ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده
آیینه که بینم این تن غم فرسود
آمد به نظر خیالی اما آن نیز
چون نیک نمود جز خیال تو نبود
ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده
آیینه که بینم این تن غم فرسود
آمد به نظر خیالی اما آن نیز
چون نیک نمود جز خیال تو نبود
آن خسرو فرهاد لقب کز ره جود
هر ساتل به من تفقدی میفرمود
بیلطفیش امسال اگر وزن کنم
هم سنگ به کوه بیستون خواهد بود
گاه از همه وجه طامعم میدانند
گاه از همه باب حاتمم میدانند
میآمیزند راستی را به دروغ
آنها که زبان به این و آن میرانند
این آب که شعلهٔوش ز جا میخیزد
وز میل به ذیل باد میآویزد
ماناست به اشگ محتشم کز تف دل
میجوشد و از درون برون میریزد
آن دست که نخل قد آدم ریزد
نخلی به نزاکت قدت کم ریزد
گر نازکیت به سر و آزاد دهند
چون باد صبا بجنبد از هم ریزد
خواهمچو جزا طرح عقاب اندازد
جرم دو جهان به جرم من ضم سازد
تا عفو که چشم کائناتست بر آن
چشم از همه پوشیده به من پردازد
در عهد تو کامرانی خواهم کرد
از عمر گروستانی خواهم کرد
دست چو ز تحفه کوتهست از پی عذر
در پای تو جان فشانی خواهم کرد
یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد
بر من ستم از طاقت من بیش نکرد
هرچند که انتظار بسیارم داد
آخر نه وفا به وعده خویش نکرد
آزار تو دور از تن زیبای تو باد
بهبود تو خاطر اعدای تو باد
تا درد ز پای تو شود بر چیده
هر سر که بود فتاده در پای تو باد
بیتحفه نبرد اگرچه زین خسته نهاد
پیغام رسان رقعه به ان بحر و داد
چشمی به سواد رقعه بنده نکرد
کاهی به بهای تحفهٔ بنده نداد