ای دلارای روزن زندان
دیدگان را نعیم جاویدی
بیمحاق و کسوف بادی از آنک
شب مرا ماه و روز خورشیدی
همه سعدم تویی از آن که مرا
فلک مشتری و ناهیدی
ور همی دیو بینم از تو رواست
که گذرگاه تخت جمشیدی
به امید تو زندهام گرنه
مر مرا کشته بود نومیدی
ای دلارای روزن زندان
دیدگان را نعیم جاویدی
بیمحاق و کسوف بادی از آنک
شب مرا ماه و روز خورشیدی
همه سعدم تویی از آن که مرا
فلک مشتری و ناهیدی
ور همی دیو بینم از تو رواست
که گذرگاه تخت جمشیدی
به امید تو زندهام گرنه
مر مرا کشته بود نومیدی
ای خروس ایچ ندانم چه کنی
نه نکو فعلی و نه پاک تنی
سخت شوریده طریقی است ترا
نه مسلمانی و نه برهمنی
طیلسان داری و در بانگ نماز
به همه وقتی پیوسته کنی
مادر و دختر و خواهر که تراست
زن شماری به همه چنگ زنی
طیلسان دار مؤذن نکند
مادر و خواهر و دختر به زنی
دین زردشتی داری تو مگر؟
گشتی از دین رسول مدنی؟
با چنین مذهب و آیین که تراست
ازدر کشتنی و بابزنی!
گفتم تو مرا مرثیت کنی
خویشان مرا تعزیت کنی
فرزند مرا چون برادران
در هر هنری تربیت کنی
یابی به جهان عمر تا که قاف
تا قاف پر از قافیت کنی
شاهان جهان را به مدحها
هر جنس بسی تهنیت کنی
جان را و روان را به فضل و عقل
تیمار کشی تقویت کنی
اعمال خرد را ز طبع و دل
ترتیب همی تمشیت کنی
میدان سخن را به نظم و نثر
پر بارهٔ نیکو شیت کنی
در عالم دانش به سعی فهم
طاعت همه بیمعصیت کنی
کی بود گمانم کز این جهان
بیزاد به رفتن نیت کنی
ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده و آزاد تو
هرکس که هست بنده و آزاد من
نازم بدان که هستم شاگرد تو
شادم بدان که هستی استاد من
ای رونییی که طرفهٔ بغداد، تو
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشک
از بن همی بشوید بنیاد من
در کورهای ز آتش غم تافته است
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دور و بیگه و گه خاص و عام
فریاد برگرفته ز فریاد من
پنجاه و پنج سال شد و زین عدد
گر هیچ گونه برگذرد داد من
بنشاند روزگارم و اندر نشاند
در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و بارهٔ چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامش از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
چه کین است با من فلک را به دل؟
که هر روز یک غم کند بیستم
از این زیستن هیچ سودم نبود
هوایی همی بیهده زیستم
اگر مهربانی بپرسد مرا
چه گویم از این عمر بر چیستم؟
از آن طیره گشتم که بخت بدم
بخندد بر من چو بگریستم
بدان حمل کردم که گردون همی
نداند حقیقت که من کیستم
گردن و گوش غزل و مدح را
بیحد پیرایه و زیور زدیم
بیمر با بخت درآویختیم
با فلک سفله بسی سر زدیم
سود ندیدیم ز نوک قلم
دست بدین قبضهٔ خنجر زدیم
خیره فرو ماند فلک ز آن که ما
بر بت و بتخانه و بتگر زدیم
از قبل بچهٔ آزر به تیغ
آتش در قبلهٔ آزر زدیم
وز پی این آهو چشمان باغ
با همه شیران جهان بر زدیم
معروفتر از من به جهان نیست خردمند
پس بسته چراام به چنین جایی مجهول؟
نه خفته نه بیدار نه دیوانه نه هشیار
نه مرده و نه زنده نه برکار و نه معزول!
در وفات محمد علوی
خواستم زد به نظم یک دو نفس
باز گفتم که در جهان پس از او
زشت باشد که شعر گوید کس
دریغا جوانی و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود
نشاط من از عیش کمتر نشد
امید من از عمر کوته نبود
ز سستی مرا آن پدید آمده است
در این مه که هرگز در آن مه نبود
سبک خشک شد چشمهٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را زه نبود
در آن چاهم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود
سیاهی سیاه و درازی دراز
که آن را امید سحرگه نبود
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم از ده نبود
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود
بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبیالله نبود
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نکو دید خود را و ابله نبود
که او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاک و جز که نبود
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود
چو شطرنج بازان دغایی بکرد
مرا گفت هین شه کن و شه نبود
گر این قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود
اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کانگه نبود
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود
به هر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود
در این مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش از این ره نبود
گرفتم کنون درگه ایزدی
کزین به مرا هیچ درگه نبود
کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصیب
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بیشک بماندمی جاوید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!