به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سخن طی می‌کنم ناگاه در خواب

در آن بی‌گه که در جو خفته بود آب

به گوش آمد صدایی در چنانم

که کرد از هزیمت مرغ جانم

چنان برخاستم از جا مشوش

که برخیزد سپند از روی آتش

چنان بیرون دویدم بیخودانه

که خود را ساختم گم در میانه

من درمانده کز بیرون این در

به آن صیاد جان بودم گمان بر

ز شست شوق تیری خورده بودم

که تا در می‌گشودم مرده بودم

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:53 PM

 

ای بلند اختر سپهر وجود

وی گران گوهر خزانه جود

به خدائی که داشت ارزانی

به تو در ملک خود سلیمانی

که اگر زین فتاده مور ضعیف

برسد عرضه‌ای به سمع شریف

آن چنان کن کز استماع نوید

نشود ناامید گوش امید

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:53 PM

 

ای دل سخن از شه نجف کن

مداحی غیر برطرف کن

بگشای منقبت زبان را

بگذار حدیث این و آن را

تا رشحه‌ای از سحاب غفران

شوید ز رخت غبار عصیان

از رهبر خود مباش غافل

کز بحر گنه رسی به ساحل

سر نه به ره اطاعت او

تا بر خوری از شفاعت او

جرم تو ز کوه اگر چه کم نیست

چون اوست شفیع هیچ غم نیست

دارم سخنی ز کذب عاری

بشنو اگر اعتقاد داری

روزی که فلک درین غم آباد

اقلیم سخن به حیرتی داد

از پاکی گوهر آن یگانه

میسفت ز طبع خسروانه

دریا دریا در لی

در منقبت علی عالی

لیکن به هوای نفس یک چند

در دهر بساط عیش افکند

در شوخی طبع معصیت دوست

کالایش مرد را سبب اوست

گه دیر مغان مقام بودش

که لعل بتان به کام بودش

با این همه از عتاب معبود

ایمن به شفاعت علی بود

روزی که درین سرای فانی

طی کرد بساط زندگانی

روز شعرا سیه شد از غم

عیش همه شد به دل بماتم

شب بر زانو جبین نهادم

بر توسن فکر زین نهادم

کاید مگرم به دست بی‌رنج

تاریخ وفات این سخن سنج

بسیار خیال کردم آن شب

فکر مه و سال کردم آن شب

در فکر دگر نماند تابم

تاریخ نگفته برد خوابم

در واقعه دیدمش پیاده

نزدیک رکاب شه ستاده

شاهی که به ذات او عدالت

ختم است چو بر نبی رسالت

خورشید لوای آسمان رخش

اقلیم ستان و مملکت بخش

طهماسب شه آن سپهر تمکین

کز وی شده تازه پیکر دین

و آن مهر سپهر خسروی بود

با طالع سعد و بخت مسعود

در سایهٔ چتر پادشاهی

جولان ده باد پای شاهی

آن چتر قریب صد ستون داشت

وسعت ز نه آسمان فزون داشت

القصه به سوی مولوی شاه

می‌کرد نظر ز روی اکراه

زیرا که ز بس گناه و تقصیر

بر گردن و دست داشت زنجیر

وز پشت سرش سوار بسیار

با او همه در مقام آزار

صد تیغ و سنان باو کشیده

دیو از حرکاتش رمیده

ناگاه شهم به سوی خود خواند

وز درج عقیق گوهر افشاند

کای گشته چو موی از تخیل

بگداخته ز آتش تامل

بر خیز و شفاعت علی را

تاریخ کن از برای ملا

کاین موجب رستگاری اوست

تسکین ده بی‌قراری اوست

چون داد شهنشه این بشارت

گوئی که ز غیب شد اشارت

کارند برون ز بند او را

تشریف و عطا دهند او را

آن گه بر شه به رسم معهود

تشخیص به سجدهٔ امر فرمود

چون سجده به خاک پای شه کرد

برداشت سر ودعای شه کرد

هم خلعت عفو در برش بود

هم تاج نجات بر سرش بود

من دیده ز خواب چون گشادم

در فکر حساب این فتادم

در قول شه و وفات ملا

یک سال نبود زیر و بالا

از بهر شفاعت علی مرد

جان هم به شفاعت علی برد

شاید که خرد خرد به جانی

این نکته که گفته نکته دانی

جنت به بها نمی‌دهد دوست

اما به بهانه شیوهٔ اوست

رحمت چو کند بهانه‌جوئی

کافیست ز بنده یک نکوئی

نیکو مثلی زد آن سخن رس

کز آدمی است یک هنر بس

یارب به علی و طاعت او

کز مائدهٔ شفاعت او

محروم مساز محتشم را

تقصیر مکن ازو کرم را

کان دلشده هم گدای این کوست

مداح علی و عترت اوست

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:52 PM

 

من آن اعرابیم اندر دل بر

که آنجا مرغ جان را سوختی پر

تمام عمر آب شور می‌خورد

گمانی هم به آب خوش نمی‌برد

قضا را روزی اندر نوبهاران

گوی را مانده در ته آب باران

چو اعرابی چشید آن آب بر جست

عزیمت را به این نیت کمر بست

کز آن جلاب پرسازد سبوئی

شود صحرا نورد و دشت پوئی

دواند تا به درگاه خلیفه

به جا آرد عزیمت را وظیفه

ازین غافل که آنجا بحر مواج

که آب سلسبیلش می‌دهد باج

لب و کام ملک را می‌تواند

ازین شیرین‌تر آبی هم چشاند

سخن کوته چو آورد آن سبک گام

به منزل می‌برد از شاه آرام

به شیرین حرفهای پر بشارت

که می‌بردند تسکین را به غارت

به عالی مژده‌های به هجت افزا

که می‌کندند کوه طاقت از جا

نگهبانان شاهش پیش خواندند

به خلوت خانه خاصش نشاندند

ملک چون جرعه‌ای زان آب نوشید

بر آن صورت از احسان پرده پوشید

به وی از جام همت جرعه‌ای داد

که خاص و عالم را در خاطر افتاد

که بود آبی از آب زندگانی

برابر با حیات جاودانی

بلی زانجا که موج بحر جود است

زیان بینوایان جمله سود است

بسانادان که از همراهی بخت

به صدر بزم دانایان کشد رخت

بسا ناقص خزف کز لعب گردون

به صد گوهر دهندش قیمت افزون

بسا جنس زبون کز حسن طالع

شود بالای جنس خوب واقع

الا ای پادشاه کشور دل

که دایم می‌زند عشقت در دل

دلی دارم ز عشقت آن چنان گرم

که سنگ از گرمی آن می‌شود نرم

ضمیری از ثنایت آن چنان پر

که در درج محقر یک جهان در

دهد گر عمر مستعجل امانم

شود از جنبش کلک زبانم

پر از مدح تو دیوان‌ها امانم

شود از جنبش کلک زبانم

کنون از حق اعانت وز تو امداد

زمن مدح و ثنا وز بخت اسعاد

ادامه مطلب
پنج شنبه 19 مرداد 1396  - 12:52 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289287
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث