به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چرخ را باز مه روی تو حیران دارد

که مه یک‌شنبه انگشت به دندان دارد

حاجبت کرده بزه قوس نکوئی و هلال

سر به زانوی حجاب از اثر آن دارد

در شفق نیست مه نو که دگر ساقی دور

جام لبریز به کف از می رخشان دارد

برمه عید نخواهم نظر کس که تمام

صورت دایره غبغب جانان دارد

شب عید است و دگر شاطر گردان ز هلال

کشتی نقره به دست از پی دوران دارد

سزد ار سیم کواکب دهدش دور که او

سمت شاطری آصف دوران دارد

صاحب سیف و قلم کز قلم و سیفش خصم

همچو مریخ و عطارد تن بی‌جان دارد

مرکز دایرهٔ ملک ابوالقاسم بیک

که ز آصف صفتی عز سلیمان دارد

آن که از عین شرف نقطهٔ نوک قلمش

فخر بر مردمک دیدهٔ اعیان دارد

و آن که از فرط عطا رشحهٔ کلک کرمش

طعنه بر موهبت قلزم و عمان دارد

مدعی دارد از آن آه ز دستش که به دست

خامهٔ داوری و خاتم فرمان دارد

بحر الطاف وی آن قلزم گوهرخیز است

که در آن عدد ریگ بیابان دارد

دجلهٔ همتش آن بحر سحاب‌انگیز است

که گوهر بیشتر از قطرهٔ باران دارد

ای قدر قدر قضا رتبه که معمار ازل

عالمی را ز وجود تو به سامان دارد

توئی آن شمع فلک بزم ملک پروانه

که جهانی ز تو پروانهٔ احسان دارد

رشحهٔ کلک درو سلک تو روحیست روان

که ترشح ز سرچشمهٔ حیوان دارد

قصر قدر تو بنائیست که یک ایوانش

وسعت عرصهٔ این کاخ نه ایوان دارد

بام ایوان تو عرشیست که هر کنگره‌اش

صد کتک دار بسان مه و کیوان دارد

فلک آراسته نه خر گه والا که در آن

والئی همچو تو بنشیند و دیوان دارد

آصفا تا شده‌ای واسطهٔ عزت من

دشمن اعراض ازین واسطه چندان دارد

که اگر شق شود از غم چو قلم نیست محال

و گر از غصه چو نالی شود امکان دارد

تا به ذیل کرمت دست توسل زده‌ام

سیل اشک از مژه‌اش سر به گریبان دارد

جگر حرب ندارد بمن اما ز حسد

پاره پارهٔ جگری بر سر مژگان دارد

محتشم را که خرد داشته بر مداحی

سبب اینست که ممدوح سخندان دارد

نیست در بند زر و سیم که از نقد سخن

یک جهان گنج نهان در دل ویران دارد

در مدیح تو که نامت شرف دیوان‌هاست

اهتمام از پی آرایش دیوان دارد

تا به دریای هوا کشتی زرین هلال

گذر از گردش این گنبد گردان دارد

کشتی جاه تو را فیض دعای فقرا

سالم از تفرقه و امن ز طوفان دارد

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

 

مرا غمی است ز بیداد چرخ بی‌بنیاد

که بردهٔ عشرتم از خاطر و نشاط از یاد

مرا تبی است که گر از درون برون افتد

به نبض من نتواند طبیب دست نهاد

مرا دلیست که هست از کمال بوالعجبی

به آه سرد گدازنده دل فولاد

مرا رخیست کبود آن چنان ز سیلی غم

که روی اخگر پیکر گداخته ز رماد

مرا سریست گران آن چنان که سرتاسر

زمین بلرزد اگر از تن افکند جلاد

مرا ز داغ واسف سینه سربه سر مجروح

ز دیدن گل و شمشاد از چه باشم شاد

مرا دمیست که نسبت به سوز بی‌حد او

دم از نسیم جنان می‌زند دم حداد

مدام دلم همی آرد از مجرهٔ فلک

که مرغ روح من خسته را شود صیاد

همیشه تیشه همی سازد از هلال سپهر

که در دلم نگذارد بنای عیش آباد

اگر کنم سفری بس بعید نیست بعید

ور از وطن نروم هست جای استبعاد

منم به دشت جنون سر نهاده چون مجنون

منم به کوه بلا پا فشرده چون فرهاد

منم ز دست قضا نوش کرده زهر ستم

منم ز شست قدر خوردهٔ ناوک بیداد

نخورده لقمه‌ای از خوان رزق خود بی‌دود

نبوده لحظه‌ای از دست بخت خود بیداد

ز اقتضای قضا صد قضیه‌ام واقع

تمام عکس مرام و همه نقیض مراد

ز افتراق احبا میان ما و سرور

قضیه مانعة الجمع در جمیع مواد

قیاس حالم ازین کن که مهر من با خلق

به هیچ شکل ندارد نتیجه غیر عناد

میانهٔ من و عیش اتصال طرفه‌ترست

ز اجتماع نقیضین و الفت اضداد

به سست طالعی من ندیده فرزندی

قضا که هست عروس زمانه را داماد

نه رام با من گمنام شخصی از اشخاص

نه یار من افکار فردی از افراد

به فکر بی کسی خود فتاده بودم دوش

که داشتم ز سردرد تا سحر فریاد

نداشتم چو درین کهنه دودمان امید

که جز ودود رسد کس به داد اهل و داد

سمند عزم برانگیختم که یک باره

رخ نیاز ز معبود آورم ز عباد

ندا رسید که مشکل رسی به مقصد خویش

ز مقتدای زمان نا نموده استمداد

سپهر رخش سلیمان منش که می‌رسدش

ز روی حکم اگر زین نهد برابرش باد

مکین مسند اجلال شیخ عبدالعال

کزوست کشور دین و دیار شرع‌آباد

در یگانه دریای اجتهاد که هست

به فضل و مرتبه از خلق بر و بحر زیاد

دروس نافع او در نهایت تنقیح

که بهتر از همه داند قواعد ارشاد

کند سرایر تقدیر بی‌خلاف عیان

به نور تبصره از رای مقنع و قاد

بود ز لمعهٔ مصباح ذات کامل او

هزار منهج ایضاح در طریق رشاد

توجهش چو به نهج الحق است و کشف الصدق

کدام باب به مفتاح او نیافت گشاد

به منتهای بیان بحث دین ز تبیانش

که روزگار فصیحی چو او ندارد یاد

به لطف منطق او اهل علم را تصدیق

که در کلام فصیحش صحیح نیست فساد

یکی ز صد ننویسند وصفش ار به مثل

نه آسمان شود اوراق و هفت بحر مداد

زهی به نفس مقدس نفوس را مرشد

زهی به عقل مکمل عقول را استاد

تفاوت تو بر آحاد مردم آن قدر است

که در طریق حساب از الوف بر آحاد

خطاست دعوی حقیقت از مخالف تو

چنان که دعوی پروردگار از شداد

جواهر سخنم گرچه هست بی‌قیمت

درین دیار که بازار شاعریست کساد

از آن عقاید ارباب دین باوست درست

که داد داوری و عدل در شرایع داد

زمان زمان فقها را ز قولش استدلال

نفس نفس حکما را به حکمش استشهاد

بود بدیع کلام مفید مختصرش

چو در بیان معانی کند نکات ایراد

به قول و فعل وی از مهد تا به عهد خرد

نکرده سهو و خطائی به هیچ نحو اسناد

ز فعل ماضی و مستقبلش خدا راضی

که هست مصدر احسان به امر و نهی عباد

ز نوع انس و ملک جنس علم و جوهر فضل

توراست خاصه که داری کمال استعداد

محاسبان فلک عاجزند از آن که کنند

ثواب طاعت یک روزه تو راتعداد

ز شست و شوی تو گردیده دلق باده کشان

هزار مرتبه اطهر ز خرقه زهاد

صلاح رای تو خال خلاف از رخ خلق

چنان ربوده که صبح از رخ زمانه سواد

طواف کوی تو و قتل دشمنت دارند

یکی فضیلت حج دیگری ثواب جهاد

مراست ذکر جمیلت همیشه ورد زبان

که هست اجمل اذکار و افضل اوراد

ایا مه فلک سروری که امر توراست

فلک مطبع و قضا تابع و قدر منقاد

اگرچه محتشم از گردش قضا و قدر

به پای بوس سگان در تو دیر افتاد

ولی نهاد چنان سر به طوق بندگیت

که تا قیام قیامت نمی‌شود آزاد

ولی به غلغلهٔ کوس مدحتت فکنم

خروش و ولوله در چرخ اگر کنی امداد

درین سراچه که از صرف گوی اجوف چرخ

بنای ناقص عهد است سست و بی‌بنیاد

بنای حشمت جاهت که سالم است و صحیح

مثال دولت شه قوتش مضاعف باد

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

 

دهنده‌ای که به گل نکهت و به گل جان داد

به هرکس آن چه سزا بود حکمتش آن داد

به عرش پایه عالی به فرش پایهٔ پست

ز روی مصلحت و رای مصلحت‌دان داد

به دهر ظل خرد آن قدر که بود ضرور

ز پرتو حرکات سپهر گردان داد

به ابر قطره چکاندن به باد قره زدن

برای نزهت دیرین سرای دوران داد

دو کشتی متساوی اساس را در بحر

یکی رساند به ساحل یکی به طوفان داد

دو سالک متشابه سلوک را در عشق

یکی ز وصل بشارت یکی ز هجران داد

هزار دایه طلب را ز حسرت افزائی

رساند بر سر گنج و به کام ثعبان داد

هزار خسته جگر را ز صبر فرمائی

گداخت جان ز غم آنگه نوید جانان داد

گدای کوچه و سلطان شهر را از عدل

عدیل وار حیات و ممات یکسان داد

درین مقاسمه‌اش نیز بود مصلحتی

که مسکنت به گدا سلطنت به سلطان داد

زبان بسته که بد حکمتی نهفته در آن

به کمترین طبقات صنوف حیوان داد

عزیز کرده زبانی که وقت قسمت فیض

دریغ داشت ز جن و ملک به انسان داد

به شکرین دهنان داد از سخن نمکی

که چاشنی به نباتات شکرستان داد

به قد سروقدان کرد جنبشی تعلیم

که خجلت قد رعنای سرو بستان داد

بر ابروان مقوس زهی ز قدرت بست

که سهم چرخ مقوس ز تیرپران داد

ز باغ حسن سیه نرگسی چو چشم انگیخت

به آن بلای سیه خنجری چو مژگان داد

به چشمهای سیه شیوه‌ای ز ناز آموخت

که هر که خواست به آن شیوه دل دهد جان داد

به ناز داد سکونی که وصف نتوان کرد

به عشوه طی لسانی که شرح نتوان داد

به هر که لایق اسباب کامرانی بود

سرور و مسند و خر گاه چتر و چوگان داد

بهر که در طلب گنج لایزالی بود

گلیم مختصر فقر و گنج ویران داد

به هر یکی ز سلاطین به صورتی دیگر

بسیط عرصه‌ای اندر بساط دوران داد

چو پادشاهی اقلیم صورت و معنی

زیاده دید از ایشان بمیر میران داد

غیاث ملت و دین کافتاب دولت او

ز خاک یزد ضیا تا به عرش یزدان داد

سمی والد سامی محمد عربی

که داد رونق دین و رواج ایمان داد

خدایگان سلاطین که چتر سلطنتش

به سایه جای هزاران خدیو و خاقان داد

بذرهٔ تربیتش کار آفتاب آموخت

به مور تقویتش قدرت سلیمان داد

قیام رکن جلالش که قایم ابدیست

بسی مدد به قوام چهار ارکان داد

نه ابر ریخت به دشت و نه بحر داد به بر

به سایل آن چه کفش آشکار و پنهان داد

دلش ز جوهر احیا توان گریست کریم

که هرچه مرگ ز مردم گرفت تاوان داد

قضا زد آتش غیرت به مهر و ماه آن دم

که پاسبانی ایوان او به کیوان داد

سپهر بر در او در مراتب خدمت

نخست پایه به سلطان چهارم ایوان داد

چو گشت لشگریش فارس زمانه به او

قضا ز هفت فلک هفت گونه خفتان داد

پلاس پوش درش خلعت مریدی خویش

به شاه و خسرو و خاقان و خان و سلطان داد

به تو شمال وی از صحن پر کواکب چرخ

فلک فراخور شیلان او نمکدان داد

بگرد رفت هزار ازدحام حشر آن جا

که میزبان سخایش صلای مهمان داد

به شرق و غرب جهان زینتی که شاه ربیع

دهد ز سبزه و گل او ز سفره و خوان داد

به جای سبزه زبرجد دمد ز خاک اگر

توان خواص کف او به ابر نیسان داد

کرم بر اوست مسلم که آن چه وقت سؤال

گذشت در دل سایل هزار چندان داد

برای آن که ز طول حیات داد حضور

تواند آن شه خرم دل طرب ران داد

اگر زمانه کند کوتهی قضا خواهد

به بازگشت زمان گذشته فرمان داد

سخای او که ز احسان به منعم و مفلس

هر آنچه داد بری از فتور و نقصان داد

به جیب محتشمان لعل و در به دامان ریخت

به دست بی درمان سیم و زر به میان داد

چو پا نهاد ز دشت عدم به ملک وجود

به جود دست برآورد و داد احسان داد

فتاد زلزله در گور حاتم از غیرت

چو شخص همت او رخش جود جولان داد

لب صدف پر ترجیح دست او برابر

گشوده گشت و گواهی ز بحر عمان داد

به ملک مصر مگر داده باشد از یوسف

ازو به خطهٔ یزد آن شرف که یزدان داد

ایا بلند جنابی که آستان تو را

فلک گرانی قدر از جباه شاهان داد

توئی ز معدلت آن کسرئی که در عهدت

رواج عدل از ایران اثر به توران داد

تو در ممالک قدس آن شهی که مالک ملک

و گر تو را ز ملایک هزار دربان داد

نخست رابطه انگیزی از ولای تو کرد

مهیمنی که به ارواح ربط ابدان داد

شکوه سنج تو را عالم ثقیل و خفیف

ز سطح‌های فلک کفه‌های میزان داد

خدا شناس که مادون ذات واجب را

به ممکنات قرار از کمال ایقان داد

تو را به دور تو بر ممکنات فایق دید

تو را به عهد تو بر کائنات رجحان داد

اگر ازین فلک تیز رو سکون طلبی

چو خاک بایدت از طوع تن به فرمان داد

و گر برین کره آرمیده بانگ زنی

به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد

کسی نظیر تو باشد که وضع پست و بلند

به عکس یابد اگر در زمانه سامان داد

تواند از زبر و زیر کردن گیتی

به زیر هفت زمین جای این نه ایوان داد

کسی عدیل تو باشد که گر به نوع دگر

به پایدش نسق گرم و سرد دوران داد

ز فیض قرب جنابت که کیمیا اثر است

فلک به عالی و سافل خواص چندان داد

که خاک رهگذر کمترین منازل یزد

بدیده‌ها اثر سرمه صفاهان داد

ز خاک پای سگان در تو یک ذره

به حاصل دو جهان هر که داد ارزان داد

حیات را تو اگر پاس داری اندر دهر

ممات را نتوان احتمال امکان داد

به خصم تشنه جگر هم رساند دست تو فیض

که آبش از مطر قطره‌های باران داد

ملک حشم ملکا محتشم که قادر فرد

ز لطف بر سخنش اقتدار سحبان داد

نمود ساز ز اقسام نظم قانونی

که مالش حسن و گوشمال حسان داد

اگرچه از اثر بخت واژگون اکثر

مقدمات ثنایش نتیجهٔ خسران داد

دل تو آن محک آمد که از مراتب فرد

ز مخزن کرمش راتب نمایان داد

به حال جمعی اگر برد از سخای تو رشک

ولی به نعمت هر ساله رشک ایشان داد

چو بود عیب گدای تو محض گیرائی

ز التفات تو هم نان گرفت و هم نان داد

همیشه تا به کف روزگار در و گهر

توان ز موهبت بحر و کان فراوان داد

ز اقتدار تواند کف به خلق جهان

عطیه بیش ز بحر و زیاده از کان داد

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

 

اگر چه مادر ایام خوش نتیجه فتاد

درین زمان پسری به نزاد از بهزاد

مه سپهر حکومت که در زمانهٔ او

زمانه را فزع دادخواه رفت از یاد

گل بهار سخاوت که در محل کرم

درم چو برگ خزان می‌دهد کفش بر باد

بجای خون همه یاقوت و لعل خواهد ریخت

به دست او نیش اگر زند فصاد

گرفته کشور دلها که هست بر بازوش

دو فتح‌نامه ز دست کریم و طبع بداد

به آن محیط کرم نسبت ملال ز بذل

چنان بود که به حاتم کنند بخل اسناد

زبان به شکوهٔ او هیچ دادخواه نراند

به غیر ظلم که از عدل اوست در فریاد

خراش ناخن عدلش چو کوه ظلم بکند

بماند در دهن انگشت تیشهٔ فرهاد

به روی کشور ما تنگ از آن که منصب اوست

امارتی که زخانی و خسرویست زیاد

جمال باز گرفتن نیافت ساقی دهر

چو بر کف املش ساغر مراد نهاد

فلک نمود به زیر پرش چو بیضهٔ مرغ

همای رفعت او بال ابهت چو گشاد

چه حاجتست که او طایران دولت را

به دانه ریزی و دام‌افکنی شود صیاد

که بهر صید مرادش درین کمند گاهند

نه آسمان سبب انگیز و بخت در امداد

نقیض سوز و مخالف گداز و ضد کاهست

صلاح و رای وی اندر جهان کون و فساد

چو آمد آن نصفت کیش داد گر به وجود

کشید رخت به سر منزل عدم بیداد

بنای ظلم و تعدی ضعیف بنیان گشت

به دستیاری این دولت قوی بنیاد

ز سهم ناوک آهن گداز هیبت او

ز موج گشته زره پوش از ازل پولاد

ز بوسه کاری سکان آسمان فرمود

بهر مکان که ازو سایه بر زمین افتاد

به جز درش که نه جای وقوع بیداد است

ندیده کس در دارالامارتی بیداد

اگر شود متوجه به رفع ضدیت

دهند دست معیت به یکدیگر اضداد

ز لطف خاص خود این بلده‌اش خدای علیم

که شهر خاص علی بود بی مضایقه داد

جز او که والی معموره‌ای چنین شده است

ندیده گنج کسی در اماکن آباد

عنان به دست ندادش چنان که بستاند

که کرد بخت بلندش سوار رخش مراد

متاع هرکه چو نظم منش رواجی نیست

به عهد او شده بازار کاسدیش کساد

چو ظلم گشت درین بلده کم وز یاوریش

اساس داوریش را خدا زیاد کند

رسید عید و دل جمله تهنیت گویان

ز دیدن رخ او کامیاب و خرم و شاد

تو را چو پای روان نیست محتشم که روی

به سده بوسی آن نیر سپهر سداد

به دستیاری نظمی که عزت تو ازوست

زبان خامه بجنبان پی مبارک‌باد

امید آن که بود تا ز کعبه نام و نشان

که هست بر درش امروز ازدحام عباد

بود جناب معلای او مطاف انام

به مصطفای معلا و عترت امجاد

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

 

آن که درد همه کس رابه تو فرمود علاج

ساخت پیش از همه ما را به علاجت محتاج

آن که مفتاح در گنج شفا دارد به تو

خانهٔ صحت من کرد به حکمت تاراج

حکمت این بود که مثل تو مسیحا نفسی

دهدم صحت جاوید به اعجاز علاج

بر سرم نیست طبیبی که با شفاق آید

بهر تشخیص مرض بر سر تصحیح مزاج

چه مزاجی که فتد لرزه بر اعضای طبیب

گر نهد دست به نبضم ز پی استمزاج

با دلم عقدهٔ درد از گره ابروی بخت

می‌کند آن چه کند سنگ فلاخن به زجاج

زورق طاقت احباب به گرداب افتد

گر شود نیم نفس قلزم دردم مواج

می‌کند هر نفس این درد به صد گونه نهیب

طایر روح مرا از قفس تن اخراج

من به این زنده که از پیر خرد می‌شنوم

که ای دل غمزده‌ات تیز الم را آماج

نسخهٔ لطف حکیمی است علاجت که کنند

از شفاخانهٔ او شاه و گدا استعلاج

غرهٔ ناصیهٔ ملک و ملل قاسم بیک

که سهیل نسقش دین ودول راست سراج

سرفرازی که به دست نصف کرده بلند

فرق شاهی ز سر سلطنت از تاج رواج

مصلحی کز اثر مصلحتش شاید اگر

خسرو هند ستاند ز شه روم خراج

سروری کو به بلند اختری او که بود

پادشه را در تقویتش زینت تاج

کو حریفی به حریف افکنی او که برند

از تنزل به درش باج ستانان هم باج

چتر دارائی ازو گشت مرتب نه ز غیر

اطلس چرخ محال است که سازد نساج

چه سراجیست فروزندهٔ رخ همت او

که رخ فقر ندید آن که ازو کرد اسراج

ای تو را پایهٔ حکمت ز فضیلت بر عرش

همچو پای نبی از فضل خدا بر معراج

کرده بی‌منهج اسباب و علامات بیان

از اشارات به قانون شفا صد منهاج

خلق در طوف درت مرغ بقا صید کنند

در حرم گرچه مجوز نبود صید از حاج

فوج فوج ملکت گرد سرادق گردند

چون به گرد حرم از نادرهٔ مرغان افواج

همه‌گان در دل شه جای نسازند به نام

که به اسم فقط از حاج نباشد حجاج

قوس کین زه کند ار حاسد جاه تو ز سهم

تیر کی کارگر آید ز کمان حلاج

می‌شود خصم تو محتاج به نانی آخر

قرص زر باشد اگر خیمهٔ او را کوماج

روز اقبال تو را ربط ندادست به شب

آن که شب را بکند رابطه در استخراج

سطح نه گنبد میناست بهم پیوسته

یا برآورده محیط جبروتت امواج

طبع در پوست نمی‌گنجد ازین ذوق که تو

می‌کنی مغز معانی ز سخن استمزاج

به خلاف دگر اعیان که عجب باشد اگر

جلد آهوی ختن فرق کنند از تیماج

نه مه از ماهچه دانند و نه مهر از مهره

نه در از درد شناسند و نه درج از دراج

مشک یابند ز مشکوت و صباح از مصباح

ملح فهمند ز ملاح و سراج از سراج

ای چو خورشید به اشراق مثل چند بود

روز ارباب سخن تیرهٔ مثال شب داج

آن که طبعش به مثل موی شکافد در شعر

شعر بافی کند از واسطهٔ مایحتاج

زر موروث من سوخته کوکب در هند

بیش از فلس سمک بنده به فلسی محتاج

شور بختی است مرا واسطهٔ تلخی کام

که طبر زد چو شود روزی من گردد زاج

ضعف طالع سبب خفت مقدار من است

که شود صندل و عودم ز تباهی همه ساج

همه صاحب سخنان محتشم از فیض سفر

که رساننده به آمال بود طی فجاج

محتشم مفلس از امارگی نفس لجوج

که به صد حجت و برهان نکند ترک لجاج

مانده پا در گل کاشان مترصد شب و روز

که ز غیبش به سر از سرور هند آید تاج

بر خود از قید برآورده و در سیر جهان

چون کسی کش بود از علت پیری افلاج

ای ز ادراک و جوانبخت‌ی و دانائی تو

گشته پیدا همه ابکار سخن را ازواج

سخنی دارم و دارم طمع آن که بر آن

گذری چون به سعادت نفتد در ادراج

متاهل شدن من چه قیاسی است عقیم

که از آن عقم بود در تتق غیب نتاج

غیر بی‌حاصلی و بوالهوسی هیچ نبود

ازدواج من دیوانه و ترتیب دواج

قرةالعین من آن اختر برج اخوی

هم نیامد که سراجم شود از وی وهاج

نشود منضج این مادح کز حکمت تو

محتمل نیست ز جلاب صبوری انضاج

کوکب لطف تو گر دروتد طالع من

آید اقبال مساعد شودم زان هیلاج

گرچه شد داخل این نظم قوافی خنک

بود ناچار چو در آش مریض اسفاناج

طبع در مدح تو زه کرده کمانی که از آن

کس به بازوی فصاحت نکشد یک قلاج

شعر بافان سخن گرچه به این رنگ کشند

لیک در جنب مزعفر چه نماید تتماج

آن چه درد یک خیالم پزد از ذوق چشد

نکند از مزه رد گر همه باشد اوماج

شور چون گشت ز اطناب سخن ختم اولی

که اگر نیز ملیحست چو ملحست اجاج

تا قضا با قدر از انجم ثاقت هر شب

چند از لعب برین تخته همه مهرهٔ عاج

فارد عرصه تو باشی و به اقبال بری

نرد دولت که حریف ار همه باشد لیلاج

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

 

تا هست جهان به کام خان باد

خان کام‌ستان و کامران باد

تا هست زمانهٔ آن یگانه

سر خیل اعاظم زمان باد

هر بندهٔ بارگه نشینش

در مرتبهٔ باد شه نشان باد

خشت ته فرش آستانش

بر تارک هفتم آسمان باد

ماوای همای دولت او

بالاتر از این نه آشیان باد

ذاتش که یگانهٔ زمانه است

ز آفات زمانه در امان باد

دستش که همیشه تاج‌بخش است

افسر نه فرق فرقدان باد

اقبال که مطلق‌العنان است

با او همه‌وقت همعنان باد

نصرت ز پی عساکر او

پیوسته چو بی‌روان روان باد

فتحش به ملازمت شب و روز

در سلسلهٔ ملازمان باد

هر فتح که رخ نماید از خان

فتحی دگر از قفای آن باد

از خیل غنیم او غنیمت

در لشگر وی جهان جهان باد

خصمش که ز عمر می‌کشد رنج

منت کش مرگ ناگهان باد

امروز چو شاه محتشم اوست

لطفیش به محتشم نهان باد

او باقی و دولتش مقارن

بادولت صاحب الزمان باد

این نظم بدیهه چون دعائیست

معروض به خان نکته‌دان باد

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

 

سرای دهر که در تحت این نه ایوان است

هزار گنج در او هست اگرچه ویران است

بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است

هزار صنع در او آشکار و پنهان است

بساط دهر که اجناس کم‌بهاست در آن

گران‌تر است ز صد جان هر آن چه ارزان است

دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید

که کار روز و شب از سیرشان به سامان است

یکی که شمع جهان‌تاب مشرق و فلکست

به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است

دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک

که آن چه مایهٔ شانست شغل ایشان است

زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش

سریر دار مه و آفتاب رخشان است

فلک که حلقهٔ زر کرده از هلال به گوش

غلام حلقه به گوش فدائی خان است

سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال

که کبریایش برون از جهات و امکان است

خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان

که در دو کون نشان از بلندی شان است

سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است

جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست

در ثناش به خانی چه سان زنم کورا

چو کسری و جم و دارا هزار دربان است

ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست

شکافها به لباس جهات و ارکان است

چنان زمانه جوان گشته در زمانهٔ او

که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است

ولی ز قوس برای هلاک دشمن او

که مستعد ملاقات تیر پران است

ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود

که در خزاین او وقف بر گدایان است

کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک

به هفت دست برین هفت غرفهٔ کیوان است

به او مخالف دولت به کینه گو میباش

شکسته عهد که دولت درست پیمان است

به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او

زیاده از عدد ریک صد بیابان است

ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش

که وقت خشم هم اندر خیال احسان است

هزار خسرو و خان می‌دوند ناخوانده

گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است

به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک

به دست کاسهٔ چوبین گرفته عمان است

خبر رسیده به توران که یک جهان آراست

که در عمارت ویران سرای ایران است

علو همت عالیش در جهانگیری

بری ز نصرت انصار و عون اعوان است

لباس کوشش صد ساله در قرار جهان

نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است

ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی

که در غلاف به چشم غنیم عریان است

ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت

درندهٔ جگر صد هزار ثعبان است

و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت

بلند موج تراز صد هزار طوفان است

فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند

که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است

سر فلک در قصر تو را زمین فرساست

پر ملک سر خوان تو را مگس ران است

ز باد پویه به زانو زمین جهان پیماست

گهی که جنبش رانت مشیر یک ران است

به قدر جود تو در نیست در خزاین تو

اگرچه بیشتر از قطره‌های باران است

ز بعد نامتناهی به طول برده سبق

تباعدی که کمال تو را ز نقصان است

بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر

چو گل جدید لباس و دریده دامان است

حسود نیز ازین غصهٔ جنون افزا

چو لالهٔ داغ به دل چاک در گریبان است

چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد

به دستبوس که رسم اجازه خواهان است

بی‌جواب تواضع دو تا کند قد خویش

کمان که قبضهٔ او بوسه گاه پیکان است

پر است عرصهٔ عالم ز شهسوار اما

یکی ز شاه سواران سوار میدان است

هزار نجم همایون طلوع گشته بلند

ولی یکیست که خورشید وش نمایان است

اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست

همین یکیست که نام وی آب حیوان است

عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی

یکی به شعلهٔ حسن آفتاب گنجان است

شدست دست زبردست آفریده بسی

ولی یکیست که در آستین دستان است

نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر

به دوشن باد ولی مسند سلیمان است

پدید گشته به طی زمان کریم بسی

ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است

بر آسمان عدالت ستاره‌ها کم نیست

ولی ستارهٔ نوشیروان فروزان است

بسی در صدف افروز می‌شود پیدا

ولی کجا بدر شاهوار یکسان است

هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی

که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است

هماست از همهٔ مرغان که هر گدا که فتاد

به زیر سایهٔ او پادشاه دوران است

ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی

یکی که اشرف خلق خداست انسان است

هزار قلعه گشا هست در خبر اما

یکیست قالع خیبر که شاه مردان است

ز حصر اگرچه فزون است نسخهٔ‌های فصیح

یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است

جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر

که نام عرش مکانش علی عمران است

که با خیال توام غائبانه بازاریست

که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است

اگر چه با تو ز عین درست پیمانی

هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است

یکیست کز فدویت رهین سودایت

به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است

وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی

ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است

یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش

ز شرق تا بدر غرب شکرستان است

هزار قافلهٔ شکر به ملک بنگاله

بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است

ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است

که محتشم لقبیهاش محض بهتان است

ز شش جهت در روزی بروست بسته و او

به ملک نظم خداوند هفت دیوان است

ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش

نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است

همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز

زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است

ز آفتاب جلال تو دور باد زوال

که کار دهر فروزی به دستش آسان است

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

 

از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب

بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب

از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان

گاهی ز روزن آید و گاه از در آفتاب

گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز

کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب

گر پا نهی ز خانه برون با رخ چه مهر

از خانه سر بدر نکند دیگر آفتاب

گرد خجالت تو نشوید ز روی خویش

گردد اگر چه ریگ ته کوثر آفتاب

از بس فشردن عرق انفعال تو

در آتش ار دود به در آید تر آفتاب

گوئی محل تربیت باغ حسن تو

معمار ماه بوده و برزیگر آفتاب

آئینه نهفته در آئینه دان شود

گیرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب

از وصف جلوه قد شیرین تحرکت

بگداخت مغز در تن بی‌شکر آفتاب

گر ماه در رخت به خیانت نظر کند

چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب

نعلی ز پای رخش تو افتد اگر بره

بوسد به صد نیاز و نهد بر سر آفتاب

از رشک خانه سوز تو ای شمع جان‌فروز

آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب

صورت نگار شخص ضمیر تو بوده است

در دودهٔ سر قلمش مضمر آفتاب

نبود گر از مقابله‌ات بهره‌ور کز آن

پیوسته چون هلال بود لاغر آفتاب

در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند

مثل گل نچیده که ماند در آفتاب

در روز ابر و باد کرائی برون ز فیض

از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب

بهر کتاب حسن تو بر صفحهٔ فلک

می‌بندد از اشعهٔ خود مسطر آفتاب

ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید

شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب

ای خامه نیک در ظلمات مداد رو

گر ذوق آیدت به زبان خوشتر آفتاب

بنگار شرح گفت و شنیدی که می‌کند

بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب

دی کرد آفتاب پرستی سؤال و گفت

وقتی که داشت جلوه برین منظر آفتاب

از گوهر یگانگی ار کامیاب نیست

پس دارد از چه رهگذر این جوهر آفتاب

دادم جواب و گفتم ازین رهگذر که هست

جاروب فرش درگه پیغمبر آفتاب

مهر نگین حسن تواش خواندی نه مهر

کردی اگر خوشامد من باور آفتاب

گر از تنور حسن تو انگشت ریزه‌ای

بر آسمان برند بچربد بر آفتاب

فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران

روئی نموده چون گل نیلوفر آفتاب

در روضه‌ای اگر بنشانی به دست خویش

نخلی شکوفه‌اش بود انجم بر آفتاب

از نقش نعل توسن جولانگرت زمین

گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب

گنجی نهاد حسن به نامت که بر سرش

گردید طالع از دهن اژدر آفتاب

در پای صولجان تو افتاد همچو گوی

با آن که مهتریش بود در خور آفتاب

هنگام باد روی تو بر هر چمن که تافت

گلهای زرد را همه کرد احمر آفتاب

مه افسر غلامیت از سر اگر نهد

همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب

بشکست سد شش جهت و در تو مه گریخت

چون مهره‌ای برون شد از ششدر آفتاب

بهر قلاده‌های سگان تو از نجوم

دائم کشد به رشتهٔ زر گوهر آفتاب

نعلین خود دهش به تصدق که بر درت

در سجده است با سر بی‌افسر آفتاب

بیند زمانه شکل دو پیکر اگر به فرض

خیزد ز خواب با تو ز یک بستر آفتاب

آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت

هیهات آتشی تو و خاکستر آفتاب

شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او

آتش به چنگ زهره خنیاگر آفتاب

ریزد به پای امت او اشگ معذرت

بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب

فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع

حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب

از حسن هست اگرچه درین شعر خوش ردیف

زینت ده سپهر فصاحت هر آفتاب

کوته کنم سخن که مباد اندکی شود

بی‌جوهر از قوافی کم زیور آفتاب

سلطان بارگاه رسالت که سوده است

بر خاک پاش ناصیه انور آفتاب

شاه رسل وسیله کل هادی سبل

کز بهر نعت اوست برین منبر آفتاب

یثرت حرم محمد بطحائی آن که هست

یک بنده بر درش مه و یک چاکر آفتاب

بالائیان چه خط غلامی بوی دهند

خود را نویسد از همه پائین‌تر آفتاب

از بنده زادگانش یکی مه بود ولی

ماهی که باشدش پدر و مادر آفتاب

نعل سم براق وی آماده تا کند

زر بدره بدره ریخته در آذر آفتاب

بی‌سایه بود زان که در اوضاع معنوی

بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب

از بهر عطر بارگه کبریای اوست

مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب

در جنب مطبخش تل خاکستریست چرخ

یک اخگر اندران مه و یک اخگر آفتاب

تا شغل بندگیش گزید از برای خویش

گردید بر گزیده هفت اختر آفتاب

خود را بر آسمان نهم بیند ار شود

قندیل طاق درگه آن سرور آفتاب

هر شب پی شرف زره غرب می‌برد

خاک مدینه تا بدر خاور آفتاب

جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت

دارد برای مشعله دیگر آفتاب

یک ذره نور از رخ او وام کرده است

از شرق تا به غرب ضیاگستر آفتاب

شاه شتر سوار چو لشگرکشی کند

باشد پیاده عقب لشگر آفتاب

خود را اگر ز سلک سپاهش نمی‌شمرد

هرگز نمی‌نهاد به سر مغفر آفتاب

در کشوری که لمعه فرو شد جمال او

باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب

از خاک نور بخش رهت این صفا و نور

آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب

یا سیدالرسل که سپهر وجود را

ایشان کواکب‌اند و تو دین‌پرور آفتاب

یا مالک‌الامم که به دعوی بندگیت

بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب

آن ذره است محتشم اندر پناه تو

کاویخته به دست توسل در آفتاب

ظل هدایتش به سر افکن که ذره را

ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب

تا در صف کواکب و در جنب عترتت

گاهی نماید اکبر و گه اصغر آفتاب

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

 

چو گل ز صد طرفم چاک در گریبانست

نهال گلشن دردم من این گل آنست

من شکسته دل آن غنچه‌ام که پیرهنم

چو لالهٔ سرخ ز خوناب داغ پنهان است

گلی ز باغ جهان بهر من شکفت کزان

چو عندلیب مرا صد هزار افغانست

غمی که داده به چندین هزار کس دوران

مرا ز گردش دوران هزار چندانست

زمانه داد گریبان من به دست بلا

ولیک تا ابدش دست من به دامان است

به بحر خون شدم از موج خیز حادثهٔ غرق

نگفت یک متنفس که این چه طوفان است

ز آه و گریهٔ من خون گریست چشم جهان

کسی نگفت که آه این چه چشم گریان است

چو شانهٔ باد سر مدعی باره فکار

کزو چه زلف بتان خاطرم پریشان است

ز بس که مست می جهل بود می‌پنداشت

که شیشهٔ دل مردم شکستن آسان است

ز کینه ساخت مراپایمال و داشت گمان

که من ز بی‌مددی مورم او سلیمان است

ولی نداشت ازینجا خبر که صاحب من

امیر عادل اعظم محمدی خان است

اسد مخافت و ضیغم شکار و لیث مصاف

که صید ارقم تیغش هزار ثعبان است

قمر وجاهت و مریخ تیغ و زهرهٔ نشاط

که داغ بندگیش بر جبین کیوان است

یگانه‌ای که درین شش دری سرای سپنج

پناه شش جهة و پشت چار ارکان است

سکندری که ز سد متین معدلتش

همیشه خانهٔ یاجوج ظلم ویران است

زهی رسیده به جائی که کبریای تو را

نه ابتدا نه نهایت نه حد نه پایان است

محیط جود تو بحریست بی‌کران که در آن

حبابها چو سپهر برین فراوان است

ز لجه کرمت قلزمیست هر قطره

چه قلزمی که در آن صد هزار عمان است

تو آفتابی و کیوان بر آستانهٔ تو

به آستین ادب خاکروب ایوان است

ز عین مرتبه ذرات خاک پای تو را

هزار مرتبه بر آفتاب رجحان است

ز ترکتاز تو بر ران آسمان مه نو

نشان تازه‌ای از زخم نعل یکران است

تن فلک هدف ناوک زره بر تست

که از ستاره بر او صد هزار پیکان است

سپهر منزلتا سرو را اگرچه مرا

هزار گونه شکایت ز دست دوران است

ولی به خوشدلی دولت ملازمتت

هزار منتم از روزگار بر جان است

به یک عطیه ز لطف تو می‌شوم قانع

که فی‌الحقیقه به از صد هزار احسان است

اجازه ده که ز احوال خویش یک دو سه حرف

ادا کنم که سزاوار سمع سلطان است

عدوی سرکش من آتشی است تیز و مرا

برای کشتن او صد دلیل و برهان است

منم که در چمن مدح حیدر کرار

همیشه بلبل طبعم هزار دستان است

سیه دلی که بود در دلش عداوت من

بسان هیمهٔ دوزخ سزاش نیران است

منم فصیح زبان عندلیب خوش نفسی

که باغ منقبت از طبع من گلستان است

منافقی که هلاک من از خدا خواهد

هلاک ساختن او رواج ایمان است

منم فدائی آل علی و مدعیم

به این که دشمن من گشته خصم ایشان است

رعایت دل من واجبست کشتن او

گناه نیست که کفارهٔ گناهان است

شعار من شب و روزست مدح حیدر و آل

گواه دعوی من کردگار دیان است

فعال خصم بدافعال من ز اول عمر

چو ظاهر است چه حاجت به شرح تبیانست

دل مکدرش از زنگ جهل خالی نیست

ولی تنش ز لباس کمال عریان است

غرور مال چنان کرده غارت دینش

که غافل از غضب شاه و قهر سلطان است

به قبض روح پلیدش فرست قورچه‌ای

کنون که قابض تمغای ملک کاشان است

که از توجه پاکان و آه غمناکان

درین دو روزه به خاک سیاه یکسان است

به او مجال حکایت مده که هر نفسش

در آستین حیل صد هزار دستان است

بزرگوارا امیرا اگرچه نظم فقیر

نه در برابر شعر ظهیر و سلمان است

ولی به تربیت روزگار در دل کان

حجر که تیرهٔ جمادیست لعل رخشان است

عروس فکرت ایشان ز فکر شاه و امیر

به جلوه آمده در حجله گاه دیوان است

اگر تو نیز به اکسیر تربیت سازی

مس وجود مرا زر درین چه نقصان است

چه محتشم به طفیل سگ تو گشت انسان

گر از سگان تو دوری کند نه انسان است

همیشه تا ز تقاضای چرخ شعبده‌باز

زمانه حادثه انگیز و دهر فتان است

ز حادثات نهان سایهٔ حمایت شاه

پناه ذات تو بادا که ظل یزدان است

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

 

سرورا ادعیه‌ات تا برسانم به نصاب

از دعا هر نفسم نقش جدیدیست بر آب

سپه ادعیه‌ام روی فلک می‌گیرد

تا تو را می‌رسد از روی زمین پا به رکاب

آنچنانست دلم بهر تو از ادعیه گرم

که فلک از نفسم می‌شنود بوی کباب

می‌کنم هر سو مویت به دعائی پیوند

من که پیوند بر دیدهٔ خویشم از خواب

کرده‌ای داعیهٔ حرب و حصارت شده است

آن قدر ادعیه کافزون ز شمار است و حساب

از که از گوشه‌نشینی که به بیداری کرد

چشم خود را تبه از بهر تو در عین شباب

بهر خود خصمت اگر قلعهٔ آهن سازد

عنکبوتیست که بر خود تند از لعب لعاب

ای گزین طیر همایون که درین طرفه چمن

شاهبازی تو و بدخواه سیه بخت غراب

بادی از جنبش شهبال تو می‌باید و بس

که شود در صف هیجا سپه آشوب ذباب

بال بگشای که از گلشن روم آمده‌اند

فوجی از صعوه به صباغی چنگال عقاب

این مثل ورد زبانهاست که دیر آوردست

هست یعنی رهی از صوب تامل به صواب

کار چون هست به هنگامی و وقتی موقوف

چه تقدم چه تاخر چه تانی چه شتاب

تیر و شمشیر شوند از عمل خود معزول

در سپاهی که نگاهی کنی از عین عتاب

ذره ذره مگر از آتش غم افروزی

ورنه اجرام بر افلاک بسوزند ز تاب

موج بحر غضبت خیمه و خر گاه عدو

عنقریب است که آورده فرو همچو حباب

محتشم دعوت خود کن یزک لشگر و ساز

خانهٔ دشمن خان پیشتر از حرب خراب

ادامه مطلب
چهارشنبه 18 مرداد 1396  - 6:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4325584
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث