ای جلوهات از قامت چابک نازک
وی نخل قد تو را تحرک نازک
از بس که لطیفی قدمتتر نشود
گر به خرامی بر آب نازک نازک
ای جلوهات از قامت چابک نازک
وی نخل قد تو را تحرک نازک
از بس که لطیفی قدمتتر نشود
گر به خرامی بر آب نازک نازک
ای صید سگ شیر شکار تو پلنگ
وی چرخ شکاری تو با چرخ به چنگ
با آن که کند کلنگ بیخ همه چیز
شاهین تو کند از جهان بیخ کلنگ
آن ماه که در خوبی او نیست خلاف
ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف
در خلوت خواب او فلک دانی چیست
چادر شب زرنگار بالای لحاف
سلاخ که ساختی به پردانی خویش
کار همه جز عاشق زندانی خویش
میمیرم از انتظار کی خواهی کرد
سلاخی گوسفند قربانی خویش
آن طبع که چون آینهٔ پاکست زغش
از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش
آب آمده از طبیعت خویش برون
در تحت بفوق میرود چون آتش
در بزم حکیمان ز می شورانگیز
نیتاب نشستن است و نی پای گریز
از بهر من تنگ سراب ای ساقی
مینا به سر پیاله کجدار و مریز
چون داد قضا صیقل مرآت وجود
در شرم تو اغراق به نوعی فرمود
کاندر عقبت چشمی اگر باشد باز
عکست شود اندر رخ از آیننه نمود
چادر شب بستر خود ای طرفهنگار
گر شب بسر افکنی و گردی سیار
از شمع و چراغ پر شود روی زمین
وز شعشعهٔ پر ز مه سپهر سیار
این بنده که ملک نظم پیوستش بود
تسخیر جهان مرتبهٔ پستش بود
در دست نداشت غیر اشعار نفیس
در پای تو ریخت آنچه در دستش بود
آن ابر عطا که حاتمش کرده سجود
پیوسته چو بسته بر رخ مادر جود
ناچار ما چار شدیم از کرمش
راضی و ازو نیامد آن هم به وجود