکت گشا

مسندنشین تخت ده پادشه نشان

شاهنشهی که خطبهٔ فرماندهی چه خواند

بستند از محاکمهٔ فرمان دهان دهان

خورشید اگر صعود کند صدهزار قرن

مشکل اگر به نعل سمندش کند قران

وز پویهٔ نعل اگر فکند رخش همتش

بر غرفهٔ فلک شکند فرق فرقدان

در باغ اگر عبور کند باد هیبتش

کس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران

در دل اگر عبور کند صیت صولتش

از هول بشکند قفس جسم مرغ جان

ای بر در سرای تو هر صبح آفتاب

تا شام کرده فره چرانی ملازمان

از کبر حاجیان تو پهلو تهی کنند

یابند اگر به پادشه انجم اقتران

مخفی تواند از تو شدن حال خلق اگر

ذرات از آفتاب تواند شدن نهان

در بطن پشه پیل تواند شدن مقیم

گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان

دریا درون قطره تواند گرفت جا

گر جا کند جلال تو در جوف آسمان

کوته کند چو عدل تو پای ستم ز ملک

دزد دراز دست کند حفظ پاسبان

آفاق حارسا ملکا ملک وارثا

ای هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان

هست این قصیده تحفهٔ ثالث که من به هند

با صد هزار گنج دعا کرده‌ام روان

این بار خود مراد من اندک حمایتی‌ست

از لطف شه که هست به از گنج شایگان

هم گشته‌ام به این صله قانع که درد کن

از من قراضه‌ای که بود نزد این و آن

گردد به یک اشاره نواب کامیاب

واصل به قاصدان من تیره خان و مان

هم گفته‌ام که هرچه از آن جانب آورند

این جا برسم جایزه آرند در میان

استغفرالله این چه سخنهاست محتشم

نطق فضول را ببر از خامشی زبان

قانع شدن به کشوری از خاتمی چنین

کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان

گر برد بهر ازو صله گیری چنان که برد

کز آب بحر مورچه‌ای تر کند دهان

شاها درین قصیده نبودی اگر مرا

تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان

در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی

صد در که کس نیافتی اندر هزار کان

این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی

شد در قضا نمودن آن طبع من جوان

گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت

هر در که مانده در صدف آخرالزمان

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

رایت فتح جدید گفت شه کامران

داور نصرت قرین خسرو صاحبقران

حمزهٔ ثانی که کرد صیت جهانگیریش

گام خبرها سبک گوش فلکها گران

مژدهٔ اقبال او شد متحرک جناح

پیش رو صد هزار مرغ بشارت رسان

دهر به یکدم چنان شد متغیر که گشت

ظلم مبدل به عدل فتنه به امن و امان

کشتی عالم که داشت صد خطر اندر قفا

او به کارش رساند یک نفس اندر میان

شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر

گفت با اعدای خویش او به زبان سنان

روز مصافش چو خصم در جدل و انقیاد

کرد به خود مشورت با دل و جان طپان

حوصله یک بار اگر گفت بگو القتال

واهمه صد بار بیش گفت بگو الامان

وقت فرس تاختن میفکند بر زمین

زلزله انگیزیش غلغله در آسمان

می‌برد از اژدها افعی رمحش سبق

می‌دهد از ذوالفقار شعلهٔ تیغش نشان

چون کشش شست او پشت کمان خم کند

جان ز جسد رم کند تیر همان در کمان

لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب

گوی زمین در کفش بیند اگر صولجان

روز مصافش کند حلقهٔ زه گیر را

کوچهٔ راه گریز پیل بزرگ استخوان

خصم به قدر الم گر بخروشد شود

پنبه گوش فلک نقطهٔ غین فغان

شوق بلند آرزو تا به جنابش رسد

خواسته از نه فلک آلت یک نردبان

دور دو شه در میان گشت به او منتقل

با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان

شاه قزلباش اگر راه فدائی دهد

گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان

تا کرم و عدل او نوبت شهرت زدند

سخرهٔ عالم شدند حاتم و نوشیروان

روز کم احسانیش نشئه دریا دلی

گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز کان

ای مترشح سحاب کز تو و دوران تو

ملک جهان خرم است خلق جهان شادمان

آن چه تو کردی نبود مدرکه را در خیال

بلکه گذر هم نداشت واهمه را در گمان

تا به میان آمدی با سپه عدل و داد

ظلم سپاهی نهاد پا ز میان بر کران

رخنه گر ملک را زود کشیدی به خاک

ورنه کجا می‌گذاشت خاک درین خاکدان

نقش حیل را بر آب فایده‌هائی که کرد

روبه کج باز رنگ پنجهٔ شیر ژیان

تیغ تو داسیست تیز کز مدد موج خون

از رخ خصم خجل می درود زعفران

کین تو صد خانه داد بیش به باد فنا

خوش اثر نیک داد کینهٔ این خاندان

ظل تو عالم گرفت گرچه نیفتد به خاک

سایهٔ پروسعت از مرغ بلند آشیان

باد مرادی که هست عزم تواش پیشرو

بحر سپر می‌کند کشتی بی‌بادبان

چرخ ز پستی خورد کوب ز سم ستور

موکب جاه تو را گر رود اندر عنان

رستم زور آزما باز نبندد کمر

زور تو را گر شود در صدد امتحان

هم ز تلاشت بود پیل دمان را خطر

هم ز مصافت رسد شیر ژیان را زیان

چشم جدل دیدگان دیده به عین‌الیقین

با ظفر حیدری تیغ تو را توامان

تیغ تو کز خون خصم قطره‌چکان آمده

گلشن فتح تو راست شاخ گل ارغوان

چرخ زبردست اگر با تو فتد در تلاش

بر کمرش بگسلد منطقهٔ کهکشان

عظم تو گنجد در آن لیک چه در قطرهٔ بحر

گر به مکان ضم شود مملکت لامکان

قبله معین نبود تا به زمان تو گشت

بر دو جهان فرض عین سجدهٔ یک آستان

شعشعه را گر کند روی تو مشرق فروز

صد چوبت خاوری سر زند از خاوران

مشعله را گر کند حسن تو مغرب طراز

از عدم آفتاب شام نگردد عیان

گرم به خورشید اگر بنگری از تاب تو

در ظلماتش کنند مهر پرستان نهان

دهر علیل تو شد خسته عیسی طبیب

خلق ذلیل از تو گشت گلهٔ موسی شبان

ضابطه تا دم به دم رو به ترقی نهد

بهر جهان لازم است پادشه نوجوان

گویم اگر کرده است کار مسیح افعی

وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن

کرد مسیحا اگر در بدن مرده روح

در جسد ملک کرد افعی رمح تو جان

گر نه اجل را یکی داشته بودی به کار

جود تو دادی به خلق عمر ابد رایگان

خسرو هند ار دهد خط به غلامی به تو

بی‌طلب از چین رود باج به هندوستان

ای ملک نامدار سایهٔ پروردگار

دادگر کامکار پادشه کامران

گر نشدی بهر فتح قفل جهان را کلید

رمح تو کشورگشا تیغ تو گیتی ستان

ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدی

دفع پریشانی از خاطر کاشانیان

آن چه ز ایشان رسید و آن چه بر ایشان گذشت

حرف به حرف آمدی کلک مرا بر زبان

اول از آن ظلم عام دیگر از آن قتل خاص

وان حرکتها که گشت باره از آن سر گران

فرض شمردن دگر سنت ابن زیاد

بر لب لب تشنه‌ها بستن آب روان

غارت و قتل دگر در دم تسخیر شهر

کز تف این فتنه خاست دود ز صد دودمان

الغرض اینها که شد نیست از آن هیچ باک

کز شفقت گستریست لطف تو تن خواه آن

از همه آن به که هست در عقب از عهد تو

این غم ده روزه را خوش دلی جاودان

پادشها سرور اگر ز طواف درت

از دگران باز ماند محتشم ناتوان

واسطه این است این کز ستمش کرده است

دهر بلیت گمار چرخ اذیت رسان

خسته و مشکل علاج کم زر و پر احتیاج

راجل بی‌دست و پا مفلس بی خانمان

ور ز شعف کرده است مرغ تمنایش را

بیشتر از بیشتر گرد سرت پر زنان

از شعرای زمان داد گرا یک کس است

عابد شب زنده‌دار قاری و اورادخوان

پاس خود اندر دعا از دی وی جو که نیست

ملک بقای تو را بهتر ازین پاسبان

ای شه فرمانروا کز قروق حکم تو

نیست عجب گر شود حکم قضا ناروان

پادشهان در جهان حکم روان تا کنند

پای جهان گرد باد حکم تو را در جهان

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

ز تاب مشگل اگر نگسلد رگ جانم

که کار تنگ شد از پیچ و تاب دورانم

نمی‌رود به جنان پای کس به این تعجیل

که دست من ز جنون جانب گریبانم

بجاست پردهٔ گوش فلک که بسته هنوز

درون سینه به زنجیر صبر افغانم

جهان ز فتنه چه دارد خبر که در بند است

هنوز سیل جهانگیر چشم گریانم

ستون کوه سکون بنای صبر مرا

خلل مباد که صد هزار طوفانم

عجب اگر نزند روح خیمه جای دگر

که سخت رفته ز جا جسم سست بنیانم

اگر بهم زنم از کین هزار سلسله را

عجب مدان که چو زلف بتان پریشانم

ازین بدتر گله‌ای نیست از زمانه مرا

که برده ریشه فرو در زمین کاشانم

ز بس نفاست ذاتی که خلق کاشان راست

من از صفات زبون ننگ شهر ایشانم

به من تراوش نزلی که لطف ایشان راست

نزول آیت بیزاریست در شانم

ازین ملک صفتان نفیس فطرت نیست

یکی که آورد اندر شمار انسانم

در این میانه من پست فطرتم خزفی

که منتظم شده در سلک درو مرجانم

شود نصیب که دامان سلک گوهرشان

ز گرد صحبت جان‌گاه خود بیفشانم

بزرگ این همه گر خلق مشفق خلقیست

به حاجتی من اگر در زمانه درمانم

برآورد به طریقی که عقل ماند مات

ولی غبار ز جسم و دمار از جانم

درین بلا که منم با وجود ضعف قوا

به جز جلای وطن نیست هیچ درمانم

مرا که دل کشد آزار رنج ویرانی

ازین چه سود که خوانند گنج ایرانم

مراست در ملکوت آشیان و همت پست

به خاک تیره در این ملک کرده یکسانم

ز حمل جور من این جا ذلیل در همه‌جا

عزیز پادشهان حاملان دیوانم

اگر به هند روم طوطیان ذخیره کنند

جهان شکر از ریزه چینی خوانم

و گر به چین کنم آهنگ نقش مانی را

کشد به خاک سیه کلک عنبرافشانم

ور انتخاب کنم از جهان خراسان را

کسی نبیند از اعدا دگر هراسانم

و گر به خاک سیاهم کشد زمانه هنوز

ز سرمه بیش بود قدر در صفاهانم

ز شاک شوق کشندم به پا خزاین لعل

اگر به خواب ببیند در بدخشانم

کشند رنج ستورانم از کشیدن گنج

اگر نصیب ز ایران برد به تورانم

به هم نمی‌رسد از شغل طرفةالعینی

چو چشم فکرت من چشم عیب جویانم

به سحر طبع مهندس اگر کنم هنری

که چشم دهر شود تا به حشر حیرانم

ز لفظشان نرسد شهد بارک‌الهی

به کام طوطی خوش لهجه زبان دانم

ور از زبان سخنی سر زند که باید شد

به حکم عقل از آن اندکی پشیمانم

کنند نسبت چندان خطا به من که مگر

به کفر کرده تکلم زبان ایمانم

اگر شوند ز تعلیم عندلیب زبان

هزار مرغ زبان بسته در گلستانم

همین که در سخن آیند از کمال غرور

کنند نام زبون لهجه و بد الحانم

حجاب یک دوکسم گشته بس که دامنگیر

ز داغ کاری خامان کشیده دامانم

رسد چو کار به این کان حجاب هم برود

چه شعله‌ها که برآید ز سوز پنهانم

من از ستایش اشراف ملک این دیدم

که رفته رفته سیه گشت روی دیوانم

هنوز با دل پرداغ و سینهٔ پردرد

زبان پر خطر خویش را نگهبانم

ز تاب رنگ بگرداند آفتاب آن روز

که من ز دفتر عزت ورق بگردانم

غرور غفلتشان بین که ایمنند به این

که در نیام شکیب است تیغ برانم

اگر چه نرم کمان آفریده‌اند مرا

گذار می‌کند از سنگ خاره پیکانم

به بی‌گزندی من نیست هیچ انسانی

ولی دمی که دمم گرم گشت ثعبانم

مرا به تیغ زبان رنجه کردن آسان نیست

که قتل عام جهانیست کار آسانم

گرفته‌ام دو جهان در هنر ولیک هنوز

برون نیامده الماس ریزه از کانم

اگرچه کرده خدا شیر بیشه سخنم

از آن ستمکش خلقم که کند دندانم

به دامن کسی از من نمی‌نشیند گرد

اگر کند ز مذلت به خاک یکسانم

بدین که سنگ گران نیست در ترازوی هجو

چه ارزن از سبکی کرده‌اند ارزانم

اگر به فرض زنم لاف کز جمیع جهات

منم که زینت و زیبت جهات و ارکانم

ور از یکانگی فطرت آورم به زبان

که کرده واحد یکتا وحید دورانم

و گر بلند بگویم که از بلندی نظم

رسیده نوبت زدن بر ایوانم

و گر ملوک سخن را به گردن از دعوی

کنم کمند که مالک رقاب ایشانم

که می‌زند در انکار این ز دشمن و دوست

به غیر من که ز خود کمتری نمی‌دانم

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

صد شکر کز شفای شهنشاه کامران

نوشد لباس امن و امان در بر جهان

از کسوت کسوف برون آمد آفتاب

وز قیروان کشید تتق تا به قیروان

ماهی که یک دو مرحله آمد فرو ز اوج

بازش نشانده است ولایت بر آسمان

نجم سپهر سلطنت آن رجعتی که داشت

با استقامت ابدی یافت اقتران

شهباز اوج ابهت از باد تفرقه

دل جمع کرد و شد متمکن بر آشیان

نخل بزرگ سایه بستان سروری

رو در بهار کرد و برون آمد از خزان

چابک سوار عرصهٔ اقبال زین نهاد

بر خنگ کامرانی و شد باز کامران

در ساحت وجود شه کامیاب شد

صحت گران رکاب و تکسر سبک عنان

از بهر زیب دادن اورنگ خسروی

شد بارگه نشین ملک پادشه نشان

طهماسب پادشاه که پیش درش به پاست

صد پاسبان همه ملک و پادشاه و خان

شاهنشهی که گشت ازو پای کاینات

در شاه راه مذهب اثنی عشر روان

فرمان دهی که رونق دین محمدی

داد آن چنان که بود رضای خدا در آن

زنجیر عدل بسته چنان که اعتماد پاس

دارد شبان به گرگ ستم پیشه عوان

در جنب کاخ رفعتش افتاده بس قصیر

ارکان قصر قیصر و ایوان اردوان

نوشیروان کجاست که بیند کمال عدل

طغرل تکین کجاست که بیند علوشان

در پای باد پای مرادش همیشه چرخ

گوئیست سر نهاده به فرمان صولجان

با قوت قضا نکند رخنه در هوا

کز بی‌نفاذ او بجهد تیری از کمان

روز دغا چو پای در آرد به رخش کین

گوش فلک گران شود از بانگ الامان

وقت سخا چو دست برآرد به کار بذل

در یک نفس دمار برآرد ز بحر و کان

یک فرد آفریده خدا کز ترحمش

غرق تنعمند درین تیره خاکدان

چندین هزار مفلس و محتاج و بینوا

چندین هزار عاجز و مسکین و ناتوان

داده است ذوالجلال به شخص جلالتش

تشریف عمر سرمدی و عز جاودان

هر یک نفس ز عمر ابد اقتران وی

روح جدید می‌دمد اندر تن جهان

امن و امان عالم کون و فساد راست

آن خسرو زمین و زمان تا ابد ضمان

خواهد نهاد غاشیه مدت حیات

آن شهسوار بر کتف آخرالزمان

تخت بلند پایه بنو زیب ازو چه یافت

بخت جهان پیر دگر باره شد جوان

دشمن که بسته بود به قصد جدل کمر

فتح آمد از کنار و زدش تیغ بر میان

هرکس که دعوی فدویت به شاه داشت

گر بود از ته دل و گز از سر زبان

چرخ از دو روزه عارضه آن جهان پناه

در دوستی و دشمنیش کرد امتحان

تا دشمنان آن ملک و انس و جان شوند

از یاس پشت دست گران جیب جان دران

دستی ز غیب آمد و صد ساله راه بست

سدی میان دست و گریبان انس و جان

یارب مباد عهد شبان دگر نصیب

آن گله را که موسی عمران بود شبان

شکر خدا که تخت خلافت ز فر شاه

باز از زمین رساند سر خود بر آسمان

شکری دگر که از اثر صدق این خبر

زد تیر مرگ بر دل اعدا خبر رسان

وز لطف بر جراحت ما مرهمی نهاد

کاسوده گشت از آن دل و آرام یافت جان

معمورهٔ جهان که نبود ایمن از خطر

بخشید از انقلاب زمان ایزدش امان

شکر دگر که در حرم آن جهان پناه

ضایع نگشت خدمت معصومهٔ جهان

زهرا ز هادتی که ندادست روزگار

شهزاده‌ای به طاعت و تقوای او نشان

مریم عبادتی که سزد گر سپهر پیر

سجاده‌اش به دوش کشد همچو کهکشان

بلقیس روزگار پریخان که روزگار

از صبر بر مراد خودش ساخت کامران

واندر تن مبارکش از محض لطف کرد

جانی دگر ز صحت شاه جهانیان

وان سیل غم که در پی آن شاه‌زاده بود

از وی گذشت و شد متوجه به دشمنان

وان آتشی که مضطربش داشت چون سپند

ابر کرم ز غیب برو شد مطر فشان

تابنده باد در دو جهان کوکبش که هست

شاه سپهر کوکبه را شمع دودمان

عمرش دراز باد که تدبیر صایبش

دولت سرای شاه جهان راست پاسبان

وقتست کز نتایج اقبال بشنوند

اهل زمین دو تهنیت از آسمانیان

مفهوم عام تهنیت اول آن که رفت

بیرون ز طالع شه صاحبقران قران

در عرصه‌ای که بود عنان خطر سبک

زان شهسوار گشت رکاب ظفر گران

بر ضعف پشت کرد و به قوت نهاد روی

دین نبی به عون خدا ز آن خدایگان

بستان شرع مرتضوی زاب تیغ وی

شاداب شد چنان که سبق برد از جنان

مضمون خاص تهنیت دیگر آن که شد

قربانی برای شه آماده بی‌گمان

کز وی جسیم ترغنمی در بسیط خاک

دوران نداده بود به دورانیان نشان

آری برای دفع بلای شهی چنین

دهر احتیاج داشت به قربانی چنان

وآن اضطراب کشتی او در میان خوف

تسکین‌پذیر گشت وشد از ورطه بر کران

در چارماهه خدمت خود در طریق صدق

صد ساله راه بیشتر آمد ز همگنان

در خیرهای مخفی و طاعات مختفی

کاری که داشت ساخت ز معبود غیب‌دان

ایزد برای حکمتی از نور فاطمه

کرد آن ستاره بر فلک احمدی عیان

وز بهر خدمتی که نیامد ز دست غیر

داد این یگانه را به شه پادشه نشان

منت خدای را که دل شاه دین پناه

آیینه است و نیست درو صورتی نهان

تابیده بر ضمیر همایونش از ازل

نوعی که بوده صورت اخلاص این و آن

شاها غلام ادعیه خوان تو محتشم

کز به دو فطرت آمده مداح خاندان

واندر صفات کوکبه پادشاهیش

سی سال شد که کلک به ناله است در بنان

وز بهر جان درازی نواب کامیاب

کوته نمی‌کند ز دعا یک زمان زبان

امروز پای بادیه پویش روان چو نیست

کاید دوان به سجده آن خاک آستان

بهر یگانه پادشه خود که در دو کون

فرض است شکر سلطنتش بر یکان یکان

هر لحظه می‌کند ز دعاهای بی‌ریا

صد کاروان به بارگه کبریا روان

یارب به صفدری که اگر اتصال شرق

خواهد به غرب واسطه برخیزد از میان

کز بهر استقامت دین ساز متصل

این سلطنت به سلطنت صاحب‌الزمان

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

ایا صبا برسان تحفهٔ درود و سلام

ز کمترین خلایق به بهترین انام

پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول

جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام

سمی صدر رسل هادی جمیع سبل

سر رئوس امم تاج تارک اسلام

خدایگان صدور جهان که در آفاق

صدارت از شرفش در تفاخر است مدام

بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد

که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام

غلام بی بدلت محتشم که خواند اول

بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام

بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ

که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام

نه پای راه نوردی که در گشایش کار

ره امید به دستش دهد گشایش کام

نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی

کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام

اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت

سبک بهاثمری تازه می‌کند لب و کام

ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون

نسیم لطف تمامی نمی‌رسد به مشام

که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب

شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام

درین زمان که غم انگیز گشتنش می‌کرد

زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام

همان رحیق روان کلام مولی بود

که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام

کلام نی که زلالی بدیع سلسله‌ای

طراز دوش امم گوشوار گوش گرام

زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز

دری جدید به روی دل ذوی الافهام

به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات

حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام

چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف

نبات را به تکلف نهند حنظل نام

ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند

به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام

ز سرزمین فصاحت روایح گلها

بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام

در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود

به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام

در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ

لباس برقد معنی برد به این اندام

بزرگوارا دارم دلی و صد امید

جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام

که هست از مدد منعم غنی و قدیر

کریم عام کرم واهب جمیع مرام

بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف

صلای جود درین دور در ترقی تام

مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص

تو را ز لطف به امثال من توجه عام

بود بعید که عرش مکان من نرسد

در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام

ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع

مهام را به ید قدرت شهیست زمام

که در نوازش و دریادلی و زربخشی

هزار حاتمش از روی نسبت است غلام

مضیق است زمان ای زمان مزین ساز

صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام

برای دولت دیر انتقال تا یابد

دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام

ز پایداری اقبال باد مستحکم

صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

ای جهان را به دولت تو نظام

آسمان را به خدمت تو قیام

نقطهٔ پای کبریای تو راست

حیز افزون ز ساحت اوهام

آتش قهرت ار زبانه کشد

چون سپند از فلک جهند اجرام

گر شکوهت مکان طلب گردد

پا ز حیز برون نهند اجسام

کرده رایت برای راه صواب

بر سر بختی زمانهٔ زمام

گر نه سررشته در کف تو بود

بگسلد توسن سپهر لجام

تیغ که آیین اوست خونریزی

مانده در عهد تو به حبس نیام

صعوه در دور تو اسیر عقاب

باز در عهد تو اسیر حمام

گر زند بانگ بر جهان غضب

جهد از بیم تا عدم بدو گام

ور دهد مهلت زمان کرمت

پا به ذیل ابد کشد ایام

آید از همگنان خصایص تو

صمدیت گر آید از اصنام

سگ کوچکترین غلام تو را

مهتران بندهٔ آن دو بنده غلام

که در آفاق دیده از حکما

دین پناهی که بهر نفی حرام

در میان لای نفیش ار نبود

غیر اسمی نماند از اسلام

افتخار قبیلهٔ آدم

شاه بیت قصیدهٔ ایام

آصف جم صفات قاسم بیک

رای لقمان ضمیر خضر الهام

عامل کارخانهٔ رزاق

قاسم روزی خواص و عوام

کمترین پاسبان او کیوان

کمترین تیغ بند او بهرام

بهر طی ره ستایش او

اگر امروز تا به روز قیام

درید کاتبان هفت اقلیم

بر صحایف قدم زنند اقلام

طی نگردد ره آن قدر که بود

کلک را در میانه اقدام

ای پی طوف بارگاه شما

بسته خلق از چهار رکن احرام

من کوته قدم ز طول امل

به صد امید و صدهزار مرام

دو خزانه در از کلام بدیع

هر دری گوشوار گوش گرام

کردم ارسال از عراق به هند

بعد ابلاغ صد درود و سلام

که نثار دو بارگه سازند

حاملانش به اهتمام تمام

دو معاذ خلایق آفاق

دو معز مفاخر ایام

یکی از عین قدر قبلهٔ خاص

یکی از فرط فیض کعبهٔ عام

قصه کوته خلاصه دوسرا

مجلس شاه و محفل خدام

وز خداوند خود امیدم بود

که نهد حکمتش به دقت تام

دست بر نبض کار این بی‌کس

گوش بر شرح حال این گمنام

تا مزاج سقیم مطلب من

صحتی تام یابد از اسقام

یعنی از مال طفلم آن چه بود

در دکن پیش بد ادایان وام

به نخستین اشاره‌ای که کند

بستانند چاکران عظام

بلکه با آن به لطف ضم سازد

صله‌ای از شه بزرگ انعام

باری آنها فتاد در تعویق

از تقاضای بخت نافرجام

این زمان از کمال لطف و کرم

ای خجل از مکارم تو کرام

بهر عرض کلام من یملک

ای سخنهای تو ملوک کلام

به زکات قدوم فیض لزوم

وقت فرصت به بزم شام خرام

در میان مهم من نه پای

ساز کار مرا نظام انجام

گر نه پای تو در میان باشد

نرسد کار عالمی به نظام

نیست مخفی ز عالم و جاهل

که به توفیق خالق علام

می‌تواند نهاد حکمت تو

نرمی موم در مزاج رخام

می‌تواند شد از تصرف تو

نطفهٔ تغییریاب در ارحام

پس مهمات محتشم هرچند

گشته باشد ز بی‌کسی‌ها خام

دور نبود که پیش تدبیرت

گردد آسان‌ترین جملهٔ فهام

متصل خواهم از خدا که به دهر

ز اتصال لیالی و ایام

بس که عهدت شود طویل الذیل

سر برآرد ز جیب صبح قیام

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

روزه رفت و آمد از نزدیک مخدوم الانام

بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام

وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم

سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام

وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را

می‌تواند داد در یک بزم باهم انتظام

اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع

داور دارا تجمل والی والامقام

کار فرمایندهٔ طبعش زبان علم و حلم

سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام

چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه

شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام

روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم

می‌ستایندش مقیمان سپهر از احترام

می‌زند مانند طفل مریم از اعجاز دم

هرچه طبع مبدعش می‌آفریند در کلام

نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد

ورنه چون بین‌المسارع منقطع شد التیام

معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز

خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام

بحر اول بر بقای خویش می‌لرزد که هست

کمترین قایم دست فیاضش غمام

قرص خورشید از عطا می‌افکند پیش گدا

طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام

بی‌طلب چون کرد جیب و آستینم پر درم

یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام

مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه

نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لئام

مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود

در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام

بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب

بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام

مدح گفتن آن چنان اولی که بی‌ذل طمع

در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام

زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل

وین خجالت ماند بهر من الی یوم‌القیام

و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود

از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام

مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن

سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام

پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب

وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام

ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج

وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام

در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید

سرمهٔ امیدواری در دو چشم اعتصام

در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا

خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام

زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است

تا به زانو می‌رود در مشگ کلک خوش‌خرام

کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر

سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام

در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن

گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام

سرورا بی‌جد و جهدی از ریاض لطف تو

محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام

طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست

در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام

ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر

پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام

تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب

ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام

ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو

باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

باد در عیش مدام از بهجت عید صیام

پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام

داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط

سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام

آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد

بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام

در صبوح سلطنت می‌خواند از عظمش قضا

قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام

هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر

زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام

چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور

از برایش پنج نوبت می‌زند در هفت بام

کار او هر روز می‌آرد قضا صد ساله پیش

بس که دارد در مهم احترامش اهتمام

در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع

صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام

رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار

کرده خنگ بی‌لجام چرخ را بر سر لجام

آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید

آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام

گر زمین ناروان راطبع او گوید برو

در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام

ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست

تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام

از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص

هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام

قطره‌ای از لجهٔ جودش توان کردن حساب

هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام

نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست

ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام

ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه

شاه‌بازان رام قید و شهسواران صید رام

از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم

گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام

مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت

روز تا شب می‌پزد سودا ولی سودای خام

هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب

حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام

کم‌بضاعت‌تر ز قارون کس نماند در زمین

گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام

مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی

گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام

بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون

میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام

نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود

دست می‌دارند تا آرام گردد با تو رام

آن زجاجی چامه هر شب بر تو می‌سازد حلال

خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام

من ز چشم آرام غارت می‌کنم تا از دعا

خواب را بر دیدهٔ بخت تو گردانم حرام

وز پی حمل دعایت با خشوع بی‌شمار

زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام

سرورا در شکرستان ثنایت محتشم

کش خرد می‌خواند دایم طوطی شکر کلام

حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس

مبتلای صد الم بند مؤید هر کدام

گر نمی‌بود این چنین می‌گشت گرد درگهت

با دگر خوش لهجه‌های باغ معنی صبح و شام

الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت

می‌تواند از زبان خامه گفتن والسلام

تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت

خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام

از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه

تهنیت گویت لب روح‌الامین باشد مدام

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام

هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام

چهره‌ات افروخته ماه درخشان را عذار

جلوه‌ات آموخته کبک خرامان را خرام

کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل

سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام

طوبی از قدت پیاپی می‌کند رفتار کسب

طوطی از لعلت دمادم می‌کند گفتار وام

گل به بویت گرچه می‌باشد نمی‌باشد بسی

مه به رویت گرچه می‌ماند نمی‌ماند تمام

گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال

ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام

کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال

آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام

شاه خوبانی چو جولان می‌کنی بر پشت زین

ماه تابانی چو طالع می‌شوی از طرف بام

صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری

من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام

یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش

زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام

روضه دیدم چو جنت، جنت از وی برده فیض

چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام

بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی

چون سواد دیده مردم به عین احترام

مانع لب تشنها زان چشمهٔ زمزم صفات

ناهی دلخستها زان شربت عناب فام

غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بی‌سبب

هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام

خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین

بانگ بر من زد که ای در نکته‌دانی ناتمام

هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت

گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام

خود نمی‌گوئی که خواهد بود ای ناقص خرد

جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام

سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار

قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام

حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک

جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام

ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت

انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام

فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقه‌ای

در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام

قاتل عنتر که بر یکران چه می‌گردد سوار

می‌فرستد خصم را سوی عدم در نیم گام

خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را

خوانده چون کیوان غلام خویش بدرش کرده نام

داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت

بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام

أین عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی

اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهف‌الانام

از تقدم در امور مؤمنان نعم‌الامیر

وز تقدس در صلوة قدسیان نعم‌الامام

آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود

شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام

وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر

آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام

آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم

از زمین خیزد که سبحان‌الذی یحیی‌العظام

سهمه فی قوسه کالطیر فی برج‌السما

سیفه فی کفه کالبرق فی جوف‌الغمام

پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد

دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام

گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی

می‌گرفت آیینهٔ اسلام را زنگ ظلام

ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع

نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام

ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ

بارگاهت می‌شود از شش جهة دارالسلام

وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک

هست قصر احترامت ثانی بیت‌الحرام

گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس

توسن گردن کش گردون نمی‌گردید رام

ور نکردی پایهٔ عونت مدد افلاک را

این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام

آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی

قطره‌ای از لجه قدر تو با وی انضمام

بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست

لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام

از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده

آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام

ای مقالت مثل ما قال‌النبی خیرالمقال

وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام

من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو

خاصه با این شعر بی‌پرگار و نظم بی‌نظام

سویت این ابیات سست آورده و شرمنده‌ام

ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام

لیک می‌خواهم به یمن مدحتت پیدا شود

در کلام محتشم ایشان گردون احتشام

زور شعر کاتبی سوز کلام آذری

گرمی انفاس کاشی حدت ابن حسام

صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن

لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام

حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود

طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام

یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر

بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام

زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف

وز شراب سلسبیلم جرعه‌ای ریزی به کام

مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم

اختیار اختصار و ابتدای اختتام

تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم

نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام

روز احباب تو نورانی الی یوم‌الحساب

روز اعدای تو ظلمانی الی یوم‌القیام

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4327683
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث