به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم

به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم

خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش

نخست ثبت کند مدحت امام امم

خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ

در مناقب شاه نجف در آن مدغم

دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین

که جز به مدح شه نخل برنیاری دم

به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به

اگر از آن نشود باغ منقبت خرم

درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی

که در جهان دگر همینت ندیم ندم

فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش

که در کرم سگ او عار دارد از حاتم

به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو

شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم

به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام

که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم

برات خویش به مهر دهنده‌ای برسان

که در رکوع به خواهنده می‌دهد خاتم

حیات جو زدم زنده‌ای که می‌آید

ز طفل مکتب او کار عیسی مریم

به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار

ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم

ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ

که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم

به صدق شو سگ آن آستان که محترمند

سگان شیر خدا همچو آهوان حرم

به دانکه در کتب آسمانی آمده است

ابوالحسن همه‌جا بر ابوالبشر اقدم

مهم خویش بود خلق را اهم مهام

مرا ثنای امام امم مهم اهم

رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر

که می‌دود چو زر سکه‌دار در عالم

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم

به مدح یکه سوار قلم رو آدم

من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان

ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم

من و رساندن صیت ثنا ز غرفهٔ ماه

به آفتاب فلک چاکر فرشتهٔ حشم

ولی خالق اکبر علی عالی قدر

که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم

علیم علم لدنی کزو ورای نبی

همین یگانه خداوند اعلم است علم

امین گنج الهی که راز خلوت غیب

تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم

محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز

نداده دست بهم هست پیش او ملهم

شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس

دهند دست معیشت به هم رمض و اصم

و گر اراده کند فصل را مبه این نوع

کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم

دل حقیر نوازش که جلوه‌گاه خداست

چو کعبه‌ایست که از عرش اعظم است اعظم

ز فرش چون ننهد پا به عرش بت‌شکنی

که بختش از بردوش نبی دهد سلم

به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد

زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم

به جنب چشمهٔ فیضش سر تفاخر خویش

به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم

چه او که دیده امینی که در حریم وصال

میان سر خدا و نبی بود محرم

پس از رسول به از وی گلی نداد برون

قدیم گلبن گل بار بوستان قدم

در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد

ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم

قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا

ز فتنه زائی افعال زاده ملجم

دو در یک صدفش را نمونه بودندی

به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام

به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش

ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم

ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا

به بلبلان گلستان منقبت چه نعم

علی‌الخصوص به سر خیل منقبت گویان

که ریختی در جنت بها ز نوک قلم

فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح

که بود روضهٔ آمل ازو ریاض ارم

به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع

چو داد سلسلهٔ هفت بند دست بهم

اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی

برای او صله‌ها شد ز کلک غیب رقم

به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم

به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم

به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن

که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم

ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی

شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم

در انتظار نشستم به ساحل امید

که موج کی زند از بحر من محیط کرم

کی از ریاض امل سر برآورد نخلی

کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم

رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت

برات جایزه شاه عرب به شاه عجم

سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد

به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم

مجاهدی که ز تهدید او بدیدهٔ کشند

غبار راه عباد صمد عبید صنم

شهی که خادم شرعند در عساکر او

ز مهتران امم تا به کهتران خدم

ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد

چو لاله در گذر باد جام در کف جم

ز بیم شحنهٔ ناموس او عیان نشود

ز سادگی نرسد تا بس که روی درم

ز دست از شفق آتش بساز خود زهره

که داده زان عملش اجتناب شاه قسم

سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض

ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم

دل و کفش گه ایثار در موافقت‌اند

دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم

سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر

ز آتش حسد آید به جوش خون به قم

مه سر علم او کند چو پنجه دراز

به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم

عمود خاره شکن گر کند بلند شود

ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم

خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل

شود ستون سپر و دست و بازوی رستم

مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند

دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم

به خیمه‌گاه سپاهش زمین کند پیدا

لکاشف از کشش بی‌حد طناب خیم

سگ درش نبود گر به مردمی مامور

به زهر چشم کند آب زهره ضیغم

فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم

رود گزندگی از طبع افعی ارقم

ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر

ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم

فلک به باطن و ظاهر نمی‌تواند یافت

دو شهسوار چنین در قصیده عالم

جهان به معنی و صورت نمی‌تواند جست

دو شاه بیت چنین در قصیدهٔ عالم

عجب‌تر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص

بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم

فلک سئوال کنانست ازین تواضع و نیست

جز این مقاله جواب شه ستاره حشم

بدر که شاه ولایت بود چرا نزند

پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم

مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا

به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم

کزو به روضهٔ رضوان رسم چه مرده به جان

وزین بلجهٔ احسان رسم چه تشنه بیم

یگانه پادشها یک گداست در عهدت

که رفع پستی خود کرده از علو همم

ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز

به سجدهٔ ملکان پشت خود برای شکم

برون نرفته برای طمع ز کشور شاه

اگر به ملک خودش خوانده فی‌المثل حاتم

کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه

که روبراه نیاز آر یا به راه عدم

همان به حالت خویش است و بی‌نیازی را

شعار و شیوهٔ خود کرده از جمیع شیم

هان به وقت همت مدد نمی‌طلبد

ز اقویای جهان در میان لشگر غم

اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا

که جز ز پادشه خود شود رهین کرم

چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی

ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم

قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو

فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم

چو محتشم شده نامش اگر مسمی را

به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم

همیشه تا ز پی بردن متاع بقا

کند فنا بره دست برد پا محکم

برای پاس بقای تو از کمند دعا

دو دست او به قفا بسته باد مستحکم

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

اقبال بین که از پی طی ره وصال

پرواز داده شوق به مرغ شکسته بال

بردمید از آن تن خاکی که جنبشش

صد ساله بعد داشت ز سر حد احتمال

افتاده‌ای که بود گران جان تر از زمین

شوقش به ره فکند شتابان تر از شمال

شد دست چرخ پر شهب از بس که می‌جهد

در زیر پای خیل بغال آتش از امال

احداث کرده جذبه راه دیار شوق

در مرکبان سست پی من تک غزال

دارد گمان زلزله از بی‌قراریم

سرهنگ جان که قلعهٔ تن راست کوتوال

منت خدای را که رفاهیت وطن

گر شد به دل به تفرقه کوچ و ارتحال

نزدیک شد که ذرهٔ بیتاب ناتوان

یابد به آفتاب جهانتاب اتصال

زد آفتاب چرخ که از دولت سریع

بعد از عروج روی کند در ره زوال

آن آفتاب کز سبب طول عهد او

جوید هزار ساله گران نقص از کمال

سلطان شاه مشرب کم کبر و پرشکوه

دارای داد گستر جم قدر یم نوال

آن برگزیدهٔ یوسف مصر صفا که هست

آئینه جمال خداوند ذوالجلال

در مصر سلطنت نه همین اسم بود و بس

میراث یوسفی که به او یافت انتقال

زان یوسف جمیل به این یوسف جلیل

دادند صد کمال کزان بد یکی جمال

بر خویش دیدگان و مکان را چو بیضهٔ تنگ

مرغ جلال او چو برآورد پر و بال

شاید که بهر نوبت سلطانیش قضا

بر طبل آسمان زند از کهکشان دوال

گردون برد پناه به تحت الثری ز بیم

آید گر آتش غضب او به اشتغال

نام مرا کسی نبرد روز حشر نیز

حلمش شود چه اهل گنه را قرین حال

گر باد عزم تو گذرد بر بلند و پست

بیرون رود سکون ز زمین نعل از خیال

دریا به لنگرش سپر خویش را به چرخ

باشد تحرکش چو زمین تا ابد محال

ای برقد جلال تو تشریفها قصیر

جز عز ذوالجلال که افتاده بی‌زوال

بر تاج خسروی که ز اسباب سروریست

فرق توراست منت تعظیم لایزال

حاتم ز صیت جود تو گشت از مقام خویش

راضی که در جهان نکشد از تو انفعال

این سلطنت که شاهد طاقت گداز بود

در ابتدای ناز نمود از تتق جمال

اینک جهان گرفته سراسر فروغ وی

که افزونی اندرون چو ترقیست در هلال

ای داور ملک صفت آسمان شکوه

وی سرور نکوسیر پادشه خصال

روزی که محتشم پی تقدیم تهنیت

آمد به نفس کامل خود بر سر جدال

وز تازیانه کاری تعجیل داد پر

آن باره را که بود تحرک در او محال

هریک قدم که مانده به ره نجم طالعش

گردید دور صد قدم از عقده وبال

یارب به لایزالی سلطان لم‌یزل

کز اشتغال سلطنت دیر انتقال

بر مسند جلال برانی هزار کام

با رتبهٔ جلیل بمانی هزار سال

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

داد کوشش اندر عزت مور ذلیل

سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل

کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش

از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل

هم به بخشش بی‌مثابه هم بریزش بی‌همال

هم به همت بی‌مثال هم به احسان بی‌عدیل

بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد

نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل

اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند

سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل

شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم

رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل

پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد

مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل

نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها

حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل

حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار

در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل

نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش

گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل

ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال

سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل

شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا

هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل

از عناصر میل آتش می‌کند هر شب شهاب

تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل

خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست

در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل

پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت

پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل

دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر

خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل

خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر

ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل

دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست

کندی چنگال شیر از کید روباه محیل

پشه‌ای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک

بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل

بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد

ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل

گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر

بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل

در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش

رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل

من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل

داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل

منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن

زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل

وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر

آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل

سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم

گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل

قیمتش ارسال کردی خانه‌ات آباد باد

وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل

تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم

بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل

سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام

برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل

بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا

وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل

ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت

مانع گرم اختلاطی‌های آتش با خلیل

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

همایون باد شغل آصفی بر آصف عادل

چه آصف ظل ظل‌الله عبداله دریا دل

خداوندا کف به اذل که کرد آیات احسان را

پس از شان خود ایزد یک به یک در شان او نازل

عموم سجدهٔ شکر ظهور او رسانیده

سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل

فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر

ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل

عقیم‌الطبع شد در زادن شه مادر دوران

چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل

خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن

چو پای کلک او گردد به راه جود مستعجل

خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم

مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل

هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر

همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل

به صد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان

به صد منت‌کشی طغراکش احکام او طغرل

نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی

که از قدرت نمائی هر محالی را شود شامل

مریض صرع را کافور در پیکر زند آتش

حرارت از مزاج صاحب حمی برد فلفل

نگیرد ماه تا نور ضمیر وی به رو تابد

میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل

تصرف‌های طبع میرزا سلمانیش دارد

به عنوانی که یک دم نیست از ضبط جهان غافل

خروج زر ز مخزن‌های او وقت کم‌احسانی

خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل

تعالی‌الله از آن دریا که از وی این در یکتا

برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل

نبودی گر به گوهرخیزی او بحر ذخاری

در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل

تعجب خود زبان گردیده سرتاپا و می‌گوید

که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل

فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان

جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل

اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا

شود نازل به غیر از خاطر او نبودش منزل

مرا کایام از قدرت زبان دهر می‌خواند

در انشای ثنای او به عجز خود شدم قائل

الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا

که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل

تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود

اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل

ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمهٔ حیوان

شراب وی به آن جان‌پروری زهری شود قاتل

عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو

همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل

عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله

که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل

اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو

که هست از حق گذاریها به شغل مدحتت شاغل

ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان

پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل

ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت

بجای جد و اب قائم‌مقامی را بود قایل

تو باشی جانشین اعتمادالدوله از دولت

دگر نایب مناب جد عالی داور عادل

خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا

به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک

می‌زند نوبت من ادر که البرد هلک

باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه

می‌دواند به حدود از دمه چون دود برگ

باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار

می‌فرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک

برف طراحی باغ از رشحات نمکین

آن چنان کرده که می‌بارد از اشجار نمک

بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن

اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک

نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل

دست و پا می‌زند از واهمه در آب اردک

آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن

نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک

یخ زجاجی شده از برد که می‌باید اگر

خردسالی کندش ضبط برای عینک

جمرات از دمه بر قله منقل زرماد

پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک

کف دریا شده از شدت سرما مشتاق

به گرانی که گر آید ز سر آب به تک

برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند

پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک

شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا

به صد افسون نشود دود ز آهک منفک

سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا

لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک

دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند

خیمه‌پوشان خزان را ز بساتین یک یک

برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش

چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک

گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب

چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک

به مقر خود از آسیب هوا گردد باز

مهره‌ای کاتش داروش جهاند ز تفک

روبهی را که شود پشت به جمعیت موی

ذره گرم شود بر سر شیران شیرک

کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن

حرف امید بهار از ورق بستان حک

کوه ابدال که از سبزهٔ پژمرده و برف

پوستین می‌کشد آن روز به زیر کپنک

مجمعی ساخته وز قهقهه انداخته‌اند

هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنک

نزهت انگیز هوائی که ز محروسهٔ باغ

کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک

رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی

از ریاض چمن شوکت مولی به کمک

آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک

پادشاه طبقات به شر و جن و ملک

حجةالله علی الخلق علی متعال

که در آئینه شک شد به خدائی مدرک

آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا

بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک

آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد

آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک

بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان

کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک

گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک

خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک

گر کشد بر کرهٔ مصمت خورشید کمان

همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک

در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک

در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک

حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه

امر جاری نسقش تیر قدر را بی‌لک

او خدا نیست ولی در رخ او وجه‌الله

می‌توان یافت چو خطهای خفی از عینک

پیش طفل ادب آموز دبستان ویست

با کمال ازلی عیسی مریم کودک

بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح

فکند سیم کواکب فلک اندر قلک

ای به جاهی که درین دایرهٔ کم پرکار

درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک

در زمان سبق عالم و آدم بوده

حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک

پایهٔ عون تو گردیده درین تیره مغاک

این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک

پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را

چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک

گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان

در کمان خانه کند چله نشینی ناوک

دو جهانند یکی عالم فانی و یکی

عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک

واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان

چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک

گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند

تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک

نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش

نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک

با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور

نشکافد سپر لالهٔ حمرا سپرک

رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور

تا به حدیست که بی‌مدر که گردد مدرک

داندت بی‌بصری همسر اغیار که او

تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک

صیت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت

غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک

هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو

سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک

گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان

زرد روئی کشد از پیشهٔ خود سنگ محک

از درت کی به در غیر رود هرکه کند

فهم لذات جنان درک عقوبات درک

بک فی دایرةالارض و ما حادیها

طرق سالکها فی کنف الله سلک

هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار

از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک

به میان حرف تو در صفحهٔ دل کرده مقام

دگران جا به کران یافته چون نقطهٔ شک

پرکم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را

نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک

از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک

سالکی را که ره حب تو نبود مسلک

محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد

لقد استعصم والله به واستمسک

گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس

جرم بسیار و خطا بی‌حد و طاعت اندک

غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین

نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک

دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل

چون زند در دروازهٔ عمرش چوبک

به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود

هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک

تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان

هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک

آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند

در فلک باد عماریکش او دوش ملک

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

در نسبت است خسرو شاهان نامدار

فرهاد بیک معتمد شاه کامکار

خورشید رای ماه لوای فلک شکوه

نصرت شعار فتح دثار ظفر مدار

زور آور بلند سنان قوی کمند

شیرافکن نهنگ کش اژدها شکار

رستم شجاعتی که چو دست آورد به حرب

صد دست از نظارهٔ حربش رود به کار

دریا سخاوتی که چو گرم سخا شود

بحر از کفش برآورد انگشت زینهار

کوه وجود خصم ز باد عمود او

چون بیستون ز تیشهٔ فرهاد شد غبار

در گوی باختن نبود دور اگر کند

گوی زمین ز هیبت چوگان او فرار

گر در مقام تربیت ذره‌ای شود

در دم رساندش به فلک آفتاب‌وار

ور التفات تقویت پشه‌ای کند

خوش خوش برآرد از دم پیل دمان دمار

بر مرد عرصه تنگ کند وقت دارو گیر

بر خصم کارزار کند روزگار زار

ای شهسوار عرصهٔ قدرت که ایزدت

بر هرچه اختیار کنی داده اختیار

دارم حکایتی به تو از دور آسمان

دارم شکایتی به تو از جور روزگار

سی سال شد که از پی هم می‌کنم روان

از نظم تحفه‌ها بدر شاه شهریار

وز بهر من ز خلعت و زر آن چه می‌رسد

بیش از دو ماه یا سه نمی‌آیدم به کار

وز بیع سست مشتریانم همیشه هست

ز افکار خویش نفرت وز اشعار خویش عار

حالا که بی‌هدایت تدبیر همرهان

یعنی به همعنانی تقدیر کردگار

فرهاد شد دلیل و به خسرو رهم نمود

وز بیستون زحمتم آورد بر کنار

دارم امید آن که بود ز التفات او

در یک رهم تردد و بر یک درم قرار

وز بهر یک کریم مطاع سخن نهم

بر تازه بختیان ز یکی تا ز صد هزار

وانعام اولین که بامداد او بود

ممتاز باشد از همه در چشم اعتبار

وان لاف‌ها که من زده‌ام از حمایتش

بر مرد و زن نتیجه آن گردد آشکار

وین پا که من برای امیدش نهاده‌ام

دست مرا به سر ننهد ناامیدوار

وان نرد غائبانه که با من فکند طرح

کم نقش اگر شود ننهد بر عقب مدار

حاصل که همعنانی همت نموده چست

بر توسن مراد به لطفم کند سوار

ای هادی طریق مراد از قضا شبی

بودم ز نامرادی خود سخت سوگوار

کانروز گرد راه پیام آوری برون

وز غائبانه لطف توام ساخت شرمسار

کای خوش کلام طوطی بستان معرفت

وی شوخ لهجه بلبل گلزار روزگار

شعر تو کسوتیست شهانش در آرزو

نظم تو گوهریست سرانش در انتظار

هر دوش نیست قابل این نازنین وشق

هر گوش نیست لایق این طرفه گوشوار

گر صاحب بصارت هوشی متاع خویش

در بیع آن فکن که دهد در خورش نثار

یعنی ولیعهد شهنشاه تاج بخش

شهزادهٔ قدر خطر صاحب اقتدار

امید محتشم که بماند مدار دهر

بر ذات این یگانه جهانگیر کامکار

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

در وثاق خاص خود گرد یساق افشاند باز

آصف کرسی نشین مسند فراز سرفراز

باشکوه دور باش صولت هیبت لزوم

با فروغ آفتاب دولت حاسد گداز

وه چه آصف آن که در حصر صفاتش لازم است

با علو فطرت و طی لسان عمر دراز

اصل قانون بزرگی میرزا سلمان که هست

بینوایان را ز کوچک پروری‌ها دلنواز

از دعای او به آهنگ اجابت در عراق

راست جوش کاروانست از صفاهان تا حجاز

ترک و تازی از مخالف تا مؤالف نسپرند

راه ایوان همایون گر ازو نبود جواز

رای ملک آرا که کرد از دانش عالم فروز

بی‌مشقت بر رخ دشمن در عالم فروز

گر نبودی سد او بودی چو سیلاب نگون

ظلم را بر ملک عیش ترک و تازی ترکنار

هست نازش بر نیاز پادشاهان دور نیست

گر به ایجاد چنین ذاتی بنازد بی‌نیاز

کارسازیهای او در سازگار سلطنت

هست نقش منتخب از نقش دان کارساز

محض اعجاز است در اثنای حکم دار و گیر

از تعدی اجتناب و از تطاول احتراز

بر خلاف رای او گر آسمان را از کمان

تیر تدبیری جهد گرداندش تقدیر باز

خوانده خوان نوال از همت او جن و انس

رانده ملک وجود از بخشش او حرص و آز

ای صبا در گوش شه گو کای سلیمان زمان

بر سلیمان ناز کن اما به این آصف بناز

می‌شود ز آهنگ دور اما محل نفخ صور

بهر دفع ظلم قانونی که عدلش کرده ساز

در حقیقت آن قدرها از مزاج اوست فرق

بر مزاج پادشاهان کز حقیقت بر مجاز

ای مهین آصف که بر گرد سرت در گردشست

مرغ روح آصف‌بن برخیا از اهتزاز

برخی از اوصاف ذاتت طبع ازین طرز جدید

تا نکرد تا انشا به کام دل نشد دیوان طراز

نیست روزی کز برای ضبط گیتی نشنود

گوش تقدیر از زبان شخص تدبیر تو راز

آستانت را خرد با آسمان سنجید و یافت

عرش آن را در نشیب وفرش این را برفراز

گر کنی در ایلغاری حکم بی‌مهلت روند

بختیان آسمان در زیر بارت بی‌جهاز

هست در چنگال عصفور تو عنقای فلک

راست چون پر کنده گنجشکی به چنگ شاهباز

مصر دولت را عزیزی و به منت می‌کشند

یوسفان با آن همه نازک دلیها از تو ناز

بس که با یک یک ز مملوکان خویشی مهربان

کار عشق افتاده یک محمود را با صد ایاز

خصم کج بنیاد اگر زد با تو لاف همسری

راستان را در میان باز است چشم امتیاز

در مشام جان خیال عطر نرگس پختهٔ عشق

گو علم برمیفراز از خامی سودا پیاز

ناتوان بازار رشک از بهر خصم ناتوان

گرم می ساز و بهر وجهش که خواهی می‌گداز

دشمن آهن دلت از سختی اندر بغض و کین

کام خواهد یافتن آخر ولی در کام گاز

داری اندر جمله معنی هزاران پردگی

همچو من شیدای هر یک صد هزاران عشقباز

نظم لعب آیین ما نسبت به آن لفظ متین

چون معلق‌های طفلانست در جنب نماز

تا ره خواهش به دست آز پوید پای فقر

تا در دلها ز تاب فقر کوبد دست آز

چون در رزق خدا بر روی درویش و غنی

بر گدا و محتشم بادا در لطف تو باز

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

بر دوش حاملان فلک باد پایدار

برجیس وار هودج بلقیس کامکار

مریم عفاف فاطمه ناموس کش سپهر

خواندست پادشاه خوانین روزگار

مخدومهٔ جهان که اگر ننهد آسمان

بر رای او مدار نیابد جهان قرار

تاج سر زمان که زمین حریم او

فرسوده شد ز ناصیهٔ شاه و شهریار

تا کار آفتاب بود سایه گستری

گسترده باد بر سر او ظل کردگار

ای شمسهٔ جهان که جهان آفرین تو را

بر هرچه اختیار کنی داده اختیار

دارم طویل عرضه‌ای اما به خدمتت

خواهم نمود عرض به عنوان اختصار

شش سال شد که راتبه من شدست هشت

در دفتر عنایت نواب نامدار

اما نداده‌ام من زار از دو سال پیش

دردسر سگان در آن جهان مدار

از بس که بوده‌ام ز عطاهاش منفعل

از بس که بوده‌ام ز کرم‌هاش شرمسار

حاصل که از تکاهل من بوده این فتور

نی از درنگ بخشش آن حاتم اشتهار

حقا که گر چنین بشدی جان گداز من

این فقر خانه سوز کزو مرد راست عار

جنبش نکردی از پی خواهش زبان من

گر آتشم زبانه زدی از دل فکار

حالا که ناامیدم ازین بخت بی‌هنر

وز لطف پروندهٔ خویشم امیدوار

آن زهرهٔ سپهر شرف گر مدد کند

گردون کند خزاین زر بر سرم نثار

تا پایهٔ سپهر بود زیر طاق عرش

بادا بنای جاه تو را پایهٔ استوار

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

 

به ساحل خواهد افتادن دگر بار

دری از جنبش دریای اسرار

بنان در کشف رازی خواهد آورد

زبان کلک را دیگر به گفتار

حدیث لطف و بی‌لطفی مولی

لب تقریر خواهد کرد اظهار

چه مولی آن که در بازار معنی است

سخن را بهترین میزان و معیار

بلیغی کاندر اوصاف کمالش

به عجز خود بلاغت راست اقرار

مهین دستور اعظم رای اکبر

کز اخلاصند شاهانش پرستار

سمی نیر اوج رسالت

محمد مهرانور نور انوار

که بر روی زمینش خالق‌الارض

ز آفات زمان بادا نگهدار

به بازارش سه در برد از من ایام

یکی فرد و دو از نسبت بهم یار

چه درها گنج‌های خسروانه

ز حمل هر یکی گیتی گران بار

ولی از همت آن فرزانه گنجور

چو از من آن در را شد خریدار

دو در را ثلث یک در داد قیمت

وزین خاطر نشینم شد که این بار

در این بازار از بخت بد من

از آن سودا به غایت بود بیزار

خدا را ای صبا در گوش آصف

بگو آهسته کای دانای اسرار

شناسای دم و نطق گهر ریز

خداوند دل و دست درم بار

شنیدم از بسی مردم که داری

به مروارید و گوهر میل بسیار

و گر گاهی به دست در فروشی

به کف می‌آیدت یک در شهوار

چو باد گل‌فشان می‌ریزی از دست

زر سرخش بپا خروار خروار

بفرما کز گهرها چیست حالی

تو را در مخزن ای دریای ذخار

که می‌نازد به آنها گوش شاهان

جز آنها کت من آوردم به بازار

به تخصیص آن چنان کز بهر شهرت

بر آن نام خوشت کندم نگین‌وار

خموش ای محتشم کز بالغان است

به غایت خود ستائی ناسزاوار

درین سان سرزمینی تخم دعوی

نمی‌آرد به جز شرمندگی بار

در نظم تو را با این زبونی

بهائی داد آن رای جهاندار

که در چشم دل از صد گنج بیش است

به قیمت نه به عظم و قدر و مقدار

سراسر تحفه‌های برگزیده

علم از بی‌نظیری‌ها در انظار

اگر دیگر دری داری بیاور

کزین به نیست در عالم خریدار

شروع اندر ثنایش کن که چون او

کریمی نیست در بازار اشعار

زهی برگرد قصرت پاسبان‌وار

بسر تا روز گردان چرخ دوار

زهی اعظم وزیری کز شکوهت

وزارت راست از شاهنشهی عار

زهی گردون سریری کز سرورت

ابد سیر است چنگ زهره بر تار

تو آن مسند نشینی کایستاده

ز تعظیمت به خدمت چرخ سیار

تو آن آصف نشانی کاوفتاده

ز توصیف سلیمانی در اقطار

اگر بالفرض باشد رای امرت

برون آید چو تیغ از جلد خودمار

و گر در جنبش آید باد نهیت

بره سیل نگون ماند ز رفتار

کنی گر منع وحشت از طبایع

به شهر آیند یک سر وحش کوهسار

چراغ دین چو گردد از تو ذوالنور

بسوزد کافر صد ساله زنار

اگر جازم شود دهقان سعیت

دماند در جبل ز احجار اشجار

نیابد در پناه حفظت آسیب

حریر برگ گل از سوزن خار

و گر ماه از تو پوشد کسوت نور

شود از روز روشن‌تر شب تار

اگر یکبار خواهی رفع ظلمت

برآرد خور سر از ظلمات ناچار

گر از حکمت زنی دم در زمانت

چه عنقا و چه اکسیر و چه بیمار

اگر حیز طلب گردد جلالت

برون تازد فرس زین چار دیوار

دو عالم بر در و گوهر شود تنگ

شوی غواص چون در بحر افکار

ز گل گر پیکری سازی و در وی

دمی یک نفخه گردد مرغ طیار

جهان را سر به سر این قابلیت

نبود ای قیصر اسکندر آثار

که گرد خوب و زشتش باشد از حفظ

حفیظی چون تو گردانندهٔ پرگار

اگر کس از سر ملکت گزینی

جرون را حالیا تالار سالار

و گرنه گر بدی در بسته از تو

همهٔ انصار بی‌اعوان و انصار

چنان حفظش نمودی کز دل مور

ضمیر انورت بودی خبردار

سرای جغد هم گشت از تو معمور

چو گردیدی درین ویرانه معمار

گر از مرغان این گلشن مرا نیز

که جز شکر نمی‌ریزم ز منقار

دهی زین بیش ره در گلشن خویش

شود شکرستان این طرفه گلزار

وز اوصافت چنان عالم شود پر

که بر امسال صد حسرت برد پار

غرض کز بهر ترتیب ثنایت

من از بحر ضمیر معجز آثار

کشم در رشتهٔ فکرت لالی

ز آغاز لیالی تا به اسحار

خموش ای دل که از بسیارگوئی

دل نازک دلان می‌یابد آزار

عنان تاب از ره افکار شو هان

که شد ز اطناب پای خامهٔ افکار

به تنگ آمد ثنا از دست نطقت

دعا نوبت طلب شد دست بردار

درین سطح از پی رسم دوایر

بود تا گردش پرگار در کار

ز امرت هر که در دوران کشد سر

چو پرگارش فلک سازد نگون‌سار

بود تا ملک جسم از خسرو روح

بود تاسر بر آن اقلیم سردار

تو سردار جهان باشی و دایم

بود جای سر خصمت سر دار

به کینت هر که بر بالین نهد سر

نگردد تابه صبح حشر بیدار

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4322430
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث