سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست
چون ریزش خون دوست میدارد دوست
گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست
سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست
چون ریزش خون دوست میدارد دوست
گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست
آن طره چو دارم من بدنام ز دست
سررشتهٔ دین رفت به ناکام ز دست
تاتاری از آن سلسله در دستم بود
یک باره به داده بودم اسلام ز دست
این عید حضور خان چو ملک افروزست
عید که و مه مبارک و فیروزست
کاشان به خود ار بنازد امروز بجاست
چون عید بزرگ کاشیان امروزست
این آب که خضر ازو بقا خواسته است
وز غیرتش آب زندگی کاسته است
از قوت فواره نگشتست بلند
کز جای ز تعظیم تو برخاسته است
خانی که سپهرش به سجود آمده است
مه بر درش از چرخ کبود آمده است
در سایهٔ آفتاب عیسی نسبی است
کز چرخ چهارمین فرود آمده است
آصف که مهین سواد اقلیم بقاست
وز آصفیش سلطنت ایمن ز فناست
تا عارضه در خانهٔ دو روزش ننشاند
معلوم نشد که سلطنت از که به پاست
طراح که طرح این بنا ریخته است
انواع صنایع بهم آمیخته است
دهقانی باغ سحر پنداری از اوست
کز آب نهالها برانگیخته است
ای قصر بلند آسمان پیش تو پست
خلقت همهٔ زیردست از روز الست
بر تافته روزگار دستم به جفا
دریاب و گرنه میرود کار ز دست
آن شوخ که تکیهگاه او چشم ترست
بازوی شهان چو بالشش زیر سرت
از بس که اساس بستر او عالیست
چادر شب بسترش سپهر گرست
روزی که دلم خیال ابروی تو بست
وز ناز به من نمودی آن نرگس مست
تیری ز کمان خانه ابروی تو جست
در سینهٔ من تا پروسوفار نشست