به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من

شد سودمند مدت و نا سودمند ماند

وامروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش

دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند

فهرست حال من همه با رنج و بند بود

از حبس ماند عبرت و از بند پند ماند

از قصد بدسگالان و ز غمز حاسدان

جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند

چوگان بنه که گوی تو اندر چه اوفتاد

خیره مطپ که کرهٔ تو در کمند ماند

لیکن به شکر کوش که از طبع پاک تو

چندین هزار بیت بدیع بلند ماند

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:28 PM

 

بر تو سیدحسن دلم گرید

که چو تو هیچ غمگسار نداشت

تن من زار بر تو می‌نالد

که تنم هیچ چون تو یار نداشت

زان ترا خاک در کنار گرفت

که چو تو شاه در کنار نداشت

زان اجل اختیار جان تو کرد

که به از جانت اختیار نداشت

زان بکشتت قضا که بر سر تو

دست جد تو ذوالفقار نداشت

هم به مرگی فگار باد تنی

که دلش مرگ تو فگار نداشت

ای غریبی کجا مصیبت تو

هیچ دانا غریب وار نداشت

ای عزیزی که در همه احوال

جان من دوستیت خوار نداشت

تیغ مردانگیت زنگ نزد

گل آزادگیت خار نداشت

آب مهر ترا خلاب نبود

آتش خشم تو شرار نداشت

به خطا خاطرت کژی نگرفت

از جفا خاطرت غبار نداشت

هیچ میدان فضل و مرکب عمل

در کفایت چو تو سوار نداشت

من شناسم که چرخ خاک نگار

چون سخن‌های تو نگار نداشت

نگرفتت عیار اثیر فلک

که مگر بوتهٔ عیار نداشت

سی نشد زاد تو، فلک ویحک

سال زاد ترا شمار نداشت

این قدر داد چون تویی را عمر

شرم بادش که شرم و عار نداشت

بارهٔ عمر تو بجست ایراک

چون که در تک شد او قرار نداشت

چون بناگوش تو عذار ندید

که ز مشک سیه عذار نداشت

بد نیارست کرد با تو فلک

تا مرا اندر این حصار نداشت

تن تو چون جدا شد از تن من

عاجز آمد که دستیار نداشت

دلم از مرگت اعتبار گرفت

که از این محنت اعتبار نداشت

هیچ روزی به شب نشد که مرا

نامهٔ تو در انتظار نداشت

گوشم اول که این خبر بشنود

به روانت که استوار نداشت

زار مسعود از آن همی گرید

که به حق ماتم تو زار نداشت

ماتم روزگار داشته‌ام

که دگر چون تو روزگار نداشت

بارهٔ دولتت ز زین برمید

بختی بخت تو مهار نداشت

همچنین است عادت گردون

هرچه من گفتمش به کار نداشت

دل بدان خوش کنم که هیچ کسی

در جهان عمر پایدار نداشت

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:28 PM

 

آگاه نیست آدمی از گشت روزگار

شادان همی نشیند و غافل همی رود

دل بستهٔ هواست گزیند ره هوا

تن بندهٔ دل آمد و با دل همی رود

هر باطلی که بیند گوید که هست حق

حقی که رفت گوید باطل همی رود

ماند بدانکه باشد بر کشتیی روان

پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:28 PM

 

گرمابه سه داشتم به لوهور

وین نزد همه کسی عیان است

امروز سه سال شد که مویم

مانندهٔ موی کافران است

بر تارک و گوش و گردن من

گویی نمدتر گران است

از رنج دل اندکی بگفتم

باقی همه در دلم نهان است

پاداشن من درین غم و رنج

بر ایزد پاک غیبدان است

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:27 PM

 

شاعران بینوا خوانند شعر با نوا

وز نوای شعرشان افزون نمی‌گردد نوا

طوطی‌اند و گفت نتوانند جز آموخته

عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا

اندر آن معنی که گویم بدهم انصاف سخن

پادشاهم بر سخن، ظالم نشاید پادشا

باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر

ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا

گوهر ار در زیر پای آرم کنم سنگ سیاه

خاک اگر در دست گیرم سازم از وی کیمیا

گر هجا گویم رمد از پیش من دیو سپید

ور غزل خوانم مرا منقاد گردد اژدها

کس مرا نشناسد و بیگانه رویم نزد خلق

زانکه در گیتی ز بی‌جنسی ندارم آشنا

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:27 PM

 

جداگانه سوزم ز هر اختری

مگر هست هر اختری، اخگری

یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ

ز چشم من آبی ز دل آذری

همه کار بازیچه گشته است از آنک

سپهر است مانند بازیگری

گهی عارضی سازد از سوسنی

گهی دیده‌ای سازد از عبهری

گهی زیر سیمین ستامی شود

گهی باز در آبگون چادری

ز زاغی گهی دیده‌بانی کند

گه از بلبلی باز خنیاگری

گه از باد پویان کند مانی یی

گه از ابر گریان کند آزری

به هر خار چندان همی گل دهد

کجا یک شکوفه است بر عرعری

من از جور این کوژپشت کبود

همی بشکنم هر زمان دفتری

چو تاریخ تیمار خواهد نوشت

جهان از دل من کند مسطری

همانا که جنس غمم کاندرو

به تشدید محنت شدم مضمری

ز من صرف گردد همه رنج‌ها

منم رنج‌ها را مگر مصدری

دلم گر ز اندوه بحری شده است

چرا ماندم از اشک در فرغری؟

بلای مرا دختر روزگار

بزاید همی هر زمان مادری

نخورده یکی ساغر از غم تمام

دمادم فراز آردم ساغری

حوادث ز من نگسلد ز آن که هست

یکی را سر اندر دم دیگری

مرا چرخ صد شربت تلخ داد

که ننهادم اندر دهان شکری

ز خارم اگر بالشی می‌نهد

بسا شب که کردم ز گل بستری

تن ار شد سپر پیش تیر بلا

پس او را زبانی است چون خنجری

زمانه ندارد به از من پسر

نهانم چه دارد چو بد دختری؟

از آن می بترسم که موی سپید

کنون بر سر من کند معجری

ز خون جگر وز طپانچه مراست

چو لاله رخی چون بنفشه بری

نه رنج مرا در طبیعت بنی است

نه کار مرا در جبلت سری

نه نیکی ز افعال من نه بدی

نه شاخی درخت مرا نه بری

تنم را نه رنگی و نه جنبشی

بود در وجود این چنین پیکری؟

اگر بی‌عرض جوهری کس ندید

مرا گو ببین بی‌عرض جوهری

به حرص سرویی که سود آیدم

زیان کرده‌ام گوش همچون خری

در آن تنگ زندانم ای دوستان

که هستم شب و روز چون چنبری

که را باشد اندر جهان خانه‌ای

ز سنگیش بامی ز خشتی دری

درو روزنی هست چندان کز او

یکی نیمه بینم ز هر اختری

وز این تنگ منفذ همی بنگرم

به روی فلک راست چون اعوری

شگفت آن که با این همه مانده‌ام

تواند چنین زیست جاناوری؟

ز حال من ای سرکشان آگهید

بسازید بر پاکیم محضری

چرا می‌گذارد برین کوهسار

چنان پادشاهی چنین گوهری؟

ملک بوالمظفر که زیر فلک

چنو شهریاری ندید افسری

سرافراز شاهی که اقبال او

دگرگونه زد ملک را زیوری

زمانه مثالی فلک همتی

زمین کدخدایی جهان داوری

سپهری که با همت او سپهر

نماید چنان کز ثریا ثری

جهانی که در ذات او از هنر

بجوشد ز هر گوشه‌ای لشکری

در اطراف شاهیش عادی نخاست

که نه هیبتش زد بر او صرصری

سر گرز او چون برآورد سر

نیارد سر از خط کشیدن سری

یکی غنچهٔ گل بود پیش او

گر از سنگ خارا بود مغفری

همی گوید اندر کفش ذوالفقار

جهان را ز سر تازه شد حیدری

در آفاق با زور و تدبیر او

کجا ماند از حصن‌ها خیبری

از آن تا نماند ز دشمنش نسل

نبینیش دشمن مگر ابتری

ثواب و عقابش چو شد بامداد

کند صحن میدان او محشری

چو فرخنده بزمش بهشتی شود

شود در سخا دست او کوثری

ز خوبان چو ایوان بهاری کند

ز خلعت شود بزم او ششتری

چو عنبر دهد بوی خوش خلق او

که بفروزدش خشم چون مجمری

مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک

تهی نیست دریایی از عنبری

نخوانم همی آفتابش از آنک

جهان نیستش نقطهٔ خاوری

نه از هند رایی است هر بنده‌ای؟

نه از ترک خانی است هر چاکری؟

شها شهریارا کیا خسروا

که برتر نباشد ز تو برتری

درین بند با بنده آن می‌کنند

که هرگز نکردند با کافری

تو خورشید رایی و از دور من

به امید مانده چو نیلوفری

بپرور به حق بنده را کز ملوک

به گیتی چو تو نیست حق پروری

چو اسبان تازی شکالم منه

به تلبیس و تزویر هر استری

نه چون بنده یک شاه را مادحی

نه چون سامری در جهان زرگری

شه نامجویی و از نام تو

مبیناد خالی جهان منبری

بود هفت کشور به فرمان تو

غلامیت سالار هر کشوری

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:26 PM

 

ای ابر گه بگریی و گه خندی

کس داندت چگونه‌ای و چندی؟

گه قطره‌ای ز تو بچکد گاهی

باران شوی چه نادره آوندی

بنداخت بحر آن چه تو برچیدی

بگزید خاک آن چه تو بفکندی

بر کوهی و به گونهٔ دریایی

بر بحری و به شکل دماوندی

گاهی به بانگ رعد همی نالی

گاهی به نور برق همی خندی

از چشم و دیده لؤلؤ بگشایی

بر دست و پای گلبن بر بندی

از در همه کنار تهی کردی

تا خوشه را به دانه بیاکندی

بخشیدن از تو نیست عجب ایرا

دریای بی‌کران را فرزندی

زنهار چون به غزنین بگذشتی

لل بدان دیار پراکندی،

پیغام می‌دهمت بگو زنهار

از این حزین تنگدل بندی

با تاج سروران همه حضرت

خواجه عمید صاحب میمندی

منصوربن سعید خداوندی

کز فر اوست تازه خداوندی

ای چون خرد تنت به خرد ورزی

وی چون هنر دلت به هنرمندی

افلاک را به رتبت هم جنسی

اقبال را به رادی مانندی

برد از نیاز همت تو قوت

برد از کبست جود تو خرسندی

از هر هنر جهان را تمثالی

وز هر مهم فلک را سوگندی

شاخ سخا ورادی بنشاندی

بیخ نیاز و زفتی برکندی

تو حاتم زمانه و من چونین

درماندهٔ نیاز؟ تو نپسندی

کارم ببست چون که بنگشایی

جانم گسست چون که نپیوندی

گویم به تن همی که غنی گردی

بپذیر پند اگر ز در پندی

زانچ از دو دیده بر رخ بفشاندی

وانچ از دو رخ ز دیده فرو راندی

فردا مگر ز من بنیابی تو

امروز آن چه یافتی از من دی

ای آن که از سما مه و خورشیدی

از جود و خلق شکری و قندی

دلشاد زی بدان که بود او را

لب قند و روی سیب سمرقندی

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:21 PM

 

ای لاوهور ویحک بی من چگونه‌ای

بی‌آفتاب روشن، روشن چگونه‌ای

ای باغ طبع نظم من آراسته ترا

بی‌لاله و بنفشه و سوسن چگونه‌ای

ناگه عزیز فرزند از تو جدا شده است

با درد او به نوحه و شیون چگونه‌ای

بر پای من دو بند گران است چون تنی

بیجان شده، تو اکنون بی‌تن چگونه‌ای

نفرستیم پیام و نگویی به حسن عهد:

«کاندر حصار بسته چو بیژن چگونه‌ای

گر در حضیض برکشدت باژگونه بخت

از اوج برفراخته گردن چگونه‌ای

ای تیغ اگر نیام به حیلت نخواستی

در درکه‌ای برهنه چو سوزن چگونه‌ای

در هیچ حمله هرگز نفکنده‌ای سپر

با حملهٔ زمانهٔ توسن چگونه‌ای

باشد ترا ز دوست یکایک تهی کنار

با دشمن نهفته به دامن چگونه‌ای

از زهر مار و تیزی آهن بود هلاک

با مار حلقه گشته ز آهن چگونه‌ای

از دوستان ناصح مشفق جدا شدی

با دشمنان ناکس ریمن چگونه‌ای

در باغ نوشکفته نرفتی همی به گرد

در نیم رفته دمگه گلخن چگونه‌ای

آباد جای نعمت نامد ترا به چشم

محنت زده به ویران معدن چگونه‌ای

ای بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب

در سمج تنگ بی‌در و روزن چگونه‌ای

ای جره باز دشت گذار شکار دوست

بسته میان تنگ نشیمن چگونه‌ای

با ناز دوست هرگز طاقت نداشتی

امروز با شماتت دشمن چگونه‌ای

ای دم گرفته زندان گشته مقام تو

بی‌دل گشاده طارم و گلشن چگونه‌ای

من مرغزار بودم و تو شیر مرغزار

با من چگونه بودی و بی‌من چگونه‌ای»

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:21 PM

 

ای سرد و گرم چرخ کشیده

شیرین و تلخ دهر چشیده

اندر هزار بادیه گشته

بر تو هزار باد وزیده

بی‌حد بنای آز کشفته

بی‌مر لباس صبر دریده

در چند کارزار فتاده

در چند مرغزار چریده

اقلیم‌ها به نام سپرده

در دشت‌ها به وهم دویده

در بحرها چو ابر گذشته

در دشت‌ها چو باد تنیده

در سمج‌های حبس نشسته

با حلقه‌های بند خمیده

بی‌بیم در حوادث جسته

بی‌باک با سپهر چخیده

اندوه، بوتهٔ تو نهاده

اندیشه، آتش تو دمیده

گردون ترا عیار گرفته

یک ذره بر تو بار ندیده

اعجاز گفتهٔ تو ستوده

انصاف کردهٔ تو گزیده

سحر آمده به رغبت و اشعار

از تو به گوش حرص شنیده

باغی است خاطر تو شکفته

شاخی است فکرت تو دمیده

هر کس بری ز شاخ تو برده

هر کس گلی ز باغ تو چیده

وین سر بریده خامهٔ بی حبر

رزق تو از تو بازبریده

افزون نمی‌کند ز لباده

برتر نمی‌شود ز ولیده

وان کسوتی که بختت رشته است

نابافته است و نیم تنیده

تا چند بود خواهی بی‌جرم

در کنج این خراب خزیده

چهره ز زخم درد شکسته

قامت ز رنج بار خمیده

لرزان به تن چو دیو گرفته

پیچان به جان چو مار گزیده

جان از تن تو چست گسسته

هوش از دل تو پاک رمیده

چشمت ز گریه جوی گشاده

جسمت به گونه زر کشیده

ادبار در دم تو نشسته

افلاس بر سر تو رسیده

نه پی به گام راست نهاده

نه می به کام خویش مزیده

اشک دو دیده روی تو کرده

نار چهار شاخ کفیده

گویی که دانه دانهٔ لعل است

زو قطره قطره خون چکیده

در چشم تو امید گلی را

صد خار انتظار خلیده

از بهر خوشه‌ای را بسیار

بر خویشتن چو نال نویده

شمشیر سطوت تو زده زنگ

شیر عزیمت تو شمیده

پر طراوت تو شکسته

روز جوانی تو پریده

بر مایه سود کرد چه داری؟

ای تجربت به عمر خزیده

حق تو می‌نبیند بینی

این سرنگون به چندین دیده؟

حال تو بی‌حلاوت و بیرنگ

مانند میوه‌ای است مکیده

هم روزی آخرش برساند

ایزد بدانچه هست سزیده

مسعود سعد چند لیی ژاژ

چه فایده ز ژاژ لییده

ادامه مطلب
جمعه 20 مرداد 1396  - 8:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 97

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4327971
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث